مارکسیست انقلابی و مورخانش
نگاهی به کتاب مارکسیستهای دگراندیش (آواهای گذشته برای روزگار کنونی)، نوشتهٔ دیوید رنتون، ترجمهٔ نسترن موسوی و اکبر معصوم بیگی، نشر چشمه
جوانان دورهٔ انقلاب اسلامی بهمن ۱۳۵۷ به خاطر دارند که سالها قبل از وقوع انقلاب شکوهمند فهرستی از زندگینامههای رهبران آخوند در دسترس مردم قرار داشت که تاریخ و هویت مبارزهٔ ملایان با رژیم پادشاهی را پشتوانهٔ مبارزهٔ انقلابیون آینده قلمداد میکرد. جنبش اسلامی از میرزا رضای شیرازی و تحریم تنباکو آغاز میشد و با تلاشهای سیدجمالالدین اسدآبادی ادامه مییافت. بنابراین، شناسنامهٔ انقلاب مشروطه محصول تلاشهای دو مجتهد سرشناس تهران سیدمحمد طباطبایی و سیدعبدالله بهبهانی بود و کشتهشدن شیخ فضلالله نوری مساوی انحراف انقلاب مشروطه از اهداف اسلامی آن خوانده میشد. مبارزه با این انحراف با تلاشهای سیدحسن مدرس (سیدحسن طباطبایی زواره) در برابر رضاشاه ادامه پیدا میکرد و به جنبش ملّیشدن صنعت نفت به رهبری آیتالله کاشانی میرسید. در این تاریخچه آیتالله خمینی ادامهدهندهٔ راهی بود که بیش از یک قرن مبارزه با پادشاهان و حکومتهای ایران برای استقرار یک حکومت اسلامی را پشت سر خود داشت. هدف این تاریخچهنویسی که برای حصول تأثیر در خواننده از تحریف و یکسونگری بینیاز نبود ساختن هویتی تاریخی برای انقلابیون اسلامی بود. انقلابیون ایدئولوژیک هر جنبشی به چنین هویتی نیاز دارند و از آن نیرو و انرژی میگیرند. بعضی از انقلابیون مارکسیست نیز ظاهراً مانند انقلابیون مسلمان از داشتن چنین هویتی بینیاز نیستند.
در کتاب مارکسیستهای دگراندیش (اینجا از عنوان ترجمهٔ فارسی کتاب استفاده میکنم هرچند به نظر من «دگراندیش» ترجمهٔ دقیقی از «دیسیدنت» نیست) دیوید رنتون تلاش میکند گذشتهٔ مارکسیستی قابل افتخاری برای انقلابیون امروز رقم بزند. هدفی که رنتون برای کتاب خود در نظر گرفته با در نظر گرفتن تاریخ خونین مارکسیسم از تصفیههای بلشویکهای روس و گولاگهای میلیونی استالین، انقلاب فرهنگی چین و نسلکشی خمرهای سرخ کامبوج تا سرنوشت فاجعهانگیز و رقتبار آلبانی و کوبا کاری بس دشوار به نظر میرسد. بهخصوص که نسل مارکسیستهای نو سالهاست دست خود را از این تاریخ شستهاند و خود را میراثدار آن نمیدانند.
بنا به گفتهٔ رنتون، او در اواخر دههٔ نود میلادی متوجه شد جنبش رادیکال ضد گلوبالیسم با وجود اینکه سرشار از نیرو و احساسات مبارزه بود درکی از «تاریخ» دلخواه او نداشت. به بیان دیگر، جنبشی که از دیدگاه او میبایست مارکسیست باشد هویت تاریخی خود را خوب نمیشناخت و به هویتی بهعنوان «مارکسیست انقلابی» افتخار نمیکرد. رنتون احساس میکند چنین شناسنامهای مهم و لازم است.
شاید رنتون حق دارد. ما در دورانی زندگی میکنیم که همهٔ جنبشهای انقلابی مدرن با زبان «سیاست هویتی» حرف میزنند (پیشنهادی و در حاشیه میگویم که انقلاب اسلامی ایران پرچمدار و نخستین انقلاب موفق این جنبشهای هویتی معاصر در بهدستگرفتن قدرت سیاسی مطلقه بود). در فرهنگ و زبان این جنبشها میتوان دید که مبارزان اغلب هویت تاریخیِ باشکوهی برای خود دارند که به آن افتخار میکنند (جنبش حقوق سیاهپوستان، جنبشهای بومی و قومی و خودمختاری، جنبشهای دگرباشان جنسی و دیگر اقلیتها از این جمله هستند) و جنبش آنان علاوه بر رسیدن به حقوق خود ازجمله برای احیای این هویت ازدسترفته و یا در حال نابودیست.
