من و هم‌وطن جوان منتقد

امروز صبح، اول‌وقت، این ایمیلِ طولانی را دریافت کردم. خوانندگانِ عزیز توجه خواهد کرد به «بایدِ» پایانِ ایمیل. شما جایِ من بودید، چه می‌کردید؟ من فکر کردم تنها راهش این است که بروم خودم را دار بزنم.

ماجرایِ من و هموطنِ جوانِ منتقد

[از یادداشتهای یک کتابفروش]

 

هر وقت، این پندِ پُرحِکمت یادم می‌رود، دچارِ دردِسر می‌شوم: «یک نَه بگو، نُه ماه به دل نکش!»

یکی از آشنایانِ فعّالِ فرهنگیِ شهرمان تلفن می‌زند و پس از چاق‌سلامتی، نامی می‌بَرَد که:

ـ می‌شناسی؟

می‌گویم: «نه. چطور مگه؟ کیه ایشون؟»

می‌گوید: «جوانیه از ایران. می‌گه منتقدِ شعره و می‌خواد بیاد این‌جا سخنرانی کنه. بگم با شما تماس بگیره؟»

همان لحظه باید می‌گفتم: «نه. لطفاً این کارو نکنید. من به اندازه کافی گرفتاری دارم.» امّا تو رودربایستی گیر می‌کنم و می‌گویم: «مانعی نداره.»

فردایِ آن روز، تلفن زنگ می‌زند. همان آقایِ «منتقدِ شعر» است از ایران. حال و احوال و اظهارِ ارادت به «استاد» و بیانِ خوشحالی از این که «سعادت» دست داده و شرحِ کشّافی در موردِ پژوهش‌هایِ دوازده‌سالهٔ خود و انتشارِ کتاب و ایرادِ سخنرانی در دانشگاه‌هایِ شهرستان‌هایِ گوناگونِ ایران و این که دعوت شده‌اند برایِ سخنرانی به پاریس و چون آقایِ فلان (همین آشنایِ فعّالِ فرهنگیِ شهرمان) از ایشان برایِ ایرادِ سخنرانی در سوئد دعوت کرده‌اند، خیلی خوش‌وقت و مفتخراَند که خدمتِ «استاد» هم می‌رسند که از سال‌هایِ دور، دورادور، ارادتِ تام داشته‌اند و از این حرف‌ها…

وقتی سنِ ایشان را می‌پرسم و می‌شنوم که بیست‌وشش‌ساله‌اند، فکر می‌کنم یعنی از چهارده‌سالگی آن «پژوهش» ها آغاز شده است؟ چیزی نمی‌گویم و اظهارِ خُرسندی می‌کنم از گفت‌وگویِ تلفنی با ایشان و آرزویِ موفقیت… که می‌گوید: «آقایِ فلان گفتند بهتر است شما هم تأیید بفرمایید.»

می‌دانستم که آشنایِ همشهریِ ما برایِ از سرِ خود باز کردن، این‌گونه مرا درگیر کرده است.

می‌گویم: «شما لطف کنید کتابتون رو بفرستید، ببینم، چَشم… اگه کاری از من ساخته بود، در خدمتم.»

ایمیلی می‌دهم و ایمیلی می‌دهد تا نشانی‌ام را بنویسم و کتاب را پست کند.

ده دوازده روز بعد، پستچی کاغذی می‌آوَرَد که باید بروم بسته‌ای سفارشی را تحویل بگیرم. حدس می‌زنم از جایی، بستهٔ کتاب رسیده است، ولی وقتی می‌روم و آن کاغذ و کارتِ شناسایی‌ام را نشان می‌دهم، پاکتی کم‌وزن تحویلم می‌دهند که چون باز می‌کنم، می‌بینم دو جلد کتابِ جُزوه‌مانند تویِ آن است از همان آقایِ «منتقدِ شعر». یکی از کتاب‌ها امضاء شده همراهِ چند خط تقدیم‌نامه به «استادِ بزرگ و گرامیِ جنابِ آقایِ…» با مقداری تعارفات و تعریفاتِ اغراق‌آمیز.

