ای عموی مهربان، تاریخ!

ای عموی مهربان، تاریخ!

خوانشی از شعر میراث سرودۀ م. امید

 

میراث

۱      پوستيني كهنه دارم من،

يادگاري ژنده‌پير از روزگاراني غبارآلود.

سالخوردي جاودان‌مانند.

مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود.

 

۲      جز پدرم آيا كسي را مي‌شناسم من؛

كز نياكانم سخن گفتم؟

نزد آن قومي كه ذرّات شرف، در خانۀ خونشان

كرده جا را بهرِ هر چيز دگر، حتي براي آدميّت، تنگ،

خنده دارد از نياكاني سخن گفتن، كه من گفتم.

 

۳      جز پدرم آري

من نياي ديگري نشناختم هرگز.

نيز او چون من سخن مي‌گفت.

همچنين دنبال كن تا آن پدرجدّم،

كاندر اخم جنگلي، خميازۀ كوهي

روز و شب مي‌گشت، يا مي‌خفت.

 

۴      اين دبير گيج‌وگول و كوردل: تاريخ،

تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه مي‌خواست

با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد،

رعشه مي‌‌افتادش اندر دست.

در بنانِ دُرفشانش كلك شيرين‌سلك مي‌لرزيد،

حِبرش اندر محبرِ پُرليقه چون سنگ سيه مي‌بست.

زانكه فرياد امير عادلي چون رعد برمي‌خاست:

ـ «هان، كجايي، اي عموي مهربان! بنويس.

ماه نو را دوش ما، با چاكران، در نيمه‌شب ديديم.

ماديان سرخ‌یال ما سه كرّت تا سحر زاييد.

در كدامين عهد بوده‌ست اينچنين، يا آنچنان، بنويس.»

 

۵      ليك هيچت غم مباد از اين،

اي عموي مهربان، تاريخ!

پوستيني كهنه دارم من كه مي‌گويد

از نياكانم برايم داستان، تاريخ!

 

۶      من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست.

نيز خون هيچ خان و پادشاهي نيست.

وين نديم ژنده‌پيرم دوش با من گفت

كاندرين بي‌فخر بودنها گناهي نيست.

 

۷      پوستيني كهنه دارم من،

سالخوردي جاودان‌مانند.

مرده‌ريگي داستانگوي از نياكانم، كه شب تا روز

گويدم چون و نگويد چند.

 

۸      سالها زين پیشتر در ساحل پرحاصل جيحون

بس پدرم از جان و دل كوشيد،

تا مگر كاين پوستين را نو کند بنياد.

او چنين مي‌گفت و بودش ياد:

ـ «داشت كم‌كم شبكلاه و جُبّۀ من نوترك مي‌شد،

كشتگاهم برگ و بر مي‌داد.

ناگهان توفان خشمي باشكوه و سرخگون برخاست.

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هرچه بادا باد.

تا گشودم چشم، ديدم تشنه‌لب بر ساحل خشك كشفرودم،

پوستين كهنۀ ديرينه‌ام با من.

اندرون، ناچار، مالامالِ نور معرفت شد باز*؛

هم بدان‌سان كز ازل بودم.»

 

۹      باز او ماند و سه‌پستان و گل زوفا؛

باز او ماند و سكنگور و سيه‌دانه.

وآن به‌آيين حجره‌زاراني

كانچه بيني در كتاب تحفۀ هندي،

هر يكي خوابيده او را در يكي خانه.

 

۱۰    روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد.

ما پس از او پنج تن بوديم.

من بسان كاروانسالارشان بودم.

ـ كاروانسالار ره‌نشناس ـ

اوفتان خيزان،

تا بدين غايت كه بيني، راه پيموديم.

 

۱۱     سال‌ها زين پيشتر من نيز

خواستم كاين پوستين را نو كنم بنياد.

با هزاران آستين‌چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد:

ـ «اين مباد! آن باد!»

ناگهان توفان بي‌رحمي سيه برخاست…

 

۱۲    پوستيني كهنه دارم من،

يادگار از روزگاراني غبارآلود.

مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود.

هاي، فرزندم!

بشنو و هش دار!

بعدِ من این سالخورد جاودان‌مانند

با بر و دوش تو دارد كار.

ليك هيچت غم مباد از اين.

