قصه‌های هالیوود

reference: https://www.google.com/url?sa=i&url=http%3A%2F%2Fwww.andrewcusack.com%2F2022%2Fodon-von-horvath%2F&psig=AOvVaw3jmHmaHmXIpE0ZwxyG034F&ust=1733427845292000&source=images&cd=vfe&opi=89978449&ved=0CAMQjB1qFwoTCOCJk5zwjooDFQAAAAAdAAAAABAR
دفتر یازدهم بارو ــ یک توضیح کوتاه: نمایشنامهٔ قصه‌های هالیوود (Tales from Hollywood) در سال ۱۹۸۲ نوشته شد. موضوع آن سرگذشت گروهی از هنرمندان و نویسنگان آلمانی است که با سرکارآمدن هیتلر زندگی در آلمان را غیر ممکن یافتند و با پشت سر گذاشتن ماجراها و سختی‌های فراوان (که در مورد یکی از آنها -والتر بنیامین- تا خودکشی در مرز اسپانیا پیش رفت)، به ایالات متحده پناه بردند. شخصیت اصلی نمایشنامه اودُن هوروات Odon von Horvath نام دارد. وی در آغاز کار خود بود و هنوز چندان شهرتی نداشت و در سال ۱۹۳۸ هنگامی که برای مدتی کوتاه در پاریس اقامت داشت در حادثه‌ای کشته شد (سر شبی در خیابان شانزه‌لیزه رگباری درگرفت. هوروات به زیر درختی پناه برد. صاعقه شاخهٔ بزرگی از درخت را شکست و باعث مرگ او شد.) نویسندهٔ نمایشنامه فرض می‌کند این حادثه برای جوانی اتفاق افتاده که در کنار او به زیر درخت پناه برده بوده و در نتیجه هوروات به سفر خود ادامه می‌دهد و به ایالات متحده می‌رسد... برخی دیگر از شخصیت‌های نمایشنامه عبارتند از توماس مان، برادرش هاینریش مان، برتولت برشت، لیون فوشت وانگر، گرتا گاربو، چیکو مارکس، هارپو مارکس، تارزان و... صحنهٔ ۶ نمایشنامه به آخرین دیدار و گفتگوی هوروات و برشت اختصاص داده شده.

قصه‌های هالیوود

نوشتهٔ کریستوفر همپتون
ترجمهٔ محسن یلفانی

 


 

یک توضیح کوتاه: نمایشنامهٔ قصه‌های هالیوود (Tales from Hollywood) در سال ۱۹۸۲ نوشته شد. موضوع آن سرگذشت گروهی از هنرمندان و نویسنگان آلمانی است که با سرکارآمدن هیتلر زندگی در آلمان را غیر ممکن یافتند و با پشت سر گذاشتن ماجراها و سختی‌های فراوان (که در مورد یکی از آنها ــ والتر بنیامین ــ تا خودکشی در مرز اسپانیا پیش رفت)، به ایالات متحده پناه بردند. شخصیت اصلی نمایشنامه اودُن هوروات Odon von Horvath نام دارد. وی در آغاز کار خود بود و هنوز چندان شهرتی نداشت و در سال ۱۹۳۸ هنگامی که برای مدتی کوتاه در پاریس اقامت داشت در حادثه‌ای کشته شد (سر شبی در خیابان شانزه‌لیزه رگباری درگرفت. هوروات به زیر درختی پناه برد. صاعقه شاخهٔ بزرگی از درخت را شکست و باعث مرگ او شد.) نویسندهٔ نمایشنامه فرض می‌کند این حادثه برای جوانی اتفاق افتاده که در کنار او به زیر درخت پناه برده بوده و در نتیجه هوروات به سفر خود ادامه می‌دهد و به ایالات متحده می‌رسد… برخی دیگر از شخصیت‌های نمایشنامه عبارتند از توماس مان، برادرش هاینریش مان، برتولت برشت، لیون فوشت وانگر، گرتا گاربو، چیکو مارکس، هارپو مارکس، تارزان و… صحنهٔ ۶ نمایشنامه به آخرین دیدار و گفتگوی هوروات و برشت اختصاص داده شده.

 


 

صحنهٔ ۶

اتاق نشیمن خانهٔ هوروات.

نور بر هوروات که در پیش‌صحنه ایستاده. ایستاده بوده.

 

هوروات: صبح روز بعد تازه بیدار شده بودم که کسی شروع به کوبیدن در آپارتمانم کرد.

صدای ضربه‌هائی بر در. تمام اتاق نشیمن کوچک هوروات روشن می‌شود. او در حالی که از سر نارضایتی آه می‌کشد، پیش می‌رود و در را باز می‌کند.

