نفسِ مارسوئاس؛ این نا-خدا
اینک این انسانی که رو به جانب شما دارد از مقدسترین خصلت بشری عاریست. او نفرت نمیورزد و تعصب چیزی را نمیکِشد؛ چه چیز برای یک دیار خطرناکتر از آدمیست که نفرت نیاموخته و تعصب نمیورزد؟
جمعیت فریاد کشید: «هیچکس! هیچکس!»
ایستاده بود روی سکو بهتماشای طلوع، نور بالا میآمد و ردیف تیرهای چراغ برق را که تا دوردستهای گمِ شهر کشیده شده بودند در میان میگرفت. سرهاشان غرق نور بود و تا ساعاتی دیگر که خورشید میرسید وسط آسمان در این برکۀ نور آبتنی میکردند. فکر کرد که تا خورشید هست سرهای آهنی تیرهای فلزی هم هر روز طعم نور را میچشند. دلش خوش شد و دمی تازه کرد. نفس از میان سلولهای طغیانزدهاش که در اختلالی ژنتیکی تصمیم گرفته بودند دیاکسیدکربن مصرف کنند و اکسیژن پس بدهند راه گرفت و بیرون آمد و در دم هوا تازه شد.
صندوق بزرگی وسط میدان شهر بود. روزی بزرگ.
خوب گوش کنید تا بعدها در تاریخ ننویسند که ندانستید چه میکنید! اینک این دستنوشتۀ پیشگوی بزرگ:
در شرایط طبیعی و استراحت مقدار دیاکسید کربنی که از ریهها خارج میشود حدود ۸۲% مقدار اکسیژن جذبشده در آنهاست. به نسبت دفع دیاکسید کربن به جذب اکسیژن نسبت تبادل تنفسی میگویند. اینک این نسبت در بدن این مرد واژگون شده است و این نشانۀ آخر زمان است. هم اوست که در کتاب آمده که از نسلش انسانهایی پدید میآیند که نفرت نمیورزند و تعصب ندارند و آب و خاک را میآلایند. باید تا ریشه نگرفته و فرزندی نیاورده است زمین را از وجودش پاک کنیم؛ اما چنانکه دانید و افتد این مُلک همیشه آراسته به عدالت بوده است و مردمْ خودْ داوران آن. پس مرگ او را به رای شما مردم خردمند میسپاریم. پیش از واقعه به یاد داشته باشید که دو خطر در کمین دیار است اول این که رای شما بر بودنِ او افتد؛ دوم این که پس از مرگش از تن او قطره خونی بر خاک این مُلک فروافتد. باشد که امروز میهن را از هر دو خطر برهانیم.
و فرمان بر این است که دو کاغذ پیش رو دارید: آری، نه.
به صف پیش آیید و رأی خود را در صندوق بیندازید.
*
پدیدۀ سازش: استنشاقِ مزمنِ اکسیژنِ کمْ تنفس را چند برابر تحریک میکند.
*
رأیها ریخته شد، شماره شد، او همچنان بر سکو ایستاده بود. میگویند تنش با خستگی بیگانه بود. خورشید هنوز و همیشه غروب میکرد. نگاه که میکردی میان دو برجِ سیاه در دوردستها به دام افتاده بود. سیاهی برجها در تن سرخ آسمان فرو رفته بودند. گویی شاخهای ورزایی پس از مدفون شدنش در خاکی خونین، بیرون مانده بود تا روزی خورشیدِ غروب را با خود به زیر خاک کشد.
رأیها شماره شد. پاسخ پیشاپیش در تقدیر آمده بود: آری!
*
اعدامهای قانونی بهنحوی طراحی میشوند که محکوم از طناب دار رها شود و گردنش در دم بشکند تا قطع شدن ناگهانی نخاع به مرگ سریع فرد منجر شود. اما در اعدام بهروش حلقآویز کردن، فرد در اثر مسدود شدن رگهای خونرسان مغز میمیرد که گاه چند دقیقه طول میکشد.
