من همیشه برای رفتن به جامجم اشتیاق بیشتری داشتم تا شبکه دو. با اینکه گذر از بازرسی شبکه دو بگیر و ببند چندانی نداشت و محدوده دوبلاژش جمعوجور و دنج بود، اما فضای بسته و جداافتاده استودیوهایش من را خفه میکرد. استودیوهای دوبلاژ را در طبقات زیرین انتهای ساختمان جنوبی و بدون در نظر گرفتن پنجره یا شکافی به بیرون و هوای آزاد ساخته بودند. بیشتر اوقات کار در وقت اداری به پایان نمیرسید و تا پاسی از شب ارتباط ما با دنیای بیرون قطع میماند. زندگی در آن دنیای فانتزی و موازی حسی از دورافتادگی با خود داشت.
اواخر دهه شصت تا اوایل دهه هفتاد به دلیل تعداد محدود شبکههای تلویزیونی، هنوز تعداد فیلمهای کمتری برای دوبله سفارش داده میشد و حضور در هر کار کوچکی دورنمایی به یک جشن بود، بخصوص اگر جشن در جامجم برپا میشد. ورود و خروج به جامجم دنگ و فنگ داشت ولی بازرسی را که رد میکردیم خنکای فضای سبز، صدای منظم آبپاشها و بوی چمن تازه چیده شده خُلق آدم را باز میکرد. مسیر سربالایی به سمت ساختمان تولید و دوبلاژ هم خالی از وجد به سر نمیرسید. گاهی اوقات آقای علیمحمدی را میدیدم که دست به کمر زیر سایه بید مجنونی ایستاده و به سیگارش پک میزند. کنارش میایستادم به گپ زدن و این فرصتی بود برای دیدار و آشنایی با چهرهها و شخصیتهای متنوعی مانند مسعود فروتن و اسماعیل میرفخرایی که نمیتوانستند بدون ادای احترام از کنار مهدی علیمحمدی بگذرند.
قدیمیترها علیمحمدی را از دوران پیش از تلویزیون و هنگامی که صدا در خانهها فرمانروایی میکرد به یاد میآوردند، با داستان شب رادیو و عاشقپیشههای ازلیاش. او شهزاده رادیو بود، همان افسونگری که دههها پیش نسلی دلباخته اوج و فرود صدایش بودند. مرجان، ستاره سینما تنها یکی از آنها بود.
اما من شهزادهای نمیدیدم. کسی که مقابل من ایستاده بود، مردی سالخورده، ریزچثه و کوتاه قامت با سری گرد و بزرگ بود که لبخندی مطمئن و خودباور داشت. با زبانی مطنطن و لحنی رمانتیک و شاعرانه حرف میزد و آداب رفتارش شبیه اتیکت درباری بود. هنگام معرفی، طوری آدمها را توصیف میکرد که هر یک احساس میکردند در جشن تاجگذاریشان شرکت کردهاند.
واحد دوبلاژ فضایش دلباز و سرزنده بود، ساختمانی بر فراز تپه که از چند جهت به بیرون دید داشت و از هزار روزنه نفس میکشید. معمولاً هر روز در چند استودیو فیلم دوبله میشد و گویندگان بین سالنهای ضبط، اتاقهای انتظار و راهروها در بروبیا بودند. سریالهای فارسی چون دستمزدش بالاتر بود سرقفلی داشت، ولی من از همان ابتدا فیلمهای خارجی را بیشتر دوست داشتم. هر چند، فرصتی هم اگر برای ما جدیدیها بود در همان کارهای خارجی بود، بیشتر از همه در کارتون. به دلیل کمبود کار و مشکلات اقتصادی برخی از گویندگانی که لزوماً تیپگو نبودند و مهارت و کاربرد اصلیشان گویندگی در فیلمهای سینمایی و به جای شخصیتهای انسانی بود هم به کارهای کارتون سرریز کرده بودند و بار گروه کودک سنگینتر از گذشته شده بود. دیگر نه فقط پراکنده و تفنّنی بلکه سریالهای کارتونی پنجاه قسمتی بخشی از درآمد اصلی آنها شده بود. مرزبندی پررنگی بین گویندگان وجود نداشت اما گویندگان خلاق و تاثیرگذار گروه کودک آشکارا مشخص بودند، کسانی مانند ناهید امیریان، مهوش افشاری، محمد عبادی، تورج نصر یا هنرمند پیشکسوتی همچون کنعان کیانی.