برشت وارد می‌شود. بی آن که چیزی بگوید تا وسط اتاق پیش می‌رود، پلاکارد بزرگی را باز می‌کند و تا آخر این صحنه با غرور تمام جلوی آن می‌ایستد. شعاری که بر پلاکارد نوشته شده چنین است: چگونه دو نمایشنامه‌نویس از هم جدا می‌شوند.

هوروات با نگاهی مشکوک چند لحظه پلاکارد را تماشا می‌کند و بعد به برشت می‌نگرد.

برشت: حتّی به فکرت هم نمی‌رسه که اون کفتار پیر چکار کرد.

هوروات: کدوم کفتار پیر؟

برشت: امروز صبح به فوشت‌وانگر تلفن کرد و امضاشو پس گرفت.

هوروات: منظورت توماس مانه؟

برشت: جلسه‌ای تشکیل می‌دی و قصدت آینه که چنین چیزی رو بگی: هیتلر و آلمان یکی نیستند و ما از همهٔ رفقایمان در آلمان می‌خواهیم که علیه او به پا خیزند. عالی. ولی ادارهٔ جلسه رو یه پیردختر پرچونه در اختیار گرفته که ساعت‌ها ور می‌زنه تا به ما بگه: این نظر ما یا نهایتاً نظر اکثریت یا حداقل نظر تعداد کافی از ماست که اعلام کنیم هیتلر لزوماً در جمیع جهات با بقیهٔ مردم آلمان یکی نیست و ما گمان می‌کنیم که بسیار عالی خواهد بود اگر تمهیدی برای گفتن این حرف به مردم دنیا فراهم شود، البته با این شرط که به هیچ کس بی‌ادبی نشود و در ضمن هیچ فرد چپی هم در این کار دخالت نداشته باشد. تازه فرداش تلفن می‌زنه و می‌گه آه، عزیزم، اون نامه به نظرم یه کم لحنش تنده، بهتره اسم منو حذف کنین.

هوروات: دلیلی هم ارائه کرد؟

برشت: ظاهراً روزولت این فکر عجیب و غریب به کله‌ش زده که برای یک آلمان سرمایه‌داری پس از جنگ توماس مان می‌تونه رئیس‌جمهور ایده‌آلی باشه. البته خود توماس مان مثل یه پیردختر مؤدب خنده‌رو متواضعانه این پیشنهاد رو رد می‌کنه، ولی واقعیت آینه که جراًت نداره حرفی بر خلاف میل وزارت خارجهٔ آمریکا بزنه. (می‌نشیند.) در ضمن می‌گه که هنوز خیلی زوده که ما پشتیبانی خودمون رو از مردم آلمان اعلام کنیم چون نمی‌دونیم در آینده چه چیزهای وحشتناکی ممکنه افشا بشه.

هوروات: به نظر من حرف معقولیه.

برشت: عجب! واقعاً؟ به نظر من که حرف چرند دوپهلوئی‌یه.

هوروات: این موضوع اون قدرها هم روشن و سر راست نیس– منظورم موضوع مردم آلمانه… از هر چی بگذریم، این یه واقعیته که عدهٔ خیلی زیادی از اون‌ها به هیتلر راًی دادن.

برشت: بله، می‌دونم. ولی تو می‌دونی که من خیلی هم با انتخابات موافق نیستم.

هوروات: این یه بحث دیگه‌ایه.

برشت: نه، تنها چیزی که منو به مردم آلمان مظنون می‌کنه آینه که اون‌ها به مدت سی سال، بدون این که بیست لشکر اس ــ اس مجبورشون کنه، با لجاجت هر چه بیشتر به خوندن کتاب‌های توماسمان ادامه دادن.

هوروات: ایرادی به توماسمان وارد نیس. جز این که اون چه رو که درباره‌ش می‌نویسن باور می‌کنه.

برشت: تو خودت هم بدون این که این بیانیهٔ لعنتی رو امضا کنی از جلسه در رفتی.

هوروات: قهوه بیارم؟

برشت: پس چی.

 

هوروات فنجانی پیدا می‌کند و در آن قهوه می‌ریزد. برشت سیگار برگی آتش می‌زند، فنجان قهوه را بر می‌دارد و مقدار زیادی شکر در آن می‌ریزد.

 

هوروات: (چنانکه از دیدن سیگار برگ او حالش بد شده باشد) تو چطور می‌تونی این آشغال‌ها رو بکشی؟

برشت: این‌ها رو می‌گی؟ این‌ها مارکشون «آل کاپیتان کورونا» س. سفارش داده‌م از نیویورک برام فرستاده‌ن.

هوروات: واقعاً خودت اونها رو انتخاب کردهٔ؟

برشت: بله، برای من اینها ابزار تولیدن.

هوروات: در ضمن این روزها وضعت هم بهتر شده. فیلمی رو که با فریتز لانگ ساختهٔ دیدم. چیزهای خوبی توش بود.