در راه، جُزوه را ورق می‌زنم و بعد، شروع می‌کنم به خواندن. صد صفحه‌ای است رونویس‌شده از کتاب‌هایِ مختلف، بدونِ ذکرِ منبع و مآخذ و حرف‌هایی پراکنده و کلّی، در قالبِ جملاتی با غلط‌هایِ فاحشِ انشائی و حتّا املائی. بخشِ اوّل با چنین جمله‌ای آغاز می‌شود:

«شعر موهبتی است که از طرفِ پروردگارِ یکتا به انسان تَفویض گشته است و…»

اگرچه همان تَوَرُق و خواندنِ چند جمله و صفحهٔ پراکنده از این جُزوه کافی است تا بفهمم شخصی که این را نوشته و منتشر کرده، فقط ادعا دارد و متأسفانه چیزی نمی‌داند، امّا تمامِ آن را می‌خوانم تا ببینم آیا ممکن است چیزِ به‌دردبخوری هم لابه‌لایِ این جملاتِ بی‌ربط پیدا شود یا نه؟

شب، وقتی ایمیل‌هایم را نگاه می‌کنم، می‌بینم دو سه ایمیل از ایشان هست که جویا شده آیا کتاب رسیده به دستم؟ و آیا آن را مطالعه کرده‌ام؟ و تاریخِ سخنرانیِ ایشان در سوئد، چه زمانی خواهد بود؟

در پاسخ، می‌خواهم بنویسم:

«آن سال‌ها که درس می‌دادم، اگر دانشجویی چنین چیزی را به‌عنوانِ یک تکلیف در درسِ ادبیات نوشته بود و به من می‌داد، با آن‌که همه می‌دانستند من کسی را رَد نمی‌کنم، کم‌ترین نُمره را به او می‌دادم، آن‌هم به این شرط که به تعدادِ همین صفحات، از رویِ یکی از کتاب‌هایِ نقدِ ادبی، مشقِ جریمه بنویسد. (یعنی رونویسی کند!)»

و ادامه بدهم که نه تنها نمی‌توانم او را برایِ ایرادِ سخنرانی به سوئد دعوت کنم یا تأیید کنم که آقای فلان که ایشان را دعوت کرده برایش برنامهٔ سخنرانی بگذارد، بلکه توصیه می‌کنم به جای رفتن به پاریس یا حتا دانشگاه‌هایِ شهرستان‌های ایران، بهتر است بنشیند اول خوب کتاب بخواند و بعد با حوصله، زبانِ فارسی را یاد بگیرد تا کم‌کم با کار و تلاش، اگر واقعاً علاقمند است، در این زمینه پیشرفت کند.

اما این کار را نمی‌کنم. ایمیلی می‌نویسم خیلی ملایم که: دستش درد نکند و زحمت کشیده و البته که این کارِ اول است و مثلِ هر کارِ اولِ دیگری، خالی از ایراد نیست و بهتر است به تلاش خود ادامه دهد و عذر می‌خواهم از این‌که به این ترتیب، لزومی به دعوت برایِ سخنرانی از ایشان در سوئد نمی‌بینم. و در پایان، برایش آرزویِ موفقیت می‌کنم.

پاسخ سریع و مفصل می‌رسد که: شما به این کتاب توجه نکنید. این را فقط فرستادم تا بع‌عنوانِ نمونه ببینید.

و این‌که بیش از ده جلد کتابِ نقد شعر نوشته که هنوز چاپ نشده و از این‌ها گذشته، در زمینهٔ شعرِ ایران، تئوری‌هایی دارد بسیار بِکر و عالی و بحثی مفصل که چگونه بوده و هست وضعیتِ شعر و شاعری در ایران و چرا شعرِ ما جهانی نشده است و…

و باز تأکید که: هرچه زودتر تاریخِ برگزاریِ جلسهٔ سخنرانیِ ایشان در سوئد را اعلام نماییم که بتواند تنظیم کند با سفرش به پاریس و… باز هم مقداری تعارفات و تعریفات و تمجیداتِ اغراق‌آمیز در بارهٔ «استاد» ی که منِ گردن‌شکسته باشم.

ایمیلی دوستانه می‌نویسم و توضیح می‌دهم که اولاً من قولی به او نداده‌ام و اگر آقایِ فلان قول داده‌اند خودشان می‌دانند و ثانیاً چنین سخنرانی‌ای برایِ کسی در این شهرِ ما جالب نیست و باز برایش آرزویِ موفقیت می‌کنم و عذر می‌خواهم که کاری از من در این زمینه ساخته نیست.