آن سالها کارهای گروه سنی کودک و نوجوان جدی گرفته میشد. مدیران تلویزیون هنوز به کیفیت اهمیت میدادند، اصراری به ارزانکاری نداشتند و سرپرستی دوبلاژ کارتونها را به مدیران توانمند و شایسته میسپردند. سریالهای انیمیشن معمولاً شلوغ و پرپرسوناژ بود. در هر صحنه چندین نفر حرف میزدند و مدیردوبلاژها با فراغ بال برای هر نقش پیشپاافتادهای هم یک گوینده مشخص در نظر میگرفتند. در نتیجه استودیوهای دوبله کارتون غلغلهای میشد از همه جور گوینده، پیر و جوان و قدیمی و جدیدی، به ویژه وقتی مهدی علیمحمدی مدیردوبلاژ بود.
خودش گویندگی نمیکرد، مگر تیتراژ. لحن پرطمطراقش تقریباً روی هیچ چهرهای نمینشست و از فیلم بیرون میزد. صدایش در واقع مرز تصویر را برنمیتابید و تمام و کمال بر تخیل سوار بود. اما آرام و بیادعا، حوصله داشت در آن واحد ده تا گوینده جورواجور نشسته و ایستاده پشت میکروفون را رهبری کند و ابایی نداشت که دوبله یک کارتون بیست دقیقهای تا شب طول بکشد یا نیمهتمام برای روز بعد بماند. بخصوص اوایل که هنوز سیستم ویدیو جایگزین نشده بود و فیلم با دستگاه آپارات ۱۶ میلیمتری روی پرده نمایش داده میشد.
دم به دقیقه خستگی در میکرد، چای پشت چای و پشتبندش سیگار سر چوب سیگار. دستمال گردن ابریشمی میبست، شلوار پاچه گشاد دهه پنجاهی، پیراهن چسبانی با طرح دیوارهای کافه کوچینی و کفشهای چرمی نوک تیز پاشنهبلند میپوشید و دم در استودیو در راهرو میایستاد. کمرش را راست میکرد، چانه را بالا میداد، حلقههای دود را به هوا میفرستاد و با صدای لاهوتیاش، رسا و فصیح و با طمأنینه با همه گل و بلبل میگفت: “آه… روز بخیر زیبارو،
صبح عالی نیکو، در چه حالی جوان؟ و جمله طلاییاش: امروز از هر روز زیباتر شدهاید.”
همیشه ساکی از خوراکی و تنقلات با خود داشت و از جیبهایش آبنبات در میآورد و تعارف میکرد. شاید به این دلیل که پسر کوچولویش بهروز در همه حال همراهش بود. ماه رمضان علاوه بر کتری برقی و بساط چای یک پلوپز کوچک هم میآورد و سر ظهر برای بهروز دمپختک باقالی درست میکرد. پلوپز را در راهرو به برق میزد، برنج را در آب میریخت و قاشق چوبی به دست میآمد و یک سکانس را با ما تمرین میکرد و برمیگشت باقالی زرد را به برنج اضافه میکرد. بعد هم دنبال بهروز در راهروها میدوید تا قاشق قاشق پلو دهانش بگذارد. به نام بهروز بود و به کام بقیه.
یکی از کارهایی که آن روزها دوبله میکرد سریال کارتونی بود به اسم نیک و نیکو که شخصیتهایش خزندگان و حشرات بودند و به تعداد حشرات یک باغچه پرسوناژ داشت. برای شخصیتهای اصلی گویندگانی مانند فریبا شاهین مقدم و شیوا گورانی، حسین باغی و تعدادی دیگر را انتخاب کرده بود و برای نقشهای میانی گویندگان زبردستی چون آذر دانشی و مهدی آریننژاد و برای نقشهای مهمان و کمی کوچکتر چند نفری را از گروهی به اسم ۶۳ایها در نظر گرفته بود. نرگس فولادوند و من هم به عنوان گویندههای جدید در نقشهای کوچک و فرعی ظاهر میشدیم. بعد از مدتی شایسته تاجبخش، مهتاب تقوی و یکی دو نفر دیگر از کارآموزان جدید هم به این جمع پیوستند.
