زنگ انشاء
دو روز مانده به عید با پدر عزیز و ارجمندمان به خرید کفش رفتیم. پدرمان وقتی کفشها را دیدند به ما پس گردنیای زدند — پدرمان فرمودند کفشها را دارند به قیمت خون پدر عزیزشـــان میفروشند و پدر عزیزما پول ندارد که پول خون پدر عزیز آنها را بدهد — ما چنانکه وظیفه فرزندان حق شناس است از پدر عزیزمان تشکر کرده و بعد گریه کردیم. پدر عزیزمان فرمودند چرا ما زر زر میکنیم ما هم هق هق کردیم.
پای سفره هفت سین، ما دیدیم همهاش سه تا سین داریم. وقتی به مادر محترمهمان عرض کردیم که چرا سه تا سین داریم ایشان هم چهار تا سیلی به ما زدند و فرمودند اینهم هفت تا سین.
پدر عزیزمان هم نخست ظرف خورشت را توی حیاط گذاشتند — یعنی همینطوری از وسط اطاق وسط حیاط گذاشتند — و بعد توی سر مادر محترمهمان زدند و فرمودند که ایشان غذای بی گوشت دوست ندارند. مادر عزیزمان هم با صدای بسیار بلند فرمودند مگر اینکه از سر تربت پاک پدر عزیزمان گوشت بیاورند.
پدر عزیزمان مطالبی در مورد خانواده محترم مادر محبوبمان فرمودند و مادر عزیزمان هم فرمودند که مادر محترم پدر محترممان رختهای افرادی محترم را تمیز میفرمودهاند.
پدر عزیزمان چادر مادر محترممان را گرفته و از آن دو چادر بوجود آورده و به ایشان تقدیم فرمودند. مادر محترممان هم فرمودند انشااالله در سال نو تانکی از محله ما گذشته و پدر عزیزما بهزیر آن تشریف ببرند.
پدر عزیزمان که گوئی وسایل جنگی مورد نظرشان نیست توسریای به اینجانب هدیه نمودند و در مورد خاک و سر مادر محترممان و تربیت اینجانب مسائلی را ابراز فرمودند. ایشان اضافه نمودند که شاید پدر محترم من ایشان نباشند.
پدر محترممان فرمودند با حقوق ناقابل ایشان هریک از ابنای بشر که به جای ایشان بودند هر روز فرزندی تقدیم جامعه میکردند.
در همین موقع بود که ماهی قرمز در تنگ بلورین خانه همسایهمان چرخی زد و سال نو به میمنت و مبارکی تحویل گردید.
ما ایام نوروز را به همین ترتیب به خوشی و خوبی و به دید و بازدید بستگان گذراندیم تا روز سیزدهم نوروز فرا رسید و تصمیم گرفتیم آن روز را به دامن پر مهر طبیعت پناه ببریم.
عموی گرامیمان وانتشان را آوردند و پدر عزیزمان و عموی مان و دائیمان به جلو تشریف بردند و ما به اتفاق مادر محترممان و زن عموی عزیز و زن دائی مهربان و چهار پسر عمو و سه دختر عمو و پنج پسر دائی و دو دختر دائیهای خوبمان در پشت وانت جلوس نمودیم.
وقتی عموی گرامیمان وانت زیبایشان را بسوی دامن طبیعت به حرکت در آوردند — پسر عموی بزرگمان هم شروع فرمودند به خواندن و ماهم شروع کردیم به دست زدن و چند کلمه از اشعار ایشان را به اتفاق ایشان تکرار مینمودیم و همگی بسیار شادی میکردیم — تا اینکه عموی محترممان وانت را نگاه داشته و توسریای به پسر عموی بزرگمان زدند و فرمودند که برای همگی ما بهتر است که خفقان بگیریم و ما فرمایش عمویمان را اطاعت نمودیم، که اطاعت از بزرگان واجب است.
سپس به دامن طبیعت رسیدیم — اما زن عموی عزیز و مادر گرامیمان اظهار فرمودند که در آن نقطه از دامن طبیعت هیچگونه درخت از زمین نروئیده است و فقط سنگهای قلوه تشریف دارند.
عمومی محترممان هم فرمودند سفارش خواهند دادتا بخاطر زن عموی مان و مادرمان در سال آینده آن مکان به جنگلی مصفا تبدیل گردد.
زن عمو و مادرمان مقداری گریه فرمودند و توی سرما و پسر عموها و دختر عموهامان زدند و ما هم به بازی پرداختیم و سر دو تا از پسردائیها و یکی از دختر عموهای عزیزمان به سنگهای زیبای کنار آن رودخانه که بنا بر اقتضای طبیعت در آن آبی جاری نبود اصابت فرمود و شکست.
آفتاب عالمتاب به میانه آسمان آبی رسیده بود که یکی از زارعین شـــــریف بیلی زیبــا بردوش فرا رسیدند و از پدر اینجانب بابت اقامت در دامن طبیعت مبالغی مطالبه فرمودند.
پدر گرامیمان سئوال فرمودند که مگر آن زارع شریف، آن زمین خدا را ابتیاع فرمودهاند.
آن زارع محترم نیز به بیل خود اشارتی فرمودند و خواهش کردند تا خونی بپا نشده است، ما آن مکان را ترک نمائیم.
پدر عزیزمان هم فرمودند ایشان میتوانند به بهشت زهرا تشریف برده و بر سر آرامگاه ابویشان شادی بفرمایند.
دراین زمان بیل زارع شریف با سر گرامی پدر محبوبمان تماس حاصل نمود و بعد پیراهن و کت پدر محترممان به چند قطعهٔ مساوی و نامساوی تقسیم گردید.
عمو و دائی گرامیمان هم ناراحت گردیدند و پس از عزیمت آن زارع محترم نسبت به ایشان و مادر ایشان اظهاراتی نمودند.
وقتی همگی سوار وانت زیبای عمویمان میشدیم، پدر اینجانب دوازده توسری به اینجانب مرحمت فرمودند و ابراز داشتند که در واقع اینجانب پیراهن و کت ایشان را تقسیم نمودهام.
ما هم گریه میکردیم؛ تا دائیمان فرمودند ما ساکت باشیم؛ چرا که توسری پدر از هر نوازشی بالاتر است. ما هم این نکته را دریافته و از پدر عزیزمان تشکر کرده و برای خواندن درس و اطاعت از آموزگاران بزرگوار و عزیزمان آماده گردیدیم.