رنتون بهدرستی دریافته که مبارزان چپ و رادیکال جنبش ضدگلوبال به هویت تاریخی مارکسیستی مفتخر و یا در پی احیای آن نیستند. بهقول رنتون، آنها نهتنها به این گذشته افتخار نمیکنند بلکه اغلب اطلاعی از چهرههای مهم آن ندارند. پس محقق مارکسیست ما آستینها را بالا میزند. هدف او نگاه به گذشته و چهرههای تأثیرگذار چپ برای ساختن این هویت تاریخیست. کتاب او تلاشیست برای اینکه به خوانندهٔ انقلابی رادیکال نشان دهد مارکسیسم چگونه میتواند همچنان نقش آن میراث هویتی را بازی کند.
کتاب رنتون اما چند مشکل اساسی دارد.
بزرگترین مشکل مورخ مارکسیست ما این است که تاریخ مبارزان مارکسیست و جنبشهای انقلابی مارکسیستی با حکومتهای مارکسیستی که در پی توفیق انقلابیون به قدرت رسیدهاند درهم تنیده است. در این تاریخچه، ایدئولوژی مارکسیسم وسیلهٔ توجیه سرکوب دولتی برای حفظ دیکتاتوری پرولتاریا و مقابله با تهدید رقبای سرمایهدار بوده است. برای حفظ «خیمهٔ نظام» کمیتهٔ مرکزی و رهبر بلامنازع آن به شکنجه و اعدام و ساختن گولاگ (اردوگاههای کار اجباری) برای پاککردن جامعه و البته آموزش اجباری مخالفان متوسل شده است. چنین تاریخ خونینی نمیتواند به آسانی برای نسل جوانِ ایدئالیست تبدیل به «گذشتهٔ پرافتخار» شود. مشکل اساسی مورخ ما این است که چگونه تاریخچهای از سرکوب و تصفیههای خونین با توجیه ایدئولوژیک را برای نسلی که به صحنه آمده تا بیاعتنا به کسب قدرت سیاسی شرایط جامعهاش را بهبود بخشد، برای نسلی که حتی حزبی نیست، نهتنها جذاب و غرورآفرین سازد بلکه آن را تبدیل به هویت انقلابی این نسل و محور سیاستهای هویتی او کند. (مترجمان مارکسیست هم چهبسا با خود گفتهاند اگر رنتون در این کار برای جوانان شورشی اروپا و امریکا موفق است چرا ترجمهٔ ما برای نسل جوان و شورشی ایران که اینقدر از مارکسیسم نسلهای قبل فاصله گرفتهاند موفق نباشد؟)
رنتون برای چنین هدفی به لنین و استالین و مائو و انور خوجه و کاسترو نیاز ندارد (حتی چهگوارا هم به درد این پروژه نمیخورد چون در اعدام و سرکوب ضدانقلابیون شخصاً نقش داشته است). او به انقلابیونی نیاز دارد که در حاشیهٔ این انقلابها زندگی کردهاند، به قدرت سیاسی نرسیدهاند، دستشان به خون مخالفانشان آلوده نیست و از سوی «مارکسیستهای حاکم» کنار گذاشته شده یا حذف شدهاند. این چهرهها در کجای تاریخِ مارکسیسم بودهاند؟
رنتون برای جستجو و پیداکردن «جرجیس» در بین پیامبران مارکسیست به حاشیهٔ صحنهٔ سیاسی میرود تا به آنها که در قدرت نماندند و یا حذف شدند نگاه کند. ممکن است خوانندهٔ ایرانی فکر کند اینجا قرار است دربارهٔ جنبش تروتسکیسم و تروتسکی و هوادارانش بخواند ولی رنتون نقطهٔ آغاز دیگری را در نظر دارد چون خوب میداند که جنبش تروتسکیسم و انترناسیونال چهارم پر از اپورتونیسم و فرقهگرایی و انشعاب در انشعاب بود. اما مگر میتوان منتقد استالینیسم بود و اولین و مهمترین و معروفترین منتقد و قربانی آن را از تاریخنویسی خود کنار گذاشت؟
رنتون که تجربهٔ کار سیاسیاش در حزب تروتسکیست و پرماجرای «کارگران انقلابی سوسیالیست انگلیس» است (این حزب از درون محفل گروه «سوسیالیست ریویو» به رهبری تونی کلیف شکل گرفت و در جنگ و جدال داخلی و انشعاب در انشعاب از همهٔ احزاب مانند خود پیشی گرفت) در این تلاشِ خود اگرچه تروتسکی را کنار میگذارد، ناچار به ستایش شاگردان او و کسانی که تحت تأثیر او بودهاند مینشیند. خوانندهٔ تیزبین در خواندن اینکتاب به آسانی درمییابد که شبح تروتسکی در همهٔ صفحات این کتاب در گشتوگذار است. از ویکتور سرژ و جورجز هناین تا دیوید وایدگری (تروتسکیست تاچری) همه خود را وامدار و شاگرد تروتسکی میدانند. مرحوم تروتسکی اینچنین از تبر زیرک رنتون که استاد اصلی انقلابیونش را از صفحات «تاریخ پرافتخار» خود قطع کرده انتقام میگیرد.