گاهی همه همزمان تمرین میکردیم، هر چند نفر از یک میکروفون، از اطراف و بالای سر هم. آقای علیمحمدی مثل خسرو شایگان کنار کسی نمینشست تا جمله به جمله بگوید چطور باید صدا را کوچک و بزرگ و حجمش را پر و خالی کرد یا لحن فانتزی گرفت، بلکه با شوخی و در پرتو آرامشی درونی فرصت میداد تا در تمرینهای پیاپی خودمان راه را پیدا کنیم. اوایل یک نقش کوتاه چند جملهای به جای یک زنبور مهمان گفتم، بعد نقش مورچه تخسی از لشگر مورچهها را به من داد و بعدتر هم خاله سوسک مهمان و کلی چیزهای دیگر. بالاخره همیشه حشرهای نصیب من میشد.
یکباره استودیو از آن هم که بود شلوغتر شد. در فاصله کوتاهی تعداد زیادی کارآموز دیگر به سمت گروه کودک سرازیر شدند. دختران و پسرانی که هیچ آموزشی در زمینه هنرهای نمایشی ندیده بودند با سفارش این و آن از طریق دفتر دوبلاژ، بخشهای دیگر سازمان و همکاران و وابستههای خانوادگی معرفی و توصیه شدند. حیدر نخعی، مدیر امور فنی با هماهنگی آقای خوشنویس، مدیر اداری که به جای آقای آهنگری از امور مالی به این سمت گمارده شده بود، هر روز چند نفر از آنها را میآورد و گوشه سالن ضبط و دورتادور اتاق فرمان جا میداد. جای نفس کشیدن نبود، چهار گوشه اتاقها پر شده بود از مخروطهای سیاه، کلههای فرورفته در مقنعه. آقای علیمحمدی کلافه شده بود و مدام رو به جمعیت میگفت: “عزیزان من… چه خبرشده؟ مگر یک اتاق…چقدر گنجایش… هورمون داره!”
این وضعیت به مرور بحرانیتر هم شد. یک نفر با سفارش امور مالی آمد، یکی دوست خانم منشی بود، یکی از رادیو سفارش شد، یکی بچه این بود، یکی بچه آن و یکی دو نفر هم فامیلهای بازنشستهای بودند که پی کاری میگشتند. همینطور یکی یکی میآمدند. بعضی از گویندهها صدایشان درآمد، امنیت شغلیشان به خطر افتاده بود. چند نفر که از تمرینهای پی در پی و ازدحام جمعیت نفسشان بند آمده بود به آقای علیمحمدی اعتراض کردند. حتی صدابردار، بهروز عابدینی هم از حضور نابجای کارآموزان در اتاق فرمان گلایه میکرد. خانم بزرگی در راهرو داد میزد: “چه خبره؟ مگه اینجا دار العجزۀاس؟” و آقای افشاریه در پاسخ میگفت: “نگران نباشین! دوبله مثل دریاس. خودش خودش رو میشوره.”
فضای دوستانه قبل تغییر کرد و کار آرامش و تعادل سابقش را از دست داد. من دیگر شوق گذشته را نداشتم، دلم میخواست هر چه سریعتر ازین باغچه درهم و برهم دور شوم. پس از مدتی، دیگر در قرارهای بعدی آفتابی نشدم و چون نقش مشخصی نداشتم آقای علیمحمدی هم چیزی نگفت. در آن قیامت کسی به یاد من نمیافتاد.
از آن به بعد، بیشتر در کارهای آقای شایگان حضور داشتم و همه جور نقشی را تجربه میکردم، یک شخصیت کارتونی در یک سریال و نقشهای کوتاه انسانی در فیلمهای خارجی و فارسی. با اینکه سر کار شایگان همیشه دعوا میشد ولی فضای کارش خلوتتر بود و مدیران اداری جرات نداشتند آنهمه کارآموز را به او تحمیل کنند. کسی صبوری شایگان را آزمایش نمیکرد.