دردسر ندهم… ایمیل‌هایِ پی‌درپی می‌رسد و تلفن‌ها پشتِ‌سرِهم که: این دعوت به سخنرانی برایِ ایشان جنبهٔ حیاتی دارد و حتّا اگر چند نفر هم بیایند، کافی است و برای آیندهٔ ایشان خیلی مفید خواهد بود تا در کنارِ سخنرانی در دانشگاهِ فلان در پاریس، در مملکتِ سوئد هم سخنرانی کرده باشند و البته که از خجالتِ «استاد» درخواهند آمد در آینده، و «استاد» مطمئن باشند از این لطفی که در حقِ این منتقدِ جوانِ شعر می‌کنند، هرگز پشیمان نخواهند شد. و آقایِ فلان هم گفته‌اند که تا «استاد» تأیید نفرمایند، ما نمی‌توانیم کسی را دعوت کنیم و…

معلوم می‌شود این آشنایِ همشهری همه‌چیز را انداخته گردنِ من تا خودشان مثلِ همیشه، «خوبه» باشند و مرا «بَده» کنند! که البته هیچ مهم نیست برایم.

ایمیل‌هایِ رَدوبدل‌شده را اگر این‌جا بیاورم، هم مایهٔ خندهٔ خوانندگان خواهد بود و هم موجبِ تأثر و تأسفِ خودم و ایشان…

در تمامِ این مدت، نخواسته‌ام حرفی بزنم یا بنویسم که موجبِ ناراحتی یا یأسِ این جوان بشود، اما سرانجام، چاره‌ای برایم باقی نمی‌مانَد جُز این‌که بنویسم: «من این کار را نمی‌کنم. من اگر تأیید کنم ایشان و کارشان را، همین اندک‌آبرویی را هم که دارم، بر باد داده‌ام.»

و باز برایش آرزویِ موفقیت می‌کنم و در پایان، می‌نویسم: با توجه به سنّی که از من گذشته و تجربیاتی که دارم، دوستانه توصیه می‌کنم: «بهتر است به‌جایِ ایرادِ سخنرانی در شهرستان‌ها یا کشورهایِ خارجه، بنشیند جدّی کار کند: درست بخواند و بنویسد. مطمئن باشد پس از مدتی، نتیجه خواهد داد. با هیاهو و خودنمایی، «کارِ» درست انجام نمی‌شود.»

آخرین پاسخِ او، ضمنِ اظهارِ خوشحالی از آشنایی و صحبت و مکاتبه با «استاد» ی چون من، نیش و کنایه‌ای را هم شامل می‌شود: گوشزد می‌کند که از «تنگ‌نظری» و «حسادت» بپرهیزم!

پیشِ خودم لبخندی می‌زنم و فکر می‌کنم خدا کند آقایِ فلانی ـ فعالِ فرهنگیِ همشهری‌مان ـ در این روزها، سروکله‌اش این طرف‌ها پیدا نشود که چون عصبانی‌ام، می‌ترسم حالی اساسی از ایشان گرفته شود در این میان!

***

در ادامهٔ ماجرایِ هموطنِ منتقد:

آخرین ایمیل من به ایشان:

دوستِ عزیزِ نادیده!

من واقعاً شرمنده‌ام. دوستان متأسفانه از خودشان رفعِ مسؤلیت می‌کنند و چون می‌خواهند «نیک» جِلوه کنند، مرا «بَده» می‌کنند. کاری از دستِ من ساخته نیست.

فقط یک توصیهٔ دوستانه دارم که امیدوارم با توجه به سنّ و سالی که از من گذشته و تجربه‌هایم، حداقل، کمی در موردش فکر کنید:

ناامید نشوید دوستِ عزیز! کارِ درست و خوب و باارزش و ماندگار را در خلوت و با صبر و حوصله و زحمت انجام می‌دهند. زحماتِ شما وقتی حاصل خواهد داد که کارهاتان را به انجام برسانید و منتشر کنید.

«اندیشهٔ خُفتگان» و «دیکتاتورها» کاری به کارِ مباحثی چون «نقدِ شعر» ندارند.

فلان‌کس [نامِ یکی از اندیشمندانِ معاصر که به او اشاره شده بود.] هم با کار در خلوت، «فلان‌کس» شده است.

تنها کاری که از دستِ من ساخته است، آرزویِ موفقیت برایِ شماست.

تندرست و پیروز باشید.