خوانندهٔ ایرانی البته نیاز به یادآوری ندارد که تروتسکیستهای انگلیسی و امریکایی تا به امروز (حتی در دورهای که رفیق ایرانی آنها بابک زهرایی در زندان حکومت بود) از طرفداران سرسخت حکومت اسلامی ایران بودهاند. دلیل اصلی غیبت ظاهری حضرت تروتسکی در کتاب شاید این است که همانقدر که بابک زهرایی برای نسل جوان امروز ایران جذابیت دارد تروتسکی و دنبالههایش هم برای جوانان امریکا و غرب جذاب هستند. رنتون بر دشواری موفقیت احیای اسطورهٔ تروتسکی بهخوبی واقف است. از اینرو، بین انقلابیون بلشویک سراغ سه چهرهٔ خاص میرود: الکساندرا کولانتای، ولادیمیر مایاکوفسکی، آناتولی لوناچارسکی.
جالبترین شخصیت انقلابی رنتون به نظر من کولانتای است و به او مفصلتر میپردازم. مایاکوفسکیِ شاعر اما از نظر ادبی مهمترین چهرهٔ کتاب است. تروتسکی همیشه از مایاکوفسکی با لحن ستایشآمیزی یاد میکرد و او را نابغهای بزرگ خوانده بود. برای شکولفسکی او «شاعری برای شاعران» بود. رومن یاکوبسن او را شاعر بزرگ نسلی نامید که در حال نابودکردن شاعرانش بود (نقل به معنی). از معاصران او کمتر کسی نبوغ ادبی او را ستایش نکرد. گیرم این سخن سخیف او که: «میخواهم کمیتهای از کارگران بر لبانم قفل بزند» را به یاد این نسل نیاورند، مایاکوفسکی پرچمدار جوانان عصیانگر نسل انقلاب روسیه بود و در ترورهای استالین نقشی نداشت. اما مایاکوفسکی حامی تماموکمال سیاستهای سرکوبگرانهٔ لنین بود و تنها پس از اینکه دولت استقراریافتهٔ شوروی به اعمال سیاست سانسور فرهنگی و توسعهٔ دکترین «سوسیالرئالیسم» در همهٔ زمینههای فرهنگی جامعه اقدام کرد با آن به مخالفت پرداخت. وقتی نتیجهٔ انقلاب و فلسفهٔ انقلابی خود را بهکمال دید خودکشی کرد، اگرچه پس از مرگش استالین او را بهترین و نابغهترین شاعر شوروی خواند. اگر تصور میکنید این نمای کلّیْ قهرمان رنتون را برای انقلابیون امروز جذاب جلوه نمیدهد تعجب نکنید. دیگر چهرههای انتخابی او از انقلاب اکتبر هم وضع چندان بهتری ندارند.
مورخ ما در کنار مایاکوفسکی از بین رهبران انقلاب بلشویک این چهره را انتخاب میکند: آناتولی لوناچارسکی کمیساریای آموزش (ارشاد و شستشوی مغزی ملّی) اتحاد جماهیر شوروی و مسئول کنترل کامل سیستم آموزش و پرورش بیش از صدوپنجاه میلیون مردم کشور شوراها. لوناچارسکی اگرچه در رفتار و بیان به تندروی و ستیزهجویی لنین و تروتسکی نبود اما در موضعگیری سیاسی سراپا در کنار آنها قرار داشت، و نه در کنار بلشویکهای میانهروتر و معقولتری مثل کامنیف، ریکف، زینوویف، و شیلیاپنیکف. نطق او در شب بیستوشش اکتبر و در یکی از حساسترین لحظات انقلاب اکتبر در حمایت از کودتای پتروگراد و مقابلهٔ خونین با منشویکها او را بهاندازهٔ جنایتکاران سالهای بعد مسئول میسازد. جایزهٔ او هم البته مقام کمیساریای آموزش در دولت لنین برای مشارکت در جنایات روزهای آغاز انقلاب است.