مدتها گذشت. یک شب تلفن خانه ما زنگ خورد و مادرم گوشی را برداشت. آقای علیمحمدی بود ولی صدای مادرم را با صدای من اشتباه گرفت، شاید هم نگرفت. یکساعتی از زمین و زمان، از گذشته و از جامعه و سیاست و آب و هوا با هم حرف زدند. آخرسر مادرم خودش را معرفی کرد و گوشی را داد به من. بعد از کلی حال و احوال کردن آقای علیمحمدی گفت: “خانم نگین… عزیز من… نقشات آمده… آن مورچهای که …بیست قسمت پیش به جایش حرف زده بودی… در قسمت آینده… چند جمله داره!” تا کمی من من کردم، گفت: “یادت نره… تو دوبله باید.. رُل رو…نگه داری!”
خداحافظی کردیم.
بابا رو به من و مامان پرسید: “جریان چی بود؟” گفتم: “هیچی، قرار شد برم جای یه مورچه حرف بزنم!”
بابا گفت: “ای بابا…” و مامانم با هیجان گفت: “وای چه جالب.”
بابا از مامان پرسید:: فری، تو چی میگفتی یکساعت؟” مامانم گفت: “چی میگفتم؟…چند تا نامه براش نوشته باشم خوبه؟… تمام دبیرستان. من عشق رو با این صدا کشف کردم. چه میدونستم یه روزی باهاش حرف میزنم.”
***
موضوع ورود بیرویه و بی برنامه گویندههای جدید بارها به جلسه عمومی سندیکا کشیده شد ولی به جایی نرسید. تلویزیون و سندیکای گویندگان فیلم با هم هماهنگ نبودند. تلویزیون در ظاهر به قوانین و سنتهای جاافتاده سندیکا ارج میگذاشت اما در عمل راه خودش را میرفت. چنانچه بعد از انقلاب مستقلاً گروهی چهل نفره را آموزش داد و از سال ۶۳ آنها را به واحد دوبلاژ معرفی کرد. کسانی که بااستعداد بودند مانند امیر صمصامی و همت مومیوند به شایستگی و با استحقاق جذب بدنه کار شده بودند ولی بقیه فقط کارت گویندگی گرفته بودند. بعضیهایشان در بخشهای دیگری از صدا و سیما یا سینما فعالیت میکردند و عملاً در کار دوبلاژ نقشی نداشتند، مانند خانم زهره حاتمی که در رادیو مشغول بود یا فرجالله سلحشور که بازیگر بود و بعد کارگردان شد و گهگاه سری هم به واحد دوبلاژ میزد.
بعد از مدتی پیشکسوتها به این نتیجه رسیدند که با ریش سفیدی اوضاع را در دست بگیرند. دو سه نفر از گویندگان قدیمی با هماهنگی مدیران تلویزیون از کارآموزها امتحان گرفتند. تا جاییکه من میشناختم تمام کسانی که تست صدا دادند در آزمون قبول شدند، حتی آنهایی که رد شده بودند. چون برگشتند و مشغول کار شدند.
این رویه در سالهای بعد تشدید و به مرور تثبیت شد، نه فقط شاخه کودک بلکه تمام شاخههای دوبلاژ را در بر گرفت. بیشتر آنهایی که در ابتدا از ورود افراد جدید شاکی بودند هم به مرور اعضاء خانوادهشان را آوردند، بچه اول و دوم و چندم، همسر و عروس و داماد و بچههای فامیل. هر یک در گوشهای از کار جا داده شدند اما نقطه ورود اکثرشان گروه کودک بود. اغلب صداهای جدید کودک بدون احساس و ویژگی و به سختی قابل تشخیص از یکدیگر بودند اما چون در گروهی جا گرفته بودند که میتوانستند مدتها پشت شخصیتهای کارتونی یا تیپهای کودکانه مخفی بشوند، نابلدیشان دیرتر به چشم میآمد و برای مدیران و سفارشکنندگان مشکلی ایجاد نمیکرد. تیپهایی شکل گرفت ولی به ندرت صاحب فردیت و شخصیت شدند و شاخه جذاب دوبله کودک به جای جذب و پرورش استعدادهای خاص عملاً رختکنی شد برای ورودیهای جدید تا خود را گرم کنند و پا به میدان بازی جدی بگذارند. بدنه فربه شد اما تحرک و پویاییاش را از دست داد. بسیاری از آنها بعد از گذشت سالها و دههها کماکان در رختکنند.
