از بلینسکی به روسیه

از بلینسکی به روسیه

از لابلای مجلات ادبی-سیاسی روسیۀ قرن نوزدهم

برای این شماره سه تکه از سه مقالۀ مهم قرن نوزدهم ادبیات روسیه را با شما در میان می‌گذارم. برش‌هایی از نامۀ بلینسکی به گوگول، توضیحات و اعترافات داستایفسکی و مقاله‌ای از ولادیمیر سالاویُف. حقیقت این است که در مورد اهمیت و نقش مجلات ادبی در رشد و شکوفایی ادبیات روسیه کمتر سخن به میان می‌آید. شما با گنجینۀ عظیمی از افکار شگفت‌انگیز روبرو هستید که نه تنها کمتر ترجمه شده‌اند، که حتی در میان خود روس‌ها هم مهجور مانده‌اند. متن‌هایی که به شناخت ما از جامعه، فرهنگ، سیاست و ادبیات معاصر روسیه عمق می‌دهند. پیام‌هایی از دل قرن نوزدهم برای تمام قرون:

  1. بلینسکی

در آغاز سال ۱۸۴۷ کتابی تحت عنوان گزیدهای از مکاتبات با دوستانم به قلم نیکلای گوگول منتشر شد که سروصدای زیادی به پا کرد و تعداد زیادی از متفکران عصر وادار به واکنش شدند. ویساریون بلینسکی، بزرگ‌ترین منتقد ادبی روس در قرن نوزدهم هم از این قاعده مستثنا نبود. بلینسکی با نقدهای مشهورش تأثیری بی‌بدیل بر رشد و پیشرفت ادبیات روسی، نقد و روزنامه‌نگاری ادبی در نیمۀ قرن نوزدهم گذاشت. صراحت لهجه‌اش زبانزد بود. دشمن جانیِ سرسپردگی به دستگاه قدرت بود و تیغ تیز انتقادش را بر قلب هر کدام از سلبریتی‌های همعصر که تن به چنین سرسپردگی می‌دادند، بیرحمانه فرو می‌برد. او که از چنگ استبداد تزاری به اروپا مهاجرت کرده بود، در تاریخ هفدهم ژوییۀ ۱۸۴۷، نامۀ سرگشادۀ آتشینی خطاب به گوگول می‌نویسد. نامه‌ای که بلافاصله پس از انتشار ممنوعه اعلام می‌شود. و البته داستایِفسکی دقیقاً به خاطر خواندن همین نامۀ ممنوعه با صدای بلند در محفل پتراشفسکی، دستگیر و محاکمه می‌شود. توجه شما را به بخشی از این نامه جلب می‌‌کنم:

«… روسیه را نه عرفان نجات می‌دهد، نه زهد و نه تقوا؛ تنها راه نجات روسیه از مسیر تمدن و روشنگری و انسان‌دوستی می‌گذرد. روسیه نیازی به موعظه و دعا ندارد (گوشش به اندازۀ کافی از این چیزها پر است). روسیه نیازمند آن است تا حس کرامت انسانی در فردفرد جامعه بیدار شود، حسی که قرن‌هاست زیر خروارها کثافت و لجن مدفون شده! روسیه نیازمند نظام حقوقی و قوانینی است که نه مطابق با آموزه‌های کلیسایی، که بر مبنای عقل سلیم و عدالت تدوین شده‌اند و تا جایی که ممکن است سختگیرانه اجرا می‌شوند … آن‌وقت شما، در مقام نویسندۀ برجسته‌ای که با آثار ادبی شگرفتان به جامعۀ روسیه کمک کردید تا خود را بشناسد، شمایی که به روسیه این امکان را دادید تا بالاخره در آینه نگاهی به خویشتن خویش بیندازد… شما با این پیشینه کتابی منتشر می‌کنید و در آن به نام مسیح و کلیسا به زمین‌داران وحشی یاد می‌دهید که چگونه رعیت بدبخت را هنوز بیشتر تلکه کنند و آنها را “پوزه‌نشسته” صدا بزنند! … و انتظار دارید که من از این کارتان رضایت داشته باشم؟ … می‌خواهید تا خواننده همچنان به صداقت سطور شما ایمان داشته باشد؟ نه! اگر شما واقعاً پیرو حقِ مسیح بودید و نه شیطان، هرگز چنین چیزهایی را در نامه خطاب به دوست و خوانندۀ زمین‌دارتان نمی‌نوشتید. اگر واقعاً مسیح‌وار رفتار می‌کردید، به دوستتان می‌نوشتید که رعایایش در واقع برادرانش هستند، برادران دینی‌اش، و اینکه یک برادر نمی‌تواند بندۀ برادر دیگر باشد، اینکه او باید یا به آنها آزادی اعطا کند یا اینکه به نحوی از حاصل زحماتشان بهره ببرد که برای خودِ رعایا هم منفعتی داشته باشد … و این تفسیری که شما از نظام قضایی روسیه و عدالت به دست می‌دهید که ایدئال آن در سخنان یک زن احمق (همسر سروان) در رمان دختر سروان پوشکین تجلی یافته. به عقیدۀ این زن باید هم محق را شلاق زد و هم مقصر را. شما چنین عقیده‌ای دارید؟ نظام قضایی ما امروز هم دارد این‌گونه برخورد می‌کند. تازه اتفاقاً در بیشتر موارد فقط همان طرف محق را شلاق می‌زنند. اینجا بی‌گناه گناهکار است! آن‌وقت چنین کتابی نتیجۀ یک فرایند درونی دشوار است؟ نتیجۀ کشف و شهود متعالی جنابعالی است؟ امکان ندارد! … به نظر بنده یا شما بیمارید و هر چه سریع‌تر باید نسبت به درمانتان اقدام کنید، یا اینکه – حتی نمی‌توانم به زبان بیاورم – شما واعظ تازیانه هستید، رسولِ جاهلیت، مدافع تاریکی و تاریک‌اندیشی. شما مدح‌گویی هستید با خلقیات تاتاری. شما دارید چه می‌کنید؟ نگاهی به زیر پاهایتان بیندازید: آخر شما لبۀ پرتگاه ایستاده‌اید … چنین آموزه‌هایی در دامان کلیسای ارتدوکس پرورش یافته‌اند. کلیسایی که همواره مأمن تازیانه و خادم استبداد بوده است. اما مسیح را … مسیح را چرا آلودۀ افکارتان کرده‌اید؟ چه نقطۀ اشتراکی توانسته‌اید میان مسیح و کلیسای ارتدوکس پیدا کنید؟ مسیح اولین کسی بود که مردم را به آزادی، برابری و برادری رهنمون شد. او با شهادتش مُهر تأییدی بر حقانیت آموزه‌هایش زد. اما از زمانی که نهاد کلیسا پدید آمد، آموزه‌های عملی مسیح کارکرد نجات‌بخش خود را از دست دادند… کلیسا خودش ماهیتاً سلسلهمراتب دارد و ذاتاً مدافع نابرابری است. کلیسا تملق‌گوی حاکمیت است و دشمن شمارۀ یک برادری میان مردم جامعه …»

  1. داستایفسکی

در قسمت دوم، بخشی از توضیحاتِ داستایفسکی را از مجموعۀ اعترافات و توضیحات که با عنوان استنطاق با ترجمۀ بنده در ایران منتشر شده، می‌آورم. شناختی که او از جامعۀ روسیه می‌دهد، در صحت و دقت بی‌همتاست. گویی او این سطور را در آغاز دهۀ سوم قرن بیست‌ویکم نوشته است:

