مختار در روزگار

 

روزگار مختار؛ پوچی دیالوگ یا رنج و رؤیای نسلی که گذشت
با گوشه‌چشمی بر کتاب:
مختار در روزگار، نوشتهٔ ابراهیم گلستان

 

نامش تداعی آتش است نه فقط از آن روی که آتشین‌مزاج و انقلابی بود که بود بلکه از آن روی که او را زنده‌زنده در آتش سوزاندند تا تداعی جهنمی باشد که روزهای آخر عمر کوتاهش را برای او رقم زدند. نوشتن از مختار کریم‌پور شیرازی ساده نیست همان‌طور که خواندن دربارهٔ او هم. تا پیش از نشرِ خاطراتی که گلستان از روزگار جوانی مختار در کتابش گرد آورد، نام کوچکش چندان آشنا نبود، فامیلی‌اش بود که در ذهن مانده بود و آن هم به این دلیل که او را در زندان زنده‌زنده آتش زدند. روزگارِ ۲۸ مرداد ۳۲ بود و آغاز عصر بگیر و ببند. در خبرهای روزنامه‌های آن زمان با محتوایی فرمایشی روبه‌روییم که در همان هم، خطاها و خلأهایی پیش آمد که دروغ را بیرون می‌انداخت. روزنامهٔ کیهان شمارهٔ ۳۲۳۵ نوشت: «امروز مقامات انتظامی اطلاع دادند که دیشب کریم‌پور شیرازی که در مرکز ۲ زرهی در مجاور زندان آقای دکتر محمد مصدق بازداشت می‌باشد، قصد فرار داشت و خود را آتش زد … وی را که بیش از دوسوم بدنش سوخته بود امروز صبح به بیمارستان شمارهٔ یک ارتش برده و در اتاقی که مجاور دکتر فاطمی، که از دیشب به آنجا منتقل شده، بستری نمودند…» روزنامهٔ اطلاعات شمارهٔ ۸۳۳۶: «دیشب کریم پور شیرازی از پادگان قصر تصمیم به فرار گرفت. ولی موفق نشد. وی می‌خواست سرباز محافظ خود را آتش بزند. ولی چون موفق نشد خود را آتش زد.» خبرهای دیگر، به‌علاوهٔ نظر پزشکی قانونی و خاطرات و مصاحبه‌هایی که خیلی بعد از شعبان جعفری و دیگران منتشر شد، همه سوختن او را تأیید می‌کند اما خودسوزی را نه که اگر خودسوزی هم بوده باشد، باز عاقبت رنجی‌ست که در زندان بر تنش نشست. موضوع همان سوختن است و آتش.

***

در سال‌هایی که انگار هر اهل فرهنگی به حزب توده می‌پیوست و به قول گلستان «رفتن به حزب توده، دیدن جوانی مجدد کشور بود. در حزب توده بودن، بودن در یک ضیافت بود در انتظار پر از اعتماد یک تولد مسعود؛ تعمید و غسل بود در فکر روشن و منطق؛ جشن امید بود و اطمینان[۱]…» کریم‌پور شیرازی نیز در حلقهٔ دیگر یاران شیرازی‌اش همچون فریدون توللی (که در کتاب گلستان از او به نام پسر ارباب پدر مختار یاد می‌کند)، رسول پرویزی، انجوی شیرازی و… به حزب توده پیوست ولی زود از این حزب بیرون آمد و به جبههٔ ملی تازه‌تشکیل و هواداران محمد مصدق پیوست.