محبوبیت سریالهای کارتونی در دهه شصت شامل تمام گروههای سنی میشد. تلویزیون برنامه جذابی نداشت و به جای نمایش فیلمها و سریالهای روز تنها تکههای قلعوقمعشده فیلمهای مهجور را نمایش میداد. اما دوبله کودک با اینکه در مقایسه با فیلمهای گروه بزرگسال تا حد زیادی از معضل سانسور در امان مانده و توانسته بود محبوبیت فراگیرش را حفظ کند، به گمانم اولین جایی بود که از این بیبرنامگی آسیب دید.
در طول سالیان، دوبله کودک و نوجوان موفق شده بود هنرمندان شاخص و برجستهای پرورش دهد و سطح کیفیاش در تلویزیون استاندارد بسیار بالایی داشت. حتی برخی ستارگان گروه سنی بزرگسال با ایفای نقشهای کارتونی شخصیتهای مانایی آفریدند، مانند مهین کسمایی در نقش یک عنکبوت یا یک خرس، مادر میشکا و موشکا، زهره شکوفنده به جای سیندرلا، ژرژ پطرسی در نقش رابینهود یا منوچهر نوذری به جای مرغابی در تار شارلوت. اما جدا از آثار بزرگ و نمونههای تفنّنی، گویندگان قدرتمند دوبلاژ چشمشان به فیلمها و سریالها بود و ذهنیت سنتیای در لایههای عمیق دوبلاژ وجود داشت که ژانر کودک، کارتون و بچهگویی را سادهتر و کماهمیتتر و کار گروه بزرگسال را کار اصلی و درآمدزا میدانست.
و دلیل دیگر شاید تغییر نگاه کلی و چیرگی نگاه محافظهکار و قدرتمحور در جامعه و در راستای دیگر تغییرات فرهنگی و اجتماعی بود که حساسیت و ظرافت کار کودک برایش اولویت نداشت. شاخه کودک که بدنهاش نحیفتر و شکنندهتر بود، استقامت چندانی در مقابله با فشارهای بیرونی و درونی نداشت و پیش از بقیه شاخهها خلاقیت و تاثیرگذاریاش دستخوش تغییر شد. به گمانم پیشبینی آقای افشاریه هم درست از آب در نیامد. سازوکار عرضه و تقاضا بهم خورده بود و دریا خودش، خودش را نشست.
***
من مسیر کاریام را عوض کردم. آقای علیمحمدی همچنان تا سالها سریال کارتون دوبله کرد و به هر که رسید، هر چه در توان داشت آموخت. آن مورچه آخرین جملههایی بود که برای او گفتم. بعد از آن در کار دیگری با مدیریت مهدی علیمحمدی شرکت نداشتم اما رابطه محبتآمیز استاد و شاگردی ما سر جایش محفوظ ماند.
سالها بعد یک روز صبح از پلههای واحد دوبلاژ که بالا آمدم آقای علیمحمدی را دیدم که دم در استودیو ۱۰۷ دست به کمرش زده و به سیگارش پک میزد. طبق معمول سلام و علیک گرمی کردیم. آقای علیمحمدی گفت: “خانم نگین، دیروز صدایت را در یک برنامه زنده… از رادیو شنیدم… دوشادوش جلال.” (جلال مقامی را میگفت)
و دوبار تکرار کرد: “آففففرین، آفففرین!” و بعد از مکث بلندی گفت: “باید بگم …تلفظ استُوار درسته عزیزم… نه…استْوار. خواستم بگم…حواسم بهت هست.”
بغلش کردم.
3 thoughts on “حواسم بهت هست!”