«… صادقانه بگویم، تعریف واژه‌های “آزاداندیش” و “لیبرال” تا به این ساعت برای من بسیار دشوار است. این واژگان چه معنایی دارند؟ آیا آزاداندیش یعنی کسی که بر خلاف قانون حرف می‌زند؟ باور بفرمایید من در زندگی‌ام انسان‌هایی را دیده‌ام که برایشان گفتنِ اینکه سرشان درد می‌کند، به معنای انجام رفتارِ خلاف قانون بود. و از سوی دیگر، می‌دانم که کسانی هم هستند که حاضرند سر هر چهارراه هر آنچه را زبانشان می‌پزد تحویل مردم دهند. آیا کسی به درون روح من نظری انداخت؟ چه کسی تشخیص داده که افکار من غیرقانونی، خلاف دین، آسیب‌رسان و فتنه‌انگیزند؟ این‌ها اتهاماتی است که به من می‌زنند. بر چه اساسی این ارزیابی صورت گرفته؟ شاید دارند مرا بر اساس چند کلمه‌ای که در جلسات پتراشفسکی گفته‌ام محاکمه و قضاوت می‌کنند. من در آن جلسات سه بار سخنرانی کردم. دو بار دربارۀ ادبیات سخن گفتم و یک بار هم دربارۀ موضوع “شخصیت و خودخواهی انسان” صحبت کردم که به هیچ وجه موضوعی سیاسی نبوده است. اصلاً یادم نمی‌آید که عبارت یا واژه‌ای سیاسی یا آزاداندیشانه به مفهوم غیرقانونی کلمه در سخنان خود به کار برده باشم. به یاد نمی‌آورم که عقاید و نظرات خود را آن‌گونه که هست به طور کامل در جلسات خانۀ پتراشفسکی بیان کرده باشم. اما من خودم را می‌شناسم، و اگر ایشان اتهامات را بر اساس چند واژه و عبارت مطرح می‌کنند، واژگانی که لابد کسی شنیده و آنها را روی کاغذ مستند کرده، آن‌گاه من از چنین اتهاماتی هراس به دل راه نمی‌دهم …

بله، اگر آرزو کردن شرایط و زندگی بهتر برای مردم و جامعه، لیبرالیسم و آزاداندیشی است، که خب، بنده به این مفهوم، آزاداندیش هستم. من دقیقاً به همان معنایی آزاداندیشم که هر انسانی می‌تواند باشد؛ هر انسانی که در عمق قلبش حس می‌کند که از حق شهروندی برخوردار است، حس می‌کند که از این حق برخوردار است تا خیر کشورش را بخواهد، چرا که در قلب خود هم عشق به وطن را می‌یابد و هم درک و علم به اینکه نباید به هیچ وجه به وطنش صدمه وارد کند. اما مسئله اینجاست که این آرزوی خیر کردن برای کشور، آرزوی مُجازی هست یا خیر؟ بگذارید علیه من مدرک پیدا کنند که من با تحریک نفرت عمومی، در پیِ تغییرات اساسی و کودتا و انقلاب بودم! من از مدارک جرم نمی‌ترسم، چرا که خبرچینی نه چیزی از من کم می‌کند و نه چیزی به من اضافه می‌کند. این خبرچینی‌ها و مدرک‌سازی‌ها و آدم‌فروشی‌ها من را وادار نمی‌کنند تا انسان دیگری بشوم، انسانی متفاوت از آنی که هستم. آیا آزاداندیشیِ فراقانونی من در این است که من به خودم اجازه دادم با صدای بلند دربارۀ مسائلی حرف بزنم که دیگران وظیفۀ خود می‌دانند در موردشان سکوت کنند؟ تازه نه به این خاطر که می‌ترسند چیزی برخلاف منویات حاکمیت بگویند (حتی به ذهنشان هم خطور نمی‌کند!)، بلکه به این خاطر که به عقیدۀ آنها در مورد چنین مسائلی نباید با صدای بلند حرف زد. ماهیت اتهام من این است؟ اما اینکه بترسم حرفی بزنم که باب میل حاکمیت نباشد، این را همواره یک توهین به شخصیت خود می‌پنداشتم. حقیقتاً هم چرا کسی که در مسیر راست قدم برمی‌دارد باید از بیان حرفش بترسد؟ این بدان معناست که قانون به اندازۀ باید و شاید از حریم شخصی انسان‌ها دفاع نمی‌کند و اینکه به‌راحتی می‌توان در ازای ادای چند واژۀ ساده و گفتن عبارتی نابجا، جان خود را از دست داد. اما سؤال اینجاست: چرا خود ما دیگران را جوری بار آوردیم که به هرگونه حرف رک و پوست‌کنده‌ای که تا حدودی شبیه عقیدۀ شخصی است و بدون هیچ گونه ملاحظه‌ای بیان شده، به چشم یک پدیدۀ غیرعادی و فوق‌العاده بنگرند؟! من بر این باورم که اگر همۀ ما با حاکمیت روراست‌تر می‌بودیم، وضعیت خودمان بهتر از اینی که هست، می‌بود.