ن.ز

***

امروز صبح، اول‌وقت، این ایمیلِ طولانی را دریافت کردم. خوانندگانِ عزیز توجه خواهد کرد به «بایدِ» پایانِ ایمیل.

اسامیِ اشخاص را حذف کرده‌ام و به‌جایشان حروفِ لاتین گذاشته‌ام. فقط چند کلمه و علامت [!] در میان متن افزودهٔ من است..

***

درود بر شما آقایِ زراعتیِ عزیز!

راستش را بخواهید پس از دیدنِ پیامِ شما تا الان خواب و آرامش از من گرفته شده است و حالِ بنده در واقع به‌سببِ متنِ پیام شما نیست، بلکه در نهایت، نتیجهٔ این موضوعِ سخنرانی است که دریافت‌هایِ نامناسبی برایِ بنده به‌همراه داشت. [؟] به‌همین سبب، این پیام را با هدف درد و دل [کذا فی‌الاصل!] می‌نویسم و خواهش دارم مانندِ یک دوست و همکار، کامل بخوانید و اگر برایِ آرام کردنم جواب هم بدهید که خیلی خوب می‌شود.

آقایِ زراعتی! کار من نوشتن شعر و نقدِ شعر و ادبیات است. نقدِ ادبیات فقط بررسیِ نظریِ متون نیست و کلام را هم شامل می‌شود. یکی از بخش‌هایِ سخنرانیِ بنده «آسیب‌شناسیِ ادبیاتِ ایران و بررسیِ سبب‌هایِ دور ماندنِ شاعران و نویسندگانِ ایرانی از جایزه‌هایِ بزرگِ جهانی همچون نوبل» است. می‌دانید چرا ما در دنیا مطرح نمی‌شویم؟ آیا در این باره اندیشه‌ای داشته‌اید؟ شک ندارم که نمی‌دانید! شک ندارم که تا به‌حال، رویِ این موضوع اندیشهٔ عمیق نداشته‌اید و این یک اِشکال نیست در کارِ شما. اما بنده سال‌هاست رویِ این موضوع، تحقیق و اندیشه می‌کنم. چرا که روزی، در کتابی خوانده بودم که فینیقی‌ها یعنی کسانی که برایِ نخستین بار حروفِ الفبا را اختراع کردند، مهاجرهایی بودند که از سواحلِ خلیجِ فارس برخواستند [ایضاً کذا فی‌الاصل!] و به نقطه‌ای نزدیکِ لُبنان که اکنون غربِ سوریه است درنقشه، رفتند و آن‌جا اقامتگاهِ موقت زدند، اما با شکستِ مصر که بر آن‌جا حکومت داشت، فینیقی‌ها قوت گرفتند و چنان تجارتی به راه انداختند که از انگلستانِ فعلی تا چین را در بر می‌گرفت. آن‌ها برایِ توانایی در گفتگو و مکاتبه با این کشورهایِ مختلف، احتیاج به زبان و نگارشِ پایه یعنی حروفِ الفبا را احساس کردند و الفبایِ لاتینِ کنونی را اختراع نمودند که هنوز هم پا برجاست. بله، خوشحال شدم که مردمِ خلیجِ فارس دنیا را متحول کردند و بسیاری از کارهایِ بزرگِ دیگرِ ایرانیان را در کتاب‌ها خواندم. حال، شما نگاه کنید دور از جانِ شما [این «دور از جانِ شما» ها یعنی دقیقاً منظورم خودِ توست!] دنیا ما ایرانی‌ها را آدم حساب نمی‌کند. آیا دنیا با ما دشمنی دارد؟ نه، دنیا همیشه با ما نیک بوده است. اسکندر وقتی واردِ پارس شد، دستور داد به زن‌هایِ ایرانی تجاوز نکنند. گفت این‌ها از نژادِ کوروش هستند و خود بر خیانتکارهایی که پشتِ شاهِ ایران را خالی کردند لعنت فرستاد. پس چرا دنیا ما را آدم حساب نمی‌کند؟

چند سببِ مهم دارد که نخستین آن‌ها مذهبِ حاکم بر ایرانِ فعلی است و همین مذهب در اثرِ خیانتِ ما به ارکانِ حکومتیِ نژادِ پارس [؟] در ایران شکل یافت. سببِ دیگر این است که ما ایرانی‌هایِ کنونی به خودمان احترام نمی‌گذاریم و اتحاد یا به عبارتی غیرتِ ملی نداریم. سبب‌هایِ بعدی را فعلن کنار می‌گذارم و به همین می‌پردازم.