متن بسیار جذابی بود خانم کیانفر.کاملا قابل لمس و تجسم.خیلی جالبه.پس ریشه اختلاف و دو دستگی عظیم گوینده های بعد انقلاب که رسما گاهی خودشون رو به دو شاخه ی شصت و سه ای ها و غیر شصت و سه ای ها تقسیم میکنن،اینجا بوده.خیلی متاسفم که چنین اتفاقی افتاد.جالبه که ریشه این اختلاف هنوز هست.به طوری که اگر استودیو قرن ۲۱ و کوالیما رو به ترتیب مهم ترین و اصلی ترین استودیو های دهه ۸۰ و ۹۰ دوبله قلمداد کنیم،اکثرا تمایل زیادی به دعوت از ۶۳ ای ها در تین دو استودیو وجود نداشته و مثلا در دهاه۸۰ اکثر نقش های اصلی زن در فیلم های مهم رو شما و خانم شیرزاد و خانم پوستی در استودیو قرن ۲۱ گفتید که البته هر سه عزیز شایسته هم بودید در این مورد.بازم ممنون از متنتون
من ” مهتاب تقوى ” گوينده اى هستم كه اين فضا رو ديده و تمام اين تجارب رو مو به مو لمس كردم …
بسيار متن رسا و شیوائی بود … نگارش سلیس و روان این خاطرات از یک سو و روایت صادقانه و بى نقصش از سوئی دیگر، تک تک جملات را جلوی چشمانم مصور کرد و خاطرات سی و پنج سال پیش به عينه برایم تداعی شد … درود بر قلم قوی و قدرت بیان تأثیرگذارت نگین کیانفر عزیز❤️
نگین جان چه زیبا ، دلنشین و با جزئیات نوشتی برااااووو
فقط چند نکته توجهم جلب کرد ۱) استفاده از گویندگان حرفه ای برای دوبله کارتون در دهه های ۶۰ و ۷۰ بوده که هنوز مدیران شایسته سر کار بودند و برای مخاطب و کیفیت کارشان اهمیت قائل بودند ۲) دیدگاه سنتی گویندگان قدیمی که دوبله کارتون و کار کودک و نوجوان به اندازه دوبله فیلم و سریال اهمیت ندارد که این دیدگاه سنتی قطعا درست نبوده و نیست ۳) وقتی آقای افشاریه خیل عظیم افرادی را میبیند که با آشنابازی و رابطه وارد این حرفه شده اند و نه استعداد دارند و نه عشق این حرفه را و میگوید دوبله هر کس را سر جای درست خود مینشاند این حرف این معنی را به ذهن ما متبادر میکند که به من ربط ندارد و من مسئول نگهداری از این حرفه نیستم این یعنی من به عنوان یک قدیمی این حرفه اولویت های مهمتری دارم تا نگهداری این حرفه که زمانی در دنیا زبانزد بوده اگر من جای این آقا بودم سر به اعتراض برمیداشتم و میگفتم تا زمانی که اوضاع بر این منوال است من دیگر در دوبله نخواهم بود و این را به همه همکارانم و مخصوصا قدیمی های این حرفه بارها بارها گوشزد میکردم که لازمه ورود و ماندگاری و اعتلای یک حرفه هنری مانند دوبله عشق و استعداد و پشتکار توامان است و هر فردی دارای این ۳ المان باشد میماند و ماندگار خواهد بود اما حیف که همیشه انتخاب افتراق و چند دستگی و خود برتر بینی و جز نگری از انتخاب دیدگاه کل نگر و مسئولیت پذیرانه ساده تر و راحت تر است و همین انتخاب های دم دستی بدون فکر و مسئولیت کار دوبله ایران که زمانی زبانزد بود به این وضعیت بغرنج کشانده ، به هر قیمتی فقط کارکردن ، عدم قدرت تشخیص مسئولین این حرفه ، باند بازی ، اجازه بزرگان و قدیمی های این حرفه که به راحتی فرزندان و آشنایانشان را به این حرفه بیاورند برای اینکه دست کم شغلی داشته باشند ، از بین رفتن اقتصاد این حرفه به خاطر باند بازی ، پلتفرم های متعدد ، ارزان کاری ….
و نهایتا باید گفت همیشه درست عمل کردن ، درست انتخاب کردن و نهایتا ساختن و ماندگاری هر چیزی ، شغلی ، حرفه ای ، ایده ای کار آسانی نبوده و نیست وگرنه که خراب کردن و نابودی و … را هر مفلسی بلد است