رنتون از بین بقیهٔ رهبران انقلاب اکتبر الکساندرا کولانتای را انتخاب میکند. کولانتای چهرهٔ مهم و جالبی در بین رهبران انقلاب بلشویکیست. انتخاب زن کمونیست ارتدوکسی که در نقش کمیساریای رفاه اجتماعی دولت لنین ظاهر شد (البته او اولین زن تاریخ معاصر است که مقام بالای دولتی دارد) قابل تأمل است. نوشتن دربارهٔ کولانتای بهعنوان یک مارکسیست دگراندیش برای رنتون بدینجهت منطقی به نظر میرسد که او منتقد دستگاه بروکراتیک بعد از انقلاب و مخالف با روند غیردموکراتیک در درون حزب کمونیست بود.
این انتخاب رنتون اما توضیح مفصلتری میطلبد بهخصوص که امروز و پس از انتشار این کتاب به دفترچهٔ دستنویس خاطرات روزانهٔ کولانتای هم دسترس داریم. اگرچه از نحوهٔ نشاندادن چهرهٔ کولانتای در کتاب پیداست رنتون علاقهای به درک تاریخ واقعی زندگی کولانتای ندارد؛ زیرا کولانتای بههماناندازه که بنیانگذار مارکسیسم فمینیسم روسی است مارکسیستی ارتدوکس هم هست که خواهان سرکوبی «فمینیسم بورژوازی» بود. اگرچه در آغاز انشعاب در حزب سوسیالدموکرات روسیه جذب اندیشه و رفتار پلخانف شده بود و به منشویکها پیوست بعدها در خاطراتش برای حفظ خود از تصفیهٔ بلشویکهایی که به قدرت رسیده بودند در بیاهمیت جلوهدادن آن همراهی کوشید و نوشت: «من در هردو گروه بلشویک و منشویک دوستانی داشتم.» او بههماناندازه که از روند غیردموکراتیک در درون حزب گله داشت، خواهان شدت عمل و دیکتاتوری در بیرون حزب و موافق سرکوب دگراندیشان بود.
کولانتای در نوشتههایش خواهان تغییر روابط عاشقانه و سکسی جامعه بر اساس ایدیولوژی مارکسیستی بود. در یکی از مقالههای معروفش ادعا میکند که در هیچ زمانی بهاندازهٔ سال ۱۹۱۷ جامعهٔ انسانی از نظر سکسی در بحران قرار نداشته است. کولانتای بحران سکس را اینگونه تعریف میکرد که زنانی که با مردان رابطهٔ آزاد دارند، با هم بدون ازدواج زندگی میکنند و یا رابطهٔ جنسی دارند، و مردان و زنانی که بنا به رسم بورژوازی بهخاطر ازدواج رسمی خود را مالک یکدیگر میشمارند هردو بخشی از یک مشکلاند.
او بهدرستی خواهان حقوق برابر فرزندان حاصل از روابط آزاد بود و درعینحال از بلشویکهایی که میگفتند این «بحران» با حل مسئلهٔ مالکیت خودبهخود حل میشود انتقاد میکرد. معتقد بود کمونیسم هم مانند سرمایهداری باید ارزشها و اخلاقیات خودش را مطابق با ایدئولوژیاش بر جامعه تحمیل کند. البته خانم کولانتای موفق نشد روابط سکسی موردنظر خودش را به جامعه بخشنامه کند اما در بخشنامهٔ حمایت از مادران و نوزادان تصریح داشت که حق هر کودک است که در خانوادهای معتقد به مبانی سوسیالیسم و با ارزشهای آن بزرگ شود. او خواهان ساختن خانههایی بود که حکم پناهگاه را داشتند و کودکان خانوادههای ضدسوسیالیسم را میشد از خانوادههایشان جدا کرد و در آنجا پرورش داد.