من همواره غمگین می‌شوم از اینکه می‌بینم همۀ ما انگار به شکل غریزی از چیزی می‌ترسیم. وقتی که دور هم در مکانی عمومی ‌‌جمع می‌شویم، می‌ترسیم و با کمال بی‌اعتمادی یکدیگر را تماشا می‌کنیم، دائماً اطرافمان را می‌پاییم و همواره به شخصی یا چیزی مظنون هستیم. با دلهره منتظریم ببینیم آیا کسی از سیاست حرفی به میان می‌آورد. اگر هم کسی از سیاست حرف می‌زند، سعی می‌کند آرام لب‌هایش را بجنباند و ژست رمزآلودی می‌گیرد، حتی وقتی زمانی که دارد از کشور دوری مثل فرانسه صحبت می‌کند. مردم می‌گویند: “اوضاع کشور ما از این لحاظ بهتر است. حداقل کسی سر هر چهارراهی عقایدش را فریاد نمی‌زند”. بنده شکی ندارم که کسی در مخالفت با ایشان حرفی نخواهد زد. اما این سکوتِ بیش از حد، این ترسِ بیش از حد، فضای زندگی روزمرۀ ما را تیره و تار می‌کنند، و دنیای ما را حزن‌انگیز و ناشاد می‌کنند، و دردآورتر از همه آنکه این ظلمات حاکم، سرابی بیش نیست. چرا که منطقی پشت ترس ما نیست. بیهوده است (من به این مسئله ایمان دارم). همۀ این احتیاط‌ها و ترس‌ها پیش از هر چیز ساخته و پرداختۀ ذهن ما هستند، و ما خودمان بیهوده حکومت را با رمزآلودگی و بی‌اعتمادی خود به زحمت می‌اندازیم. و در چنین شرایطی است که سروصدای زیادی بر سر هیچ‌وپوچ بلند می‌شود. شما اگر پیش‌پاافتاده‌ترین واژه را با صدای بلند ادا کنید، طنینی غیرعادی می‌یابد، و حقیقتی که از آن حرف می‌زنید، ابعاد بسیار گسترده‌ای پیدا می‌کند. من همواره بر این باور بودم که عقیده‌ای که انسان آگاهانه بدان می‌رسد، بسیار بهتر و مستحکم‌تر از عقیده‌ای است که شما به طور ناخودآگاه به آن می‌رسید، عقیده‌ای که هر آن با تغییر مسیر وزش باد، تغییر جهت می‌دهد. ذهن و اندیشه تخم‌مرغ نیستند که ساکت نشستن روی آنها موجب شود تا ثمره دهند و به جوجه تبدیل شوند. خود ما از تعمیم فراری هستیم، به گروه‌های کوچک تقسیم می‌شویم یا اینکه در عزلت می‌پوسیم. این شرایط تقصیر کیست؟ ما، خودِ ما و نه هیچ کس دیگر. من همیشه این‌گونه فکر می‌کردم.»