*
طناب دور رگهای گردن افتاد؛ زمان بود که مکان را در میان خود میفشرْد یا مکان به گرد زمان درآمده و نفسش را میگرفت؟
آخرین اشعههای خورشید در سیاهیِ دوردست ناپدید شد و نور کم چراغهای خیابان همه چیز را سایهگون به حافظۀ پلک سپرد.
*
پشتِ پلک، آهی و هیچ. هلهله به هوا برخاست. قطره خونی از بینی راه گرفت و بر بالای لبها رسید.
هلهله خوابید. سکوت.
کاسهای بیاورید! زود!
خون کاسه را لبالب کرد.
بگویید دکتر بیاید و رگهای بینی را بسوزاند!
کاسه را در تشتی ریختند. تشت لبالب شد. تشتی بزرگتر آوردند، تشت بزرگتر لبالب شد.
دکتر رسید. رگهای بینی سوختند، خون بیشتر شد. دستهای دکتر لبالب شد. قطرهای از میان انگشتهاش افتاد بر سنگفرش میدان و راه گرفت. زیر نور کمفروغ چراغهای شب، هیچکس ندید که آن قطره در کجا به خاک فرو شد. خون بند آمد.
*
نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ خرناسه. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ دم، بازدم. نفس؛ خرناسه.
آهای وزیر! این صدا که شبها خوابمان را آشفته از کجاست؟
نفس کمیاب شده؛ همه خرناسه میکشند.
*
شخص مبتلا به آسم دم را کاملاً خوب انجام میدهد ولی هنگام بازدم دچار مشکل زیادی میشود. در چنین فردی اندازهگیریهای بالینی نشاندهندۀ کاهش زیاد حداکثر جریان بازدم و حجم بازدم در واحد زمان است. آسم موجب تنگی نفس یا «عطش به هوا» میشود.
*
آهای وزیر! این دیگر خرناسه نیست، گوشهایم از کابوس پر شده!
کلاغها هم نفس کشیدن را فراموش کردهاند؛ خرناسۀ کلاغها مهیب است.
کلاغها؟
و کفتارها.
کفتارها؟
و حتی گنجشکها.
گنجشکها؟
و شیرها و یوزها و چرندگان.
این پیشگو را صدا کن! چیزی نمانده تا جنون!
*
وقتی آتنا آئولُسِ دوشاخه را در دست گرفت و به آن دمید، عضلات باکسیناتورِ صورتش چنان منقبض شد و صورتش چنان باد کرد که از چهرۀ خود در آینه متنفر شد، پس آئولُس را دور انداخت و نفرینش کرد.
آپولو: ای مارسوئاس! نفس تو از آنِ خدایان نیست، چطور جرأت میکنی در برابر انگشتهای من؛ انگشتهای دستهای خدا، نفس خویش را پیش آوری و زورآزمایی کنی؟
مارسوئاس: در من تنها نفسی مانده است که آن را در برابر تو علم کردهام تا مردمان را به رقص و پایکوبی وادارم. انگشتهای تو اشک میزاید اما نفس من شور.
مارسوئاس مَشک شراب را از دوشش برداشت، به دهان برد و جرعهای نوشید و بر زمینش گذاشت. بر آئولُس دمید، مردمان به رقص درآمدند و های و هویی غریب در جمعیت افتاد.
آپولو دست بر چنگ برد و نواخت، شور و ولوله خوابید و اشک از گونهها فرو ریخت.
چیزی نمانده بود که داوران رأی بر مارسوئاس؛ این نا-خدا بدهند اما آپولو چنان که رسم قدرتمندان است حیلهای اندیشید و ساز وارونه کرد و مارسوئاس بازی را به سازی باخت که وارون شدن نمیدانست. چاقوی خدا بر گردنِ مارسوئاسِ آزاده فرو رفت و تن را وارونه به درخت دوخت. پوست از تنِ صراحت و جسارت کنده شد و خون مارسوئاس رودی شد بر کرانهای.
میگویند هرکس صورتش را در آن شست، نفسش فراخ شد و لگام از زبان خویش برداشت و به شادی و آزادی پیوست.