در سرکوب روشنفکران فمنیستی که مارکسیست نبودند و در سرکوب کامل مخالفان سیاسی بلشویکها در کنار لنین بود و از سیاست او حمایت میکرد اما اولین مخالفت جدیاش با لنین بر سر «سیاست اقتصادی جدید» (NEP) و با سخنرانی خارج از نوبت او در کنگرهٔ دهم در دفاع از «انقلابیون کارگری» شکل گرفت. مخالفان «نپ» همه یا مجبور به کنارهگیری یا از حزب اخراج شدند چون لنین اگرچه سیاست خود را عقبنشینی موقتی میدانست اما به حزب مانند یک ارتش نگاه میکرد و در رعایت انضباط حزبی اصراری بیمارگونه داشت. لنین در برابر منتقدان درون حزب در کنگرهٔ دهم گفت ممکن است یک ارتش در برابر دشمنش مجبور به عقبنشینی از خط مقدم بشود اما این دلیل نمیشود که مسئولان توپخانههای پشت جبهه و دیگران مواضع خود را رها کنند. او منتقدان را چون سربازان شورشی یک ارتش میدید و خواستار اخراج همهٔ آنها از حزب بود. علیرغم اصرار او به اخراج همهٔ منتقدان، خانم کولانتای از حزب اخراج نشد. تروتسکی مینویسد که لنین از اینکه کولانتای مجازات نشد ناراضی بود. اما او را به انزوا کشاندند و به مأموریت دیپلماتیک در نروژ فرستادند.
استالین قصد کشتن او را نداشت. او زنان را خطری برای قدرت سیاسی خود نمیدانست. از نوشتههای تازهبهدستآمدهٔ کولانتای نیز چنین برمیآید که او آگاهانه بهطور علنی با سیاستهای استالین مخالفت نکرد و در گفتگوهایش با او از طنز و عشوه و تکیه بر روابط دوستانه استفاده کرد و از تصفیههای استالینی جان سالم به در برد. (کولانتای طنزش را مدیون تربیت اروپاییاش و زندگی جوانی در نروژ بود. به ایناسیو سیلونه یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست ایتالیا گفته بود که اگر یک وقت در روزنامهها خواندید لنین مرا به جرم دزدیدن قاشقهای نقرهٔ کرملین زندانی کرده بدانید لابد با یکی از سیاستهای صنعتی یا اقتصادی او مخالفت کردهام.) اما سکوت او وقتی هزاران بلشویک را تصفیه میکردند، وقتی نزدیکترین رفقایش را کشتند، وقتی امثال کامنیف و زینوویف خودکشی کردند، همه برای حفظ جان خودش بود. در تبعید به رماننویسی پرداخت و در رمانهایش به انتقاد از «نپ» و شخصیت لنین (رفتار شوونیستی لنین با زنان زندگیاش) ادامه داد. تا آخرین روزهای عمر از فلسفه و فکری که باعث نابودشدن او و کشورش شده بود دفاع کرد.
فمنیسم مارکسیستیِ او امروز حتی با قیچی سانسور انتخابی رنتون و نشاندادن تنها برخی زوایایش حرف مهمی برای این نسل ندارد، جز اینکه او نیز مانند لنین و استالین مهندسی و کنترل کامل جامعه را میخواست.
خوانندهٔ آشنا با چهرههای انقلاب اکتبر در انتخاب رنتون انسجام خاصی میبیند که نماد اعتقاد نویسنده به مهندسی کامل جامعه و یکدستکردن آن است. انتخاب شاعری که میخواهد کمیتهٔ کارگران ـــ اگر شعری برخلاف منافع آنان گفت ـــ بر لبانش قفل بزند و انتخاب کمیساریایی که وظیفهٔ شستشوی مغزی میلیونی بر عهده دارد و انتخاب زن کمونیست ارتدوکسی که میخواهد روابط عشقی و جنسی و خانوادگی افراد جامعه را با ایدئولوژی مارکسیسم مهندسی کند بهجای نیمرخهای لنین در کنار مائو یا تروتسکی، اولین پله برای ساختن هویت تاریخی مارکسیستی برای انقلابیون بیهویت امروز است. رنتون برای ساختن چهرههای درخشان انقلابی و برکنار از خشونت و دیکتاتوری از این سه تن به نخواندنِ بخشی از تاریخ آنها محتاج است و این کار خطیر را با ظرافت و دقت خاصی انجام میدهد. البته «اسوه»های انقلابی این کتاب به رهبران انقلاب اکتبر محدود نمیماند.
ظاهراً رنتون برای ساختن تاریخچهٔ باشکوه خود به «چهارده معصوم» نیاز داشته است. ولی چهارده چهرهٔ مارکسیست انقلابی که در اعدام و سرکوب مخالفان ایدئولوژیک خود نقشی نداشتهاند را از کجا باید پیدا کرد؟ او پس از سه چهرهٔ بالا از خیر بقیهٔ انقلابیون میگذرد و بیشتر به چهرههای مارکسیست نویسنده و آکادمیک میپردازد.