 

  1. ولادیمیر سالاویُف

و در پایان بخشی از مقالۀ “اقدامات عملی در راستای بهبود رفاه اجتماعی” را که در سپتامبر ۱۸۹۲ به قلم شاعر و فیلسوف مشهور روس، ولادیمیر سالاویُف منتشر شده، تقدیم حضورتان می‌کنم. نویسندگان و روزنامه‌نگاران قرن نوزدهم روسیه حقیقتاً متونی نوشته‌اند برای همۀ قرون …

«… اگر من بگویم که ما از بی‌فرهنگی رنج می‌بریم و تنها راه نجات ما پیشرفت فرهنگی است، در واقع تنها راه‌حلی نظری ارائه داده‌ام، و نه عملی. فرهنگ مقوله‌ای بسیار پیچیده است و حدود و ثغور مشخصی ندارد. و این که شما بخواهید به شکل بخشی و جزئی در مسیر پیشرفت فرهنگی گام بنهید بدون اینکه فهم درستی از روابط متقابل اجزای فرهنگ داشته باشید، کاری در بهترین حالت بی‌ثمر است…

بیایید انسانی را تصور کنیم که ذاتاً سالم، قوی، هوشمند، بااستعداد و شرگریز است… بعد ما متوجه می‌شویم که این انسان یا ملت در موقعیت بسیار غم‌انگیز و فلاکت‌باری قرار می‌گیرد: بیمار است، ورشکسته شده، به لحاظ اخلاقی سقوط کرده. اگر ما می‌خواهیم به او کمک کنیم، البته که پیش از هر چیز تلاش خواهیم کرد تا سر دربیاوریم ریشۀ مشکل کجاست، چرا او در چنین موقعیت حقارت‌آمیزی گرفتار شده. و پس از بررسی به این نتیجه می‌رسیم که بخش عمدۀ تحصیل‌کردگان و عقلا و اِلیت این ملت، در غل‌ و زنجیر ایده‌های دروغینی گرفتارند، ایده‌هایی که در ردیف خودبزرگ‌بینی و همه‌دشمن‌پنداری قرار می‌گیرند. او به همه چیز و همه کس مظنون است. او نسبت به سود و زیان حقیقی خود بی‌اعتنایی می‌کند، و در عوض خطراتی را مجسم می‌کند که وجود خارجی ندارند و بر پایۀ این خطرات، احمقانه‌ترین فرضیه‌ها و تئوری‌های خود را بنا می‌سازد. به نظرش می‌رسد که همسایه‌هایش او را می‌رنجانند، به اندازۀ کافی در برابر عظمت او سر تعظیم فرود نمی‌آورند و به هر طریق ممکنی در فکر توطئه علیهش هستند. اهل خانه‌اش را به تلاش جهت آسیب رساندن به خود متهم می‌کند، فکر می‌کند آنها می‌خواهند از او جدا شوند و به دشمنان بپیوندند. و البته که دشمن از دیدۀ او همۀ همسایگان هستند. و خب، به جای آنکه با تلاش و زحمت خالصانه در راه صلاح و سود خویش و نزدیکانش همت بگمارد، آماده است تا همۀ سرمایه و وقت خود را در راه مبارزه با دشمنان فرضی و خیالی صرف کند. با تصور اینکه همسایگان می‌خواهند به خانه‌اش تونلی زیرزمینی بزنند و با اسلحه به خانه‌اش حمله کنند، تصمیم می‌گیرد پول‌های هنگفتی را در راه خرید کلت و تفنگ، و ایجاد دیوارها و دروازه‌ها و قفل‌های آهنین خرج کند. خود را مکلف می‌داند تا مدت‌زمان اندکی را که برایش باقی می‌ماند، هم صرفِ مبارزه با خودی‌ها کند… دشمنان داخلی‌اش…

وقتی که ما این مسائل را درک کردیم، برای نجاتش اقدام می‌کنیم. البته که برای نجات چنین فردی نباید به او پول داد. حتی درمانش هم به لحاظ پزشکی ممکن نیست. ما تلاش می‌کنیم تا او را متقاعد نماییم که افکارش دروغین‌اند و ناعادلانه. اگر او متقاعد نشد، آن‌وقت نه پول نجاتش می‌دهد و نه دارو…

من این سطور را خاصه خطاب به بخشی از مطبوعاتمان می‌نویسم. می‌خواهم بگویم که ملت‌هایی را که زیر فشار ایده‌های دروغین و ظلم در حال له شدن هستند، نمی‌توان تنها با کشاورزی و اقتصاد نجات داد. اگر در درون خود با خود روراست نباشید، نجاتی در کار نخواهد بود.»

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.