برشت: هیچ گُهی نبود. به‌ام کلک زدن.

هوروات: چطور؟

برشت: اولش این که کار کردن با لانگ یه مصیبت بود. یه مصیبت تمام عیار. هر چی پیشنهاد می‌کردم، فوری می‌گفت: «اینو نمی‌خرن. اینو نمی‌خرن.» بعضی وقت‌ها می‌گفت: «این یکی رو می‌خرن.» آخرش به‌اش گفتم «گوش کن، من می‌دونم که تو این مملکت هنرمندها رو تو خونه‌هائی نگه می‌دارن که در و دیوارش رو با اسکناس نرم کرده‌ن، ولی تو مجبوری که هر وقت دهنتو باز می‌کنی، همین رو به من یادآوری کنی؟» بعدش هم تو تیتراژ سرم کلاه گذاشتن. اون فیلم مال من بود ــ گو این که گُه زدن به‌اش. من به اتحادیهٔ سناریو نویسان شکایت کردم. ده هفته، هر روز با اون وکسلی حرامزاده کار کردم، ولی وقتی جلسهٔ رسیدگی به کارها تشکیل شد، طوری با من رفتار کرد که انگار منو نمی‌شناسه. می‌دونی، من همین که خودم را با این آدم‌هائی که از نظر اخلاقی معیوبن تو یه اتاق می‌بینم، حالت تهوع به‌ام دست می‌ده. حالا همهٔ اینها بس نیود، از دستمزدم هم زدن.

هوروات: ولی آخرش یه پولی درآوردی؟

برشت: آره، تونستم چند تا شلوار نو بخرم.

هوروات: با یه بوئیک.

برشت: بله، صندلی عقبش هم تاشوئه. (پس از چند لحظه سکوت) خودت چی؟ فیلمی که با سیودماک می‌ساختی به کجا رسید؟

هوروات: دورهٔ ساختن اون جور فیلم‌ها تموم شده بود. ظاهراً دیگه نمی‌خواستن فیلم‌های ضد نازی بسازن. سیودماک داره پسر دراکولا رو می‌سازه.

برشت: پس می‌فهمی چی دارم می‌گم! فکر نکن که اینجا وضع تئاتر بهتره. اون هم قسمتی از همون جار و جنجال احساساتیه.

هوروات: من در تئاتر کسی رو نمی‌شناسم.

برشت: این که تئاتر چطور کار می‌کنه، خیلی ساده‌س. یه کسی، مثلاً بت هکت، یه ایده‌ای به فکرش می‌رسه. بعد خودش شخصاً راه می‌افته می‌ره پیش اون‌هائی که سرمایه‌گذاری می‌کنن و ایده‌ش رو براشون شرح می‌ده. اون‌ها هم به‌اش می‌گن «عالیه، بِن، من هزار دلار می‌ذارم. فکرشو بکن! ولی آگه تو راجع به تشکیل یه گروه تئاتری حرف بزنی، طوری به‌ات نگاه می‌کنن که انگار از یه دیوونه خونه در رفتهٔ.

هوروات: چند روز پیش تعریف خیلی قشنگی برای یک انجمن تئاتری شنیدم: یک انجمن تئاتری عبارت است از گروهی از بازی‌گران و تکنیسین‌ها که بعد از کلّی بحث صریح و جامع و دموکراتیک در مورد هر موضوعی که دلت بخواد، همه با هم تصمیم می‌گیرند که دقیقاً آنچه را که برشت می‌خواهد انجام دهند.

برشت: عجب، خوب، از کی شنیدی؟

هوروات: یادم نیس.

برشت: بسیار خوب، بذار صاف و رو راست حرف بزنیم. در مورد کارگردانی، یکی چاپلین رو داریم و یکی هم من.

 

سکوت.

 

برشت: (تکه کاغذی از جیب بغلش درمی‌آورد.) خب… امضا رو چکارش کنیم؟

 

تکه کاغذ را به هوروات می‌دهد و این یک نگاهی به آن می‌اندازد.

 

هوروات: دیشب من واقعاً فراموش کردم امضا کنم. فقط می‌خواستم هر چه زودتر از اون جلسه بیرون بیام. ولی حالا که به‌اش نگاه می‌کنم… می‌بینم هیچ کس علاقه‌ای نداره به این که من راجع به این چیزها چی فکر می‌کنم: حتّی خودم هم به این که چی فکر می‌کنم علاقه‌ای ندارم.

 

تکه کاغذ را به برشت پس می‌دهد.

 

برشت: پس تو هم دل و جراًتش رو نداری.

هوروات: نه. من فقط نمی‌فهمم این کار چه فایده‌ای داره. به نظرم بی‌معنی می‌آد — با یه جور خودبزرگ‌بینی.

برشت: وقتی هیچ کاری نمی‌کنیم همان قدر بده که طرف اونها رو بگیریم.