کارل کورش (Karl Korsch) در میان این چهرهها از همه شاخصتر است و تأمل بیشتری میطلبد که بدان خواهم پرداخت. رنتون پس از گذار از کارل کورش و تروتسکیستهای آغازین (سرژ و هناین) به سراغ مارکسیستهای تاریخنگار انگلیسی میرود: ای. پی. تامپسون و دونا تور. چرا دونا تور؟ مورخ مارکسیست و انقلابی ما حداقل یک فصل از کتاب را برای عمهاش نوشته است. بعد به این معجون چند چهرهٔ جهان سومی و سه چهرهٔ جهانی هم اضافه میکند که ـــ از دولت سر کمونیستهای ایرانی طرفدار چین و حزب سابقاً رنجبرانشان و برخی دیگر از مترجمان معاصر ـــ همه برای خوانندهٔ فارسیزبان چهرههایی شناخته هستند: پل سویزی، پل باران (اقتصاد سیاسی رشد را کاوه آزادمنش ترجمه کرده است) و والتر رادنی (چطور اروپا باعث توسعهنیافتگی آفریقا شد، ترجمهٔ غلامرضا جمشیدیها، مهیار گنجآبی، حمیده دباغی) و آخرین چهرهٔ درخشان این جمع تروتسکیست تاچری جناب دیوید وایگری است.
از بین اینهمه کارل کورش در تاریخ اندیشهٔ مارکسیستی چهرهای استثنایی و تأثیرگذار و درعینحال بحثبرانگیز است. از برتولت برشت تا بنیانگذاران مکتب فرانکفورت و کمونیسم و سوسیالدمکراتیسم اروپایی همه از شاگردان او بودند. او کسیست که حتی درک انگلس را از مارکس قبول ندارد و از اولین منتقدان مهم لنین و انقلابیون بلشویک و انترناسیونال دوم است.
اغلب محققان مارکسیسم اروپایی کارل کورش و گئورگ لوکاچ و آنتونیو گرامشی را سه پایهگذار مهم مارکسیسم اروپایی دانستهاند. رنتون مینویسد: «لوکاچ از کورش در نزدیککردن تئوری و عمل موفقتر بود.» (ترجمهٔ من از نسخه انگلیسی کتاب، صفحهٔ ۸۰) مشابه این حرف را حتماً دربارهٔ گرامشی هم میشد زد. رنتون علیرغم این آگاهی از بین این سه نفر کارل کورش را برای فعالان انقلابی انتخاب میکند. کورش متفکری بود سرشار از تناقضات فکری. او درک بسیاری از انقلابیون اکتبر را از مارکس نادرست میدانست (حتی مارکسیسم انگلس را هم قبول نداشت) و ماتریالیسم دیالکتیک را تنها در بحثهای جامعهشناسی مطابق نظریهٔ مارکس میدانست نه در همهٔ پدیدهها و حوزههای دانش بشری. همزمان با همهٔ اینها در سال ۱۹۲۴ وقتی به سردبیری روزنامهٔ تئوریک حزب کمونیست آلمان رسید نوشت خلاصهٔ عقایدش را میتوان در کتاب بنیادهای لنینیسم نوشتهٔ استالین خواند. توصیهاش در آن سال در دو عبارت خلاصه میشد: سازماندهی علمی و دیکتاتوری ایدئولوژیک بر جامعه. برای کورش آمیختن مارکس با انقلابیگری لنین امری حیاتی بود اما برخلاف لنین حفظ دیسیپلین آکادمیک را بر پیروزی سیاسی ترجیح میداد و در نشریهٔ خود حاضر به سانسورکردن مخالفانش نبود. کتابی که در سال ۱۹۲۳ به نام مارکسیسم و فلسفه انتشار داد از سوی زینونیف و معتقدان به حزب مورد حمله قرار گرفت چرا که او ضعف نظری و دانش رهبران حزب کمونیست را مسئول مستقیم شکستهای آن میدانست. این حملهٔ مستقیم به رهبران حزب کمونیست و انترناسیونال دوم البته نمیتوانست بیجواب بماند. زینونیف در مقام ریاست انترناسیونال دوم دربارهٔ او و لوکاچ گفت: این پروفسورهای آلوده به بورژوازیْ مارکسیسم را درک نمیکنند. و در جایی دیگر گفت: اگر ما چند تا پروفسور دیگر مثل کورش و لوکاچ داشتیم کاملاً سرگردان میشدیم.