كو، كدامين جبۀ زربفت رنگين مي‌شناسي تو

كز مرقَّع پوستين كهنۀ من پاكتر باشد؟

با كدامين خلعتش آيا بدل سازم

كِه‌م نه در سودا ضرر باشد؟

لاله جانم، آي دختر جان!

همچنانش پاك و دور از رقعۀ آلودگان می‌دار.

تهران، تیر ۱۳۵۵

* اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
ــــ سعدی

 

در این نوشته کوشش خواهد شد تا خوانشی از شعر میراث، بر اساس روابطی که بین اجزای آن برقرار است، به دست داده شود.

کلیدی‌ترین واژه در این شعر «پوستین» است که نُه بار تکرار و صفات متعددی برای آن برشمرده شده است. «پوستین» سمبل چه چیزی می‌تواند باشد؟ با خواندن کل شعر، درمی‌یابیم که با سمبلی پیچیده و شخصی سر و کار داریم که ارجاع سرراستی ندارد؛ سمبلی که شاعر خود برساخته تا ذهن خواننده را نه به سمت یک مصداق مشخص بلکه به طرف گستره‌ای از ارجاعات نامتعین سوق دهد.

اینک نکات قابل توجه در بندهای دوازده‌گانۀ شعر را از نظر می‌گذرانیم:

در بند نخست، گوینده (persona) بیان می‌دارد که پوستین کهنه‌ای از نیاکانش به میراث برده، از روزگارانی چنان دور و دراز که در هالۀ ابهام فرورفته است («روزگارانی غبارآلود»)؛ این مرده‌ریگ آنچنان قدیمی است که می‌پنداری همواره بوده است («جاودان‌مانند»). صفت «جاودان‌مانند» یادآور مفهوم اسطوره یا اساطیر است که چنین می‌نماید که همواره بوده و خواهد بود.

در بند دوم، گوینده اعتراف می‌کند که نیاکانش را به نام و نسب نمی‌شناسد. او مانند اشراف شجره‌نامه‌ای رسمی ندارد؛ و از نظر او «آن قوم» که شرف موروثی دارند، از آدمیت بی‌بهره‌اند.

در بند سوم ادامه می‌دهد که پدرش نیز مانند او بوده و جز پدرش نیای دیگری نمی‌شناخته و نیای نخستینِ آنها انسان غارنشین یا شکارچی است. این هم ما را به یاد ریشۀ مبهم داستان‌های اساطیری می‌اندازد و خصوصاً قسمتی از آغاز داستان گیومرت در شاهنامۀ فردوسی:

که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک، در به در[i]

در بند چهارم، گوینده بیان می‌دارد که سرگذشت نیاکانش در تاریخ ناگفته مانده؛ چرا که مورخان فقط روایتگرِ داستانِ یکطرفۀ فاتحان و افتخارات پوچشان بوده‌اند. تعابیری چون «مذهّب دفتر» و «بنان دُرفشان» یادآور نثرهای مطنطن و گاه مسجّعی است که روایت تاریخی را به نظمی بی‌معنا و عاری از جدّیت و دقت نزدیک کرده، و این نظم‌گونگی با آن سرگذشت «پریشان» (که معنای لفظی «نثر» را نیز به ذهن متبادر می‌کند) در تقابل قرار دارد. هرچند این خصیصه فقط دربارۀ سنّت تاریخ‌نویسیِ برخی دوره‌های پس از حملۀ مغول صدق می‌کند، ولی گوینده با اوصافی که در این بند برای تاریخ برمی‌شمارد ــ «گیج‌وگول» و «کوردل» و حتی «دبیر» (که شغلش نوشتن است و قلم‌به‌مزد است نه صاحب‌فکر) ــ و اشاره به ناتوانی و بزدلی او («رعشه می‌افتادش اندر دست») تکلیف خود را با کل تاریخ (در معنای روایت‌های مکتوب تاریخی) روشن کرده است. اگر بتوان نوعی ایهام تبادر هم در این ترکیب «دبیرِ … تاریخ» قائل شد، تاریخ در هیئت معلمی به ذهن متبادر می‌شود که (به علت ترس یا جهل یا خرفتی) از بیان درست درس عاجز است.