هوروات: می‌دونم… من کارهائی کرده‌م خیلی بدتر از امضانکردن این تکه کاغذ. ولی اینها مربوط به خودمه، این طور نیس؟

برشت: بسیار خوب، فقط باید بگم که این کارت بدترین نگرانی من رو در مورد تو تاًیید می‌کنه. حالا می‌فهمم که چرا، با این که تو رو آدم بسیار با استعدادی می‌دونم، کاره‌ات این قدر نفرت‌انگیزن.

هوروات: اوه؟

برشت: علتش همین انفعال نفرت‌انگیزه. آدم‌هائی مثل شما نمی‌فهمن که در تئاتر دیگه تفسیر دنیا کافی نیس: دنیا رو باید تغییر داد.

هوروات: من واقعاً فکر می‌کنم که تو هوش مردم رو دست کم می‌گیری. مردم از تو راهنمائی یا دستورالعمل نمی‌خوان. تموم روز به‌اشون می‌گن که چکار باید بکنن: نمی‌خوان به تئاتر بیان که باز اونجا هم به‌اشون بگن چکار باید بکنن. اونها می‌خوان به‌اشون بگن که چی هستن.

برشت: این همون از زیر کار در رفتنه.

هوروات: نه، این طور نیست. دروغ گفتن از زیر کار در رفتنه. گفتن حقیقته که همیشه سخته.

برشت: لازم نیس با ماوراءالطبیعه به من حمله کنی. اینجا کشور ماوراءالطبیعه نیس. این کشور سالن عزای روحه. می‌دونی من برای این که خودم رو سالم نگه دارم چکار می‌کنم؟ دارم یک روایت جدید از مانیفست کمونبست در وزن شش هجائی تنظیم می‌کنم. فقط برای این که تو این سوراخ جهنمی که همه کارشون فقط چاپلوسی‌یه و فقط با رنگ عوض کردن می‌تونی یه آدم معمولی باشی، رابطه‌م رو با عقل سالم حفظ کنم.

هوروات: من هیچ وقت نفهمیدم چرا عشق به بشریت به طور کلّی باید حتماً با یه نفرت عمیق نسبت به فرد همراه باشه. تو در این مورد نظریه‌ای می‌شناسی؟ یه چیز دیگه: من همیشه به آدم‌های بوالهوس، آدم‌هائی که دائم رنگ عوض می‌کنن علاقه داشته‌م. گوش کن، تو اونجا بودهٔ، تو اتحاد شوروی، اونجا با این مردهائی که خودشونو به صورت زن در می‌آرن چکار می‌کنن؟

برشت: باید بگم که این حرف‌های تو یکی از عجیب و غریب‌ترین دفاعیه‌هائیه که از سرمایه‌داری شنیده‌م. یعنی تو واقعاً دنبال یه کشوری می‌گردی برای مردهای زن‌نما؟

هوروات: بله.

برشت: صحیح.

هوروات: از هر چی بگذریم، تمدن وابسته به آگاهی ما از رنج‌های دیگرانه، مگه این طور نیس؟

برشت: تمدّن؟ نه، تمدن آینه که سه نوع چنگال و چهار نوع شراب سر میز شامت بچینی. یعنی حفظ احساس برتری بورژوازی.

هوروات: نه، اون افاده فروشی‌یه، اون کاملاً فرق می‌کنه.

برشت: ببین، من باید برم چند نفر رو ببینم. نمی‌تونم تموم روز اینجا بمونم و دربارهٔ فرهنگ لغات بحث کنم.

هوروات: شاید بهترین راه این باشه که قبول کنبم به اختلاف‌هامون احترام بذاریم.

برشت: صحیح، این شاید مهمل‌ترین پیشنهادیه که تو این هفته شنیده‌م. تو اگه دوست داری می‌تونی به عقاید من احترام بذاری. ولی من از عقاید تو حالم به هم می‌خوره.

هوروات: می‌فهمم، تو دوست داری تو هر مباحثه‌ای برنده باشی.

برشت: برنده هم شدم، مگه نه؟ دوّم شدن به هیچ دردی نمی‌خوره.

هوروات: درسته، راه و رسم آمریکائی همینه.

برشت: من دارم می‌رم.

 

برمی‌گردد و به سوی در راه می‌افتد. هوروات پلاکارد را نشان می‌دهد.

 

هوروات: این… چیز رو هم با خودت ببر… (برشت، بی آنکه حرفی بزند، پلاکارد را پائین می‌کشد، آن را لوله می‌کند، زیر بازویش می‌گذارد و خارج می‌شود.) خوب، این آخرین باری بود که او را دیدم.

 

به سوی پیش‌صحنه می‌آید و نوری که آپارتمانش را روشن می‌کند، خاموش می‌شود.

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.