با قبضهکردن کامل قدرت بهوسیلهٔ استالین در سال ۱۹۲۸ کورش از حزب کمونیست اخراج شد و به گروهی پیوست (شورای کمونیستی) که لنین محبوبش در «بیماری چپروی کمونیسم» مورد انتقاد شدیدش قرار داده بود.
با وجود علاقهٔ رنتون به الگو و سرمشق قراردادن چهرهٔ او برای فعالان انقلابی، امروز کورش بیشتر از همهٔ افراد دیگرِ مطرحشده در این کتاب با عمل سیاسی فاصله داشت. برتولت برشت که شاگردش بود و برایش احترام بسیاری قائل بود میگوید «او به مبارزه اعتقاد راسخی دارد اما خودش مبارزه نمیکند». سیدنی هوک مارکسیست معروف امریکایی که مارکسیسم را از او آموخته بود دربارهاش نوشت: «به نظر من میرسد که او احساس میکند اگر کمتر اعتقاد داشته باشد باید بیشتر عمل کند» و البته کورش سراپا اعتقاد و فرسنگها دور از هر عمل سیاسی بود. اما به سخنانش در نقد متدولوژی کتاب رنتون بازخواهیم گشت که او مارکسیسم را تنها در چهارچوب «خصوصیتدادن تاریخی» به شرایط اقتصادی و سیاسی درک میکرد و معتقد بود که مارکس به اندیشه اش در تحلیل یک دوران تاریخی خاص رسیده است و یک مارکسیست باید همهٔ روندهای اجتماعی زمان خود را در دورهٔ تاریخی خاصی ببیند و ارزیابی کند. بهعبارت دیگر، او معتقد است «مارکس مفاهیم نظری خود را بهعنوان حقایقی که تا ابد درست هستند تعریف نمیکند بلکه برای دورهٔ تاریخی خاصی تعریف میکند و مارکسیستها امروز بهجای محدودکردن خود به سوسیالیزهکردن ابزار تولید باید به تهیهٔ فرمولی برای سوسیالیزهکردن کل اقتصاد ملّی بیندیشند». (Korsch, Karl Marx, p. 24)
علیرغم یکسونگری و تاریخنگاری ایدئولوژیک ممکن است کار رینتون در سطح بیوگرافینویسی موجه به نظر برسد. تحقیق او در بعضی از این سرگذشتنامهها پر از نکتههای جالب است. چه اشکال دارد ما چهرههای مارکسیست نسل گذشته را بشناسیم و دربارهٔ دستاوردها و شکستهایشان ولو با عینک متعصبانهٔ رنتون بخوانیم؟ کار تا اینجا مشکلی ندارد اما او با تعریف مفهوم «مارکسیست دیسیدنت» و بعد مطابق آن تعریف زنجیرهای از چهرههای مارکسیست آکادمیک و یا فعال حزبی را تحت عنوان «ضد اتوریته» بودن به هم چسباندن به ما میگوید هدفی بزرگتر در سر دارد و همین آغاز مشکلات عدیدهٔ اوست. چرا که از این بههمچسباندن علیرغم اصرار او جبههٔ سیاسی منسجمی حاصل نمی شود مگر اینکه حاضر به خواندن یکجانبه و «ابزاری» سرگذشت آنها باشیم. درواقع بههمچسباندن این چهرهها ظلم بزرگی در حق هرکدام از آنهاست.
کسی مانند «والتر رادنی» ممکن است از دید امثال پل سوییزی و پل باران یک مارکسیست با نظریههای جالب و جدید دربأره توسعهنیافتگی تلقی شود (پل سوییزی و هاری مگداف در سال ۱۹۶۹ در نامهای از او دعوت کردند برای شمارهٔ «مانتلی ریویو» مخصوص صدسالگی لنین مقالهای بفرستد. سوییزی پس از دریافت مقاله در پاسخی آن را «جالب» توصیف کرد و برای رادنی پنجاه دلار به آدرس دانشگاهش فرستاد) اما برای کسی مانند «کارل کورش» پانافریقاییسم رادنی یا پانعربیسم رادیکالهای خاورمیانه در چهارچوب هیچ مارکسیسمی نمیگنجد.