جدایی او از آن قافلهٔ یاران که بنا به روایت گلستان، گویا آن دوستان چندان هم او را به چیزی نمی‌گرفتند که طبقهٔ اجتماعی پایینی داشت و مختار هم این را با گوشت و خون حس کرده بود، خواندنی است. در روایت گلستان، دوست بیمارشان را دارند سوار بر درشکه به خانه می‌رسانند. در گفتگویی که بین آن‌ها دربارهٔ تشخیص درست یا نادرست دکتر دربارهٔ بیماری دوستشان لطف‌اللّه درمی گیرد، مختار که از اول هم درون آن درشکه جایی برای نشستن نداشته و پا بر رکاب بدنه، کنار اتاقک ایستاده بود از درشکه پایین می‌پرد و می‌رود که می‌رود و تا آخر روایت گلستان دیگر سر و کله‌اش پیدا نمی‌شود همانطور که خود گلستان هم پس از طی توقفی کوتاه که در اثر رفتن مختار پیش آمده است راهش را از آن جمع جدا می‌کند و می‌رود. این رفتن و جداشدن مختار انگار استعاره‌ای است بر جداسری او از آن جمع که گرچه دوستان نوجوانی‌اش بودند اما دل خوشی از آن‌ها نداشت از این روی که از آنان نبود. مختار از آن جمع بُرید و در متن گلستان به جایی رفت نامعلوم که آیندگانی که ما باشیم از آن خبر داریم ولی آن جمع که درون درشکه نشسته بودند و درشکه‌چی که به انتظار بازگشت مختار پا سفت کرده بود به ماندن و نمی‌رفت تا او برگردد، آن آینده در مخیله‌شان هم نمی‌گنجید.

او که شاعر بود و شورش تخلص می‌کرد نام روزنامه‌اش را هم شورش گذاشت و اولین شماره‌اش را اختصاص داد به بزرگداشت «محمد مسعود» مردی که او را ستایش می‌کرد و در کتاب مختار در روزگار هم بارها از ستایش او از محمد مسعود سخن به میان آمده است. چهره‌اش آن‌چنان که گلستان توصیف می‌کند نازیبا نیست نه بینی بزرگی دارد و نه قد کوتاهی که گوژی بر پشت داشته باشد. شاید این چهرهٔ دوران بلوغش بوده است یعنی درست همان زمان روایت گلستان. «پسر نوکر پدر فریدون، بینی بزرگ تیزی داشت، با چشم‌های ریز در حدقه‌های تنگ کشیده با صورتی که پوشیده از کرک و جوش‌های چرک‌دار…» لااقل عکس‌هایی که از او به جا مانده است چنین چیزی نشان نمی‌دهد. فقر خانواده‌اش به او اجازه نداد که هم‌زمان با دوستانش تحصیل را ادامه دهد. در یک‌باری که مهمانِ خانهٔ گلستان و فخری شده است، اشاره‌ای گذرا هست از ابراز ناراحتی او از این‌که همچون آن‌ها به دانشگاه نرسیده است. گرچه ما می‌دانیم که بعدتر، در سال ۱۳۲۷، به دانشکدهٔ حقوق می‌رود و هم‌چنان که لیسانس حقوق می‌گیرد به کار روزنامه‌نگاری هم مشغول می‌شود.

او با همان وصفی که از نوجوانی‌اش در کتاب دوستش- ابراهیم گلستان؛ با اسم خودمانی شاهی- می‌خوانیم، از وجناتش پیداست که کسی نیست که عقایدش را پنهان کند. با انتشار نشریه‌اش همواره با صدای بلند عقاید خود را با زبان تندوتیزش بیان می‌کرد و آن‌طور که در نشریه‌اش می‌نوشت، افشاگر توطئه‌های پشت پرده بود. در یکی از مقالاتش نوشت:  «به قرآن مجید سوگند یاد کرده‌ام که حقایق را بنویسم ولو اینکه به قیمت جانم تمام شود. من با خدای خود عهد و پیمان محکمی بسته‌ام چون من پرده‌هایی را بالا می‌زنم که در زیر آن‌ها هزارها خیانت، هزارها فساد، هزار بدبختی و بیچارگی نهفته است. من جداً مصمم هستم که این مبارزهٔ سرسخت و آشتی‌ناپذیر را تا سرحد مرگ شرافتمندانه سرخ که ایدئال و آرزوی دیرین من است دیوانه‌وار دنبال کنم، چون من کاملاً در طی انتشار این سه شماره شورش خطر را پیش‌بینی و احساس می‌کنم و ناچار در مقدمه شهادتین خود را ادا کرده‌ام.[۲]» این نوشته برای ما مردمان این روزگار، زیادی اغراق‌آمیز، احساساتی و شورمندانه است که شاید با روزنامه‌نگاری علمی نخواند. گذشته از جرأت نویسنده، نشانگر وجود فضایی آزاد است که نوشتن چنین سرمقاله‌های تندی را ممکن می‌کرده است. در پاسخ شک اول، باید بگویم روزنامه‌نگاری آن زمان با همین ادبیات بود و نمونه‌اش الگوی کریم‌پور شیرازی، سرمقاله‌های محمد مسعود است گرچه، حتی در همان زمان هم ابراهیم گلستان در پاسخ ستایش‌آمیز مختار از مسعود، نوشته‌های مسعود را زیر سؤال می‌برد و می‌گوید او اهل بازارگرمی است (نقل به مضمون از کتاب مختار در روزگار) و در پاسخ شک دوم، باید گفت که به هر حال این خاصیت آزادی است که روزنامه‌نگار و نویسنده بتواند هر جور که می‌خواهد بی‌پرده‌پوشی بنویسد. چنین فضایی نه لطفی از سوی حاکم که حق حیاتی هر جامعه است و اگر در جایی نیست، نشانهٔ لگدمال شدن این حق است.