دوستِ عزیز! ارستو در تمامِ کلاس‌هایِ خود، مردمِ ایران را مردمی وحشی قلمداد می‌کرد تا در ذهنِ کودکان حک شود و نگاهِ منتقدانه یا مهاجمانه‌ای به سمتِ ایران به دست آورند که در نتیجه اسکندر به وجود آمد و آن کرد.

آقایِ زراعتی! بنده دوازده سال از جوانی و حتا نوجوانیِ خودم را برایِ پژوهش در ادبیات گذاشتم. چه راه‌ها رفتم و تحقیر شدم، چه انجمن‌ها و نشست‌ها رفتم که نقد شدم، تا این‌که کجی‌ها را از میانِ کار بُردم و به درستی‌هایِ علوم رسیدم. چه هزینه‌ها کردم با جیبِ خالی و کتاب خریدم. چه کتابخانه‌ها رفتم و شب می‌شد، بیرونم می‌انداختند. درِ خانهٔ چه بزرگانی را زدم و گاه باز نمی‌کردند که در نهایت، دوست می‌شدند. [می‌توانم حدس بزنم این «بزرگان» چه کشیده‌اند!] چه سرزنش‌ها از پدر و مادرم [طفلک پدر و مادر!] را تحمل کردم که از علومِ ادبی و زبانی چیزی نمی‌فهمیدند و با نگاهِ سنتی براندازم می‌کردند… تا این‌که از خانواده جدا شدم و در نهایتِ فلاکت، زندگی در تهران را پذیرفتم. چه بدبختی‌ها کشیدم برایِ کسبِ درآمدِ اولیهٔ زندگی، چون خجالت می‌کشیدم از پدر کمک بخواهم. چه انزواها کردم [!] و از دوستان دور افتادم تا پژوهش‌هایم به سرانجام برسد. حال اما تعاریفِ تازه‌ای به ادبیات ارائه کرده‌ام که پیش از من، کسی در جهان دقیق‌تر و علمی‌تر از آن‌ها را ارائه نکرده است. [!] اما نمی‌دانستم که مطالعه و پژوهش به‌تنهایی کفایت نمی‌کند تا امثالِ «زراعتی» به کارم اهمیت بدهند. البته اسمِ شما را فقط برایِ مثال گفتم. می‌دانید چه لازم است؟ دقیقن چیزهایی لازم است که من از آن‌ها دوری کردم، یعنی پول و شناسنامه‌ای با عددِ سنِ بالا. خیلی احمقانه است که یک پژوهشگر را به‌خاطرِ جوان بودن نقد کنند. مگر نه؟! یا خیلی بده یک نویسنده را با معیار پول بسنجند.

آقایِ زراعتی! نام می‌بَرَم. پیش از ارتباط با شما، به اتحادیهٔ ایرانیانِ استکهلم زنگ زده بودم. آقایِ X که از نگاه من اندازهٔ یک یابو نمی‌فهمد، هشت ماه مرا سرِ کار گذاشت. هر بار زنگ می‌زدم، با چاپلوسیِ تمام می‌گفت: چشم، چشم، بذار خبر می‌دم بهت. اما همین خبر می‌دهم هشت ماه طول کشید. به مسؤلِ اتحادیه آقایِ Y زنگ زدم. گفت X به من نگفته. چشم، با کمالِ میل میزبانِ شما می‌شویم. مشکلت فقط دعوتنامه است؟ گفتم بله. گفت هفتهٔ بعد زنگ بزن، با همکارها مشورت کنم. به شمارهٔ اتحادیه زنگ زدم. X جواب داد. کلی فحش بارم کرد. گفت تو چرا به مسؤل زنگ زدی؟ گفتم آقایِ محترم! مسؤل یک هفته‌ای تکلیفِ مرا مشخص می‌کرد نه هشت ماه! تمام کردی.

به W زنگ زدم. گفتم دوستِ عزیز، شما آن‌جا هستید. یک انجمن به‌م معرفی کنید بیام مطالبم را ارائه کنم. او هم پس از چند هفته سرِ کار گذاشتن، نشست به توصیه و شاید از نگاهِ خودش نصیحت کردن. پیام داد: ای […] جان! این‌جا از تهران بهتر نیست، همون‌جا کارهاتو بکن! می‌خواستم بگم: آخه عوضی! پس اون‌جا چه غلطی داری می‌کنی؟ چرا منو گمراه می‌کنی؟ بگو آقا، دوست ندارم برات وقت بذارم. بهتره…

بله، آقایِ زراعتی! دلم خیلی پُر شده.