نکتۀ قابل توجه در بند پنجم، خطاب قرار دادن «تاریخ» است، آن هم با تعبیرِ «عمو». این خطاب خاص، می‌تواند حاکی از نوعی تخفیف و خوارشماری و عوام‌انگاریِ مورخان باشد (هماهنگ با تعابیر بند قبل)، یا حاکی از تحبیب (هماهنگ با صفت «مهربان»). گوینده پس از جملات تندی که دربارۀ تاریخ بر زبان رانده، انگار در صدد دلجویی از او برمی‌آید: اما غصه نخور، عمو جان! [تو چه تقصیری داری؟ تو فقط یک میرزابنویس بوده‌ای.]

این خطاب اشارت‌ها و کارکردهای دیگری نیز دارد. نخست اینکه گوینده پس از شخصیت‌بخشی به تاریخ (در همان معنای روایت مکتوب)، او را در اینجا به طور خاص مورد خطاب قرار می‌دهد. دیگر اینکه، از قضا، تاریخ‌نگاران هم نه از نسل شاهان و پیامبران بوده‌اند و نه لزوماً اشراف‌زاده. پس چه بسا این دبیران ساده‌لوح قرابتی هم با گوینده داشته باشند.

گذشته از اینها، قابلیت داستان گفتن که به پوستین نسبت داده شده، ذهن را باز هم بیش از پیش به شباهت آن با حکایات اساطیری متوجه می‌سازد.

در بند ششم، گوینده دیگر بار صریحاً صف نیاکانش را از پیامبران و امامان و شاهان و خوانین جدا می‌کند. او که در بند دوم به‌اشارت (ذمّ شبیه به مدح) شرفِ اشرافی را و در بند چهارم به‌کنایت عدل شاهان را زیر سؤال برده است، این بار در صدد اعلام موضع در برابر دین، و جدا کردن صف گوینده از میراث‌داران انبیاست.

بند هفتم شامل دو نکتۀ بسیار مهم است: یکی اینکه پوستین تنها از کیفیت سرگذشت نیاکان او سخن می‌گوید؛ از عدد و تاریخ (به معنی ماه و سال) و مختصات زمانی چیزی نمی‌گوید. در بند بعد خواهیم دید که از مختصات مکانی هم به‌تقریب یاد می‌شود. یعنی در این داستان‌ها مکان و زمان در هم نوردیده شده، اما کیفیت حوادث آنچنان‌که بوده منتقل می‌شود. و این باز نشان‌دهندۀ شباهت پوستین به اساطیر است. دوم اینکه پوستین «شب تا روز» سخن می‌گوید، گویی تنها در خاموشی یا به هنگام خواب (با ضمیر ناخودآگاه) حرف می‌زند؛ مانند بن‌مایه‌های اساطیری، که به باور برخی، در ناخودآگاه جمعی یک قوم ریشه دارند.

بند هشتم یکی از سرگذشت‌هایی است که گوینده از پدرش شنیده[ii]، ولی خودش هیچ خاطره‌ای از آن ندارد. سال‌ها پیش‌تر در ساحل جیحون (که یکی از مراکز شکلگیری تمدن‌ ایرانی است) پدر گوینده هنگامی که زندگی مادّی‌اش اندکی بهتر شده بود، با خیزشی خونین («توفان خشمی سرخگون») همراه می‌شود و دار و ندارش را صرف این بازی خطیرِ قمارگونه («هرچه بادا باد») می‌کند. اما تا چشم می‌گشاید، می‌بیند آنچه را داشته (آبادانی و شبکلاه و جبۀ اندکی نوتر) از دست داده و در ساحل خشک کشفرود (باز در شرق ایران) است و جز پوستینش که یادگار گذشته‌هایی بسیار دور است چیزی ندارد[iii]. («خشک» می‌تواند کنایه از بخل زمین هم باشد.)

پوستین اینجا با جبّه در تقابل قرار می‌گیرد: تقابلی ظاهری (جبّه بالاپوش است و روی لباس‌های دیگر می‌پوشند) و تقابلی عمیق‌تر (جبّه را مثل لباس و هر چیز مادّی دیگری می‌توان از دست داد؛ پوستین مانند پوست بر تن چسبیده، با این تمایز که جنبۀ مادّی ندارد و به نسلی دیگر خواهد رسید). پس از این واقعه پدر که ناچار به گرسنگی افتاده، با نقل یک مَثَل سائر، تفی هم حوالۀ ریش تصوف می‌کند.