«سرحال بود و شوخ بود و می‌جنبید و باهوش هم بود و همین برای لج دیگران بس بود.» (مختار در روزگار). کریم‌پور در روزنامه‌اش نوشت:

«مردم می‌گویند چرا خواهر شاه در امور قضائیه، مقننه و اجرایی این مملکت دخالت نامشروع می‌کند. چرا اشرف خواهر شاه دادستان تهران را احضار کرده و نسبت به توقیف ملک افضلی جنایتکار و آدم‌کش اعتراض کرده و دستور تعویض بازپرس را می‌دهد؟[۳]» به آن شورمندی و جنبش و هوش که در نوجوانی لج دیگران را درمی‌آورد، چنین مقاله‌هایی را هم باید افزود تا پی به میزان لج و دلخوری و کینهٔ بالادشتی‌ها و نه تنها دیگران از او پی برد.

او که خیلی زود از حزب توده ــ که بعدها قتل محمد مسعود، روزنامه‌نگار محبوبش را رقم زد ــ بریده بود و به جبههٔ ملیِ تازه‌پاگرفته به رهبری مصدق پیوسته بود، پس از کودتای بیست‌وهشت مرداد زندگی مخفیانه در پیش گرفت.

در دفتر شورش نشسته بود که خبر نزدیک شدن دار و دستهٔ شعبان جعفری را به سمت دفتر شنید. دفتر شورش در اکباتان بود و او بام‌به‌بام خود را به خیابان چراغ‌برق، نزدیک چهارراه سرچشمه رساند که با نام‌گذاری امروز می‌شود تقاطع خیابان امیرکبیر و مصطفی خمینی. از آنجا سوار اتوبوس می‌شود و به شمیران می‌رود و چند روز بعد به قم و آنجا با لباس روحانی در مقبره‌ای خانوادگی پنهان می‌شود. اما او کسی نیست که بتواند یک‌جا بند شود. پس بازمی‌گردد به خانه‌ای در خیابان مقصودبیک یا «دربندی» امروز که در همین‌جا او را شناسایی و دستگیر می‌کنند. نیمه‌شب ۲۶ مهرماه ۳۲؛ دو ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد.