یکی از کتاب‌هایِ شعرم که توسطِ ارشاد ممنوع‌انتشار شده است را برایِ Q فرستادم. گفتم آقایِ Q، بخوانید، اگر مقدور بود منتشر کنید. کتاب را خواند. خودش زنگ زده بود. می‌گفت کتابت خیلی خوبه، حتمن منتشرش کن. گفتم خب در خدمتِ شماست، منتشرش کن. گفت پول ندارم راستش. پول چاپشو بِده خودت. من کتاب‌هایِ خودم را منتشر می‌کنم. پولم کم آمده…

به همهٔ این‌ها زنگ بزنید. حرف‌هایم را بگویید تا مطمئن شوید.

گفتم مرحمتِ دوست زیاد! اگر پول داشتم برایِ چاپ بدم که نویسنده نبودم، آن هم در ایران!

دیدم آقایِ Q رفته کشورِ A انتشارات زده فقط برایِ چاپِ کتاب‌هایِ خودش! این از نظرِ من خنده‌داره و خیلی هم مسخره!

این‌همه ارتباط برقرار کردم با ایرانی‌هایِ سوئد، هیچ‌کدام کمکی نکرد و بیش‌تر به‌م دروغ گفتند.

بله، آقایِ زراعتی! به نظرت، مردمِ دنیا با هموطنِ خود این‌گونه رفتار می‌کنند؟

نه، چنین نیست. آخر از کسی چه چیز کم می‌شود من بیام سه چهار روز در سوئد باشم. آن‌قدر بی‌شعور نیستم که مزاحمت ایجاد کنم! شب‌ها که به هتل می‌روم، روز هم که درگیرِ رفتن به دانشگاه‌هایِ آن‌جا و ارتباط با نویسندگان هستم. هرچه فکر می‌کنم، نمی‌توانم بفهمم چرا هموطن‌هام با من این‌طور رفتار می‌کنند.

آقایِ زراعتی! باز درود بر شما که سرِ کارم نگذاشتید و هنوز دوستتان دارم. اما دوستِ عزیز! فلان‌کس در انزوا «فلان‌کس» نشد! اگر از نظرِ شما زندگی در آمریکا انزواست، که هیچی! آیا می‌دانید در عصرِ صادق هدایت، نویسندگانی داشته‌ایم بسیار از او بزرگ‌تر که در انزوا نام ونشان‌شان پوسید؟! [کذا…!] اما هدایت با زورِ پول، «هدایتِ کنونی» شد! درود بر او که پول‌هایش را برایِ ادبیات و فرهنگِ ایران خرج کرد و آثارِ بزرگی پدید آورد. [!]

ناصر زراعتی هم در سوئد کار کرد، ناصر زراعتی شد.

هرکه را می‌خواهید بنگرید. من می‌خواستم چهار روز به سوئد بیایم و با آن سخنرانی، راهِ سخنرانی در دانشگاهِ لندن را هموار کنم. آرزویِ کودکیِ من ارائهٔ مقاله و پژوهش در دانشگاهِ آکسفورد است و این شدنی، اما سخت است.

حال، آقای زراعتی! با سپاسِ فراوان از این‌که این دردودل‌های [!] طولانی من را خواندید.

در آخر، عرض می‌کنم که به همین سبب‌هاست که ایرانی از نظر اروپایی‌ها غیراجتماعی است. من زحمت کشیده‌ام و حق دارم برایِ ارائهٔ مطالبم تلاش کنم. اما بر گردنِ شما هم حقِ همکاربودن و هموطنی دارم. پس انتظارم بی‌جا نیست! باید کمکم کنید!

درود بر شما

اگر روزی از نزدیک دیدارتان کنم، بیش‌تر در بارهٔ «شعرِ ایران» بحث می‌کنیم و همچنین شخصیت‌هایِ دگرگون‌شدهٔ ایرانیانِ خارج از ایران…

پایدار باشید.

***

شما جایِ من بودید، چه می‌کردید؟

من فکر کردم تنها راهش این است که بروم خودم را دار بزنم.

دارم دنبالِ طنابِ مناسب می‌گردم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.