در بند نهم، درمی‌یابیم که پس از این شکست، پدر گوینده، که ظاهراً گیاهان دارویی هم پرورش می‌داده، سرخورده به کنج عطاری‌اش می‌خزد (و شاید سرش را با همین گیاهان گرم می‌کند). قطعاً نام بردن از پیشۀ عطاری نه معلول تصادف است و نه از آن رو که پدر شاعر عطار بوده؛ بلکه شاعر این شغل را از بین تمام پیشه‌هایی که در دنیای قدیم‌تر سراغ داشته، با نهایت ظرافت برگزیده است تا اشاره کند که: پدر از علاج قطعی و اصولی باز‌ماند و ناچار به تسکین دردهای خود و دیگران رضایت داد. کتاب تحفۀ هندی یادآور نام تحفه‌ای دیگر، کتابی در طب سنتیِ اسلامی است.

بند دهم، شرح ارث رسیدن پوستین از پدر به نسل بعدی است که پنج نفر بوده‌اند و شاید این «پنج» را هم باید به معنای چند گرفت، نه در معنای واقعی عدد پنج. در این بند همچنین گوینده خود را به قصور در رهبریِ دیگران متهم می‌کند («کاروانسالار ره‌نشناس»).

بند یازدهم تجربۀ شخصی گوینده است.[iv] او و هزاران پیشه‌ور زحمتکش («آستین‌چرکین») دیگر همصدا می‌شوند تا وضعی را به وضع دیگری تبدیل کنند («این مباد! آن باد!») و این بار نیز بیرحمانه سرکوب می‌شوند. تاریخ از این رنجبران «آستین‌چرکین» یاد نکرده است[v] (و چه بسا که مبارزۀ آنان را نیز بر علیه دستگاه حاکم، به نحو دیگری تحریف کرده باشد[vi]). این بار توفانی سیاه برمی‌خیزد که با توفان سرخ بند هشتم در تقابل است. به اعتبار بند هشتم و این بند، دیگر نمی‌توان تباری اساطیری برای گوینده برتراشید و به اعتبار بند ششم باید حساب ستمکشان این بند را از «مستضعفان»[vii] نیز جدا کرد. و در بند قبل دیدیم که گوینده تصوف را نیز به ریشخند می‌گیرد.

همچنین بهتر است دامنۀ تأویل را با نمادهای سیاسی خاص محدود نکنیم، تا «سرخ» نه فقط نماد یک جنبش تاریخی خاص بلکه نماد زندگی، عدالت‌طلبی، پویایی و خون باشد و «سیاه» نماد مرگ، بیداد، جمود و افیون. و باز سرخ می‌تواند یادآور زبان (= آزادی بیان) باشد در مقابل حکم بیرحمانۀ اعدام که با مرکّب سیاهی از محبر پرلیقۀ یک قلم‌به‌مزدِ دیگر نوشته شده است.

بند آخر، چندین نکتۀ قابل توجه دارد:

گوینده تا اینجا از هر کس یاد کرده، ستمکش یا ستمگر، پدر و پدرجد و عمو یا شاه و خان و امام، همگی مرد بوده‌اند. یعنی ماجرا، به قول امروزی‌ها، مردانه بوده است. حالا او قصد دارد میراثش را به دختری بسپارد. یعنی اکنون زمانه‌ای است که یک دختر نیز می‌تواند عهده‌دار پاسداری از این میراث و رساندنش به نسل بعد باشد. بلکه حتی پدر از بین تمام وارثان ذکور و اناث شایسته‌ترینشان را به عنوان «کاروانسالار» نسل بعد برگزیده باشد.

نکتۀ دیگر این است که نام دخترِ گوینده لاله است و این کوچک‌ترین اهمیتی ندارد که اسم دختر شاعر نیز لاله بوده یا نه. این انتخاب هم بسیار هنرمندانه صورت گرفته است: لاله که در شعر کهن با خون و داغ تناسب داشت، پس از انقلاب مشروطه در اشعار ملی و سرودهای سیاسی نمادی برای خونخواهی و شهادت شد. همچنین با رنگ آن توفان سرخ خشمگین در بند نهم نیز ارتباط دارد، و پس از فرونشستن توفانی دیگر (تجربۀ شکست‌خوردۀ پدرش)، از دل خاک بردمیده است.