تمام یادداشت‌هایی که از آن زمان دربارهٔ او هست بیان می‌کند که او در زندان بیش از دیگران شکنجه می‌شده است. نکته این است که چرا؟ شاید از این روی که او زبان درازی داشته است و در زندان هم سربه‌راه و بله قربان گو نشده بوده است؟ خیلی‌های دیگر هم بعد از دستگیری بر مواضعشان ماندند و دکتر فاطمی که اعدام هم شد. پس به نظر من علت را باز، باید در طبقهٔ اجتماعی جست. همیشه در زندان‌ها، افرادی که از طبقات پایین‌تر اجتماعی هستند بیشتر تحقیر و شکنجه می‌شوند. انگار چیزی در ذات بشر هست که طبقهٔ فرودست را مطیع‌تر می‌خواهد. در شروع کتاب مختار در روزگار ابراهیم گلستان روایت می‌کند که وقتی فریدون (توللی احتمالاً) که پسر ارباب پدر مختار است عاشق می‌شود و بنا به توصیه یا فقط با همراهی سادهٔ مختار از خانه می‌رود که لابد سر به کوه و بیابان بگذارد، ارباب که پدر فریدون باشد پسرش را می‌بخشد ولی مختار را با خانواده‌اش از آن خانه می‌راند که بعدها گرچه با پادرمیانی پدر گلستان، پدر مختار را به خانه راه می‌دهند با این شرط که مختار دیگر پایش را به آن خانه نگذارد و مختار چه شبها را که بر پله‌های سنگی کوچهٔ گلستان به صبح رسانیده بوده است بی‌آنکه کسی از دوستانش متوجه شود. گناه پسر ارباب پدر می‌افتد گردن پسر نوکر ارباب! همین طرز فکر طبقاتی تا زندان هم او را رنج می‌دهد.

شعبان جعفری در خاطراتش تعریف کرده است که او یک‌بار از پنجرهٔ طبقهٔ دوم ساختمان دادرسی ارتش در خیابان ثبت قدیم که حالا «فناخسرو» نام دارد، پرید و پایش شکست. روزنامه‌ها به نقل از او نوشتند که می‌خواسته خودکشی کند اما «پرویز خطیبی» فیلم‌ساز و روزنامه‌نگار که هم سلولی او در زندان بوده می‌گوید «کریم‌پور» قصدش فرار بوده، نه خودکشی…

نیمه‌شب ۲۴ اسفند سال ۳۲، مختار کریم‌پور شیرازی درون زندان در آتش می‌سوزد و غروب همان روز در بیمارستان ارتش از دنیا می‌رود.

در اولْ خبر مرگ او را پنهان می‌کنند و بعد که ناچار می‌شوند خبر را منتشر کنند خبری فرمایشی به روزنامه‌ها ابلاغ می‌شود که تمام روزنامه‌ها همان را در چگونگی مرگش بنویسند. و دروغ همیشه شایعه می‌آفریند چه، شایعه وقتی پدید می‌آید که راه دسترسی شفاف به خبر بسته شده باشد. فراموش نکنیم که ماجرا بعد از کودتای بیست‌وهشت مرداد است و دیگر آن روزگاری نیست که مختار در روزنامه‌اش شورش آزاد بود هر چه می‌خواهد بنویسد. شایعات دهان‌به‌دهان می‌چرخد. او که تیغ تیز حملاتش در شورش بیش از همه متوجه اشرف خواهر شاه بود، پس سوزاندنش را در زندان به دستور اشرف و حتی به دست او تعریف می‌کنند:‌

گفتند «اشرف به زندان آمد و او را در شب چهارشنبه‌سوری آتش زد.» اما کسانی گفته‌اند اشرف در آن زمان در ایران حضور نداشت و مرگ کریم‌پور هم در شب چهارشنبه‌سوری نبود.

اطلاعیهٔ رسمیِ منتشرشده در روزنامه‌ها می‌گوید که کریم‌پور قصد فرار داشته؛ پارچه‌ای آغشته‌به‌نفت چراغِ درون سلول را آتش زده به سمت سربازی پرت می‌کند و می‌خواهد بیرون برود که آتش به ریش خودش می‌گیرد و صورتش می‌سوزد! گزارش پزشکی قانونی چیز دیگری می‌گوید و پزشک قانونی نتوانسته است حیرت خود را از این نحوهٔ سوختن پنهان کند؛ چهار پنجم بدنش سوخته بود و او تازه صبح فردایش به بیمارستان منتقل شده بود!