رنتون البته اصرار دارد همینکه اینها همه با سرمایهداری جهانی و استثمار مخالف بودهاند، همه استالینیسم و سوسیالدمکراسی اروپایی را نفی کردهاند، و همین دو خصوصیت مهم برای او کافیست. اما چگونه میتوان ادعا کرد چنین پروژهٔ سیاست هویتی که بر اساس تضاد مشترک بنا شده اصلاً مارکسیستیست؟ مارکس نمیخواست برای یک اقلیت (حالا با هر هویتی) ایدئولوژی درست کند. برای او انقلاب مارکسیستی اولین جنبشی بود که برای آزادی تمام بشریت مبارزه میکرد. هدف شعار «کارگران جهان متحد شوید» فقط اتحاد کارگران نبود. هدف انقلاب کارگرانی بود که هویت طبقاتی خود را زنجیر اسارتباری میبینند و برمیخیزند تا خود و همهٔ جامعه را از هویت طبقاتی آزاد کنند. بنا به اندیشهٔ مارکس، جنبش مارکسیستی یک جنبش ضدِ هویت است. اولویتدادن به چهرههای شخصی و پیروزی و شکستهایشان بهجای اولویتدادن به تحلیل تاریخی، به چشم مارکس و کارل کورش مطرح در همین کتاب کاری مضحک و بینتیجه است.
رنتون با فراموشکردن اساسیترین نکتهٔ مارکس (و کارل کورش) خود و خوانندهاش را از دیدن مهمترین نکتهٔ تاریخ جنبش مارکسیستی محروم میکند. اینکه جنبش انقلابی مارکسیستی پس از اولین انقلاب موفقش تاکنون در طول صد سال اخیر در حال زوال مدام بوده و در بزرگترین لابراتورهای بشری شکست همهجانبهای را متحمل شده است. آن امکانات باشکوه ازدسترفته را نمیتوان با نگاه بیوگرافیک به چند چهرهٔ حاشیهای و آکادمیک به فراموشی سپرد. بررسی دقیق آن زوال ممکن است برای مارکسیستهای انقلابی ما امیدوارکننده نباشد و در شریانهای جنبش ضدگلوبال امروزشان خون و هیجانی تزریق نکند اما حداقل صادقانه و شرافتمندانه است.
نکتهٔ آخر نقد را به مترجمان و خوانندگان فارسیزبان اختصاص میدهم. کمترین درسی که از شکست مفتضحانهٔ انقلاب ۱۳۵۷ میتوان گرفت این است که باید «تفکر ترجمهای» را کنار گذاشت. با ترجمهٔ آثار فلسفی شما نهتنها فیلسوف نمیشوید بلکه در حد یک دانشجوی سادهٔ فلسفه هم حرفی تازه برای گفتن نخواهید داشت. فلسفهٔ انقلابی و فکر تحول در جامعهٔ خود را نمیتوان بهزورِ ترجمه از غرب وام گرفت. مفهوم «مارکسیست دگراندیش» و کتابی که برای جامعه و نسل جوان کشور خودش نمیتواند مؤثر باشد چگونه میتواند دردی از خوانندهٔ ایرانی دوا کند؟ حتی اگر به کاربرد این مفهوم علاقهمند هستید به تاریخ و فرهنگ خودتان برگردید و در «مارکسیستهای دگراندیشی» که مافیای کمونیستی ایران علیرغم نداشتن حکومت حذف کرده یا به حاشیه رانده تحقیق کنید. مهمترین چهرهٔ این «مارکسیست دگراندیش» در ایران خلیل ملکیست که تا به امروز مافیای حزب توده و کمونیسم ایرانی در احزاب و محافل گوناگونش به حذف او ادامه میدهند. ملکی آن چهرهایست که شناختش برای نسل جوان ایران میتواند راهگشا باشد نه خانم کولانتای و کارل کورش. در این طیف از محمدامین رسولزاده تا خلیل ملکی چهرههای ناشناسماندهتری هم هستند. اینها از لادبن اسفندیاری تا سعید اسکندری همه بخشی از طیف «مارکسیستهای دگراندیشی» هستند که محفل مافیایی مارکسیستهای ایران قادر به تحمل آنها نبوده و نیست.
*این نقد بر اساس نسخهٔ انگلیسی کتاب نوشته شد:
David Renton, Dissident Marxism, Past Voices for Present Times (London: Zed Books, 2004)
Paul Le Blanc, The anti-philosophical Marxism of Karl Korsch, ISR, Issue #104, Spring 2017
Alexandra Kollontai, The Autobiography of a Sexually Emancipated Communist Woman, Lulu.com, 2021
Cathy Porter, Alexandra Kollontai, A biography, updated edition, Haymarket books. 2014
Natalia Novikova and Kristen Ghodsee Alexandra Kollontai (1872–۱۹۵۲): Communism as the Only Way Toward Women’s Liberation, Springer, 2023
Karl Korsch, Karl Marx, Haymarket publication, 2017