شعبان جعفری در خاطراتش نوشته است که برخی از سربازان لحاف‌های آغشته‌به‌نفت را درون سلول او انداخته و آتشش زده‌اند. با این همه از لابه‌لای شایعات می‌توان به برخی حقایق هم پی برد. مثلاً ماجرای پالان انداختن بر روی او و تحقیر کردنش یا زمانی که بعد از شکنجه تشنه بوده و طلب آب کرده است و ظرف ادرار جلویش گذاشته‌اند. ماجرای پالان انداختن روی او را که سربازان با گزلیک به تنش زخم می‌زده‌اند و بر او سوار می‌شده‌اند شعبان جعفری هم در مصاحبه با هما سرشار تأیید کرده است. شفیعی کدکنی در مقاله‌ای با عنوان «اگر مرگ این است بیداد چیست» می‌نویسد: فردای پس از آتش زدن، او را در حالی که دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود، به بیمارستان ارتش منتقل کردند. در آنجا تمام توان خود را در گلو جمع کرد و فریاد زد: والاحضرت اشرف مرا کشت! اما دکتر ایادی – پزشک مخصوص – با تمسخر گفت: دیوانه است؛ هذیان می‌گوید.» و بدین ترتیب ماجرای آتش زدن او را در شب چهارشنبه‌سوری به دست اشرف تأیید می‌کند. «فردای آن شب، از افراد بیرون زندان کسی ندانست که آن شب، در زندان لشگر ۲ زرهی چه گذشته است. تنها همین را فهمیدند که روزنامه‌های تهران خبر از آتش گرفتن کریم‌پور شیرازی دادند.[۴]»

اما مختار در روزگار نوشتهٔ ابراهیم گلستان به مرگ او نپرداخته است، این کتاب سراسر زندگی است و به زندگی مختار و دیگرانی پرداخته است که در سال‌های تحصیل گلستان در دبیرستان شیراز و بعد تحصیل دانشگاهش در تهران با او همراه بوده‌اند و مختار ستارهٔ برجستهٔ این کتاب است.

در کتاب ابراهیم گلستان خبری از مختار روزنامه‌نگار یا مختار شورشی نیست، هنوز نیست. چون خاطره به دوره‌ای از زندگی مختار و گلستان و دیگر دوستانشان اشاره می‌کند که در ابتدای جوانی‌اند و هر کس دارد ذره ذره همان‌طور که شخصیت خود را می‌سازد کردار و منش آیندهٔ خود را رقم می‌زند. گلستانِ راوی در این کتاب، خبری از آینده ندارد (گرچه این کتاب بعد از مرگ مختار نوشته شده است ولی در نقش راوی، او در همان زمان است که دارد روایت می‌کند). کتاب از نیمه تقریباً بر محور دیالوگ استوار است و دیالوگ‌ها طوری پیش می‌رود که انگار ما شاهد نمایشی از تئاتر پوچی باشیم. حرف‌ها، شوخی‌ها، سر به سر گذاشتن‌ها، کم و کسری‌هایی که جمع دوستان نثار مختار می‌کنند و مختار فرودستی طبقاتی خود را با عمق جان احساس می‌کند چیزی که گلستان راوی در اول متوجهش نمی‌شود ولی بعد او هم درمی‌یابد که در حرف‌ها و شوخی‌های دوستان آن خانهٔ مجردی مختار خوار و خفیف شمرده می‌شود از این روی که گویا او را دوست ندارند. همه جز خود گلستان از دوره‌ای به بعد و شاید یکی دیگر از دوستان که بخش زیادی از کتاب به بیماری او اختصاص دارد. بیماری‌ای که در اصل بیماری نیست و آن هم حاصل توهین و تجاوز است گویا. «گلستان پیش از این نیز در مکتوباتی مانند نامه به سیمین و برخوردها در زمانهٔ برخورد موضوعی شخصی را تا حد رمان ارتقا داده و روایتی دیگر از تاریخ می‌سازد که مبتنی بر درک عمیق و بی‌واسطهٔ او از مقاطعی از تاریخ معاصر ما است.[۵]» اما این کتاب نه رمان است و نه زندگی‌نامه، خاطرات شخصیِ مردی است زیسته در کوران حوادث که درک شخصی و حسی خودش را از دوستان، اندیشه‌ها و فضای زمانهٔ خودش به تصویر کشیده است. کتاب مختار در روزگار می‌توانست رمان باشد ولی نویسنده به‌عمد از رمان شدن آن سر باز زده است تا واقعیتِ زیسته هم‌چون بسته‌ای خام به دست آیندگانی برسد که ما باشیم و آیندگانِ ما. این کتاب تاریخ‌نگاری منحصربه‌فردی است از زبان داستان‌نویسی سرآمد در نثر و زبان که سبک تازه‌ای را بر تاریخ‌نگاری می‌گشاید و نشان می‌دهد که اگر داستان‌نویسی بخواهد تاریخ بنگارد، زاویهٔ دید را چگونه و جای دوربین را کجا انتخاب می‌کند.

زندگی کوتاه و مرگ دردناک مختار کریم‌پور شیرازی بر کسی پوشیده نیست اما کاری که گلستان در این کتاب می‌کند تبدیل زندگی‌نامه به تاریخ و تبدیل تاریخ به زندگی است آن‌قدر که گاهی به رمان پهلو می‌زند اگر نویسنده قرار نبود داستانش بر واقعیت صرف استوار باشد. گلستان در دو کتاب دیگر این سه‌گانه هم، یعنی نامه به سیمین و برخوردها در زمانهٔ برخورد از این روش بهره می‌برد و تنها نویسنده‌ای چون او می‌تواند چنان تاریخ را زنده کند و در رگ‌وپی آن خون بدمد که آدم‌هایش هم‌چنان که در گذشته‌اند با بار حوادثشان بر دوش، جامهٔ امروز به تن کنند و خون به رگشان بدود. مختار، جوان دونده‌ای بود که خوب هم می‌دوید. «شاید دست‌هایش از تناسب عادی درازتر بود که پاهایش را چپیده در تنه می‌دیدی. با چنین پاها هم خوب تند می‌دوید و هم در فوتبال محکم به توپ می‌کوبید.» (ص ۷) نام کریم‌پور شیرازی که در ذهن تاریخ شنیدهٔ ما با آتش همراه بود با خواندن این کتاب، بی‌آنکه از آتشِ مرگ او سخن به میان آید رقصیدنش را بر شعله‌های آتشی هنوز نامرئی ترسیم می‌کند؛ همان آتشی که در آیندهٔ زندگی او مرئی می‌شود و ما حالا به نظاره‌اش نشسته‌ایم.

کتاب تقریباً از نیمه به بعد بر دیالوگ صرف استوار است. حرف از پی حرف و پوچ، هیچ، باد هوا. از آن حرف‌ها و حاضرجوابی‌هایی که جوان‌ها وقتی دور هم جمع می‌شوند می‌گویند و می‌شنوند و هرچند وقت یک‌بار خودشان به خودشان یادآور می‌شوند عجب چرت و پرتی گفتیم ها! این زنجیرهٔ دیالوگ از پی دیالوگ، که یادآور سبک تئاتر پوچی هم هست، گرچه شاید خواننده را خسته کند اما در همین خستگی است که درمی‌یابد زندگی هیچ در پوچ است و صحبت بر سر آرمان، مبارزه، شخصیت‌های الگو، خوب‌ها یا بدها، همه و همه… دوّاری است که انسان معاصر در آن گیج می‌خورد و زندگی می‌بازد و از این‌روست که نویسنده با معنای نام مختار بازی کوچکی در عنوان کتاب کرده است: «مختار در روزگار» یا آزادی انتخاب را ببین که چگونه شدنی است.

 


 

[۱]. مختار در روزگار. ابراهیم گلستان. انتشارات بازتاب نگار. ۱۴۰۱. تهران. ص ۲۱.

[۲]. نقل از وبگاه محمدرضا ضیغمی.

[۳]. همان

[۴]. نقل از وبگاه ملیون ایران.

[۵]. روزنامه شرق؛ ۱۶ خرداد ۱۴۰۱.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.