بر اساس ارتباطی که بین اجزای شعر تا کنون نشان داده شد، می‌توان گفت که پوستین سمبل خاطرۀ جمعی مبارزۀ تمام ستمدیدگان عالم است که متعهدند تا هر از گاهی با مبارزه‌ای در حد توانشان آن خاطره را نو کنند. در این صورت، «مرقّع» بودن پوستین دو تأویل را برمی‌تابد: اشاره به انواع ستم و تبعیض یا اشاره به قومیت‌ها و یا نژادهای مختلف[viii]. پس می‌توان استنباط کرد که سلسلۀ ستمدیگان و رنج‌کشیدگان نیز جنبۀ قومی و ملی ندارد؛ وگرنه یافتن تاریخ آن نیز کار دشواری نمی‌بود. بنابراین زنجیرۀ دیگری است که این قوم یا اقوام را به هم متصل می‌کند؛ همچنان‌که با توجه به معنای وسیع‌تر میراث (منصب یا عمل یا فضیلتی که پس از مرگ کسی فرزند یا وارث او از آن بهره بَرَد[ix]) می‌توان انتظار داشت که میراث‌دار فردی صاحب صلاحیت و متعهد باشد، نه لزوماً خویش و پیوند میراث‌گذار.

در پایان مایلم بار دیگر کلیت قطعۀ میراث را با توجه به بند پنجم در نظر آوریم و خوانش خود را با چاشنی شخصیت‌آفرینیِ شاعر رنگ‌وبویی دیگر ببخشیم. از این منظر، لحنِ (intonation) شعر از شکل یک تک‌گویی یا وصیتی شفاهی خطاب به وارث، به شکل خواندن وصیت‌نامه‌ای در حضور جمع تغییر می‌یابد.[x] می‌توان صحنۀ یک نمایش را تصور کرد: گوینده در حضور عمویی مهربان هرچند ساده‌لوح و مستحق سرزنش (و شاید در جمعی از خویشان و خودی‌ها) وارث خود را تعیین می‌کند؛ و در لایه‌ای دیگر: یک ستمکش مبارز، تاریخ را (که این بار به معنای مجموعۀ رخدادهای تاریخی است) پس از عتابی تلخ، به گواهی گرفته است برای آنکه میراثی گرانبها (خاطرۀ مبارزۀ جمعی برای رفع هر گونه ظلم و تبعیض …) را به فردی شایسته و متعهد از نسل بعد (= دختری داغدار مانند لاله) بسپارد تا این مرده‌ریگ کهن را احیا و بنیادش را نو کند.

 


 

[i]  فردوسی. شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق، ج ۱، ص ۱۱، سخن، ۱۳۹۸.

[ii]  اگر «توفان سرخ» برخی نهضت‌های خاص عدالت‌خواهانه در تاریخ قدیم و تاریخ نسبتاً متأخر را به ذهن خواننده‌ای متبادر کند (با توجه به مقامی که مثلاً مزدکیان در نزد اخوان دارند و تصوری که برخی پژوهشگران از جنبش‌هایی نظیر بابیه به عنوان جنبش‌های سوسیالیستی دارند) ممکن است بتوان از «جبّه» و «پوستین» (که یکی روی دیگری پوشیده می‌شود) مفاهیم دیگری نیز استنباط کرد. چنین خوانشی دامنۀ تأویل شعر را محدود خواهد کرد.

[iii]  یادآور پاره‌ای از یک شعر محمد مختاری (چشمی به خاک دارم اینک/ و آسمانی بر سر،/ که دست‌ها و سنبله‌ها را هنوز/ به یغما می‌برد) متضمن اشاره‌ای ظریف به چپاول محصول کار و نیروی کار توسط دستگاه حاکم.

[iv] بر اساس تاریخ شعر و اشعار دیگری که شاعر در دیوانش دارد، می‌توان آن را با تجربۀ نسل اخوان و رخداد ۲۸ مرداد ربط داد، اما این هم باز دامنۀ تأویل را محدودتر می‌کند. بگذریم از اینکه نه آن حوادث و نه موضع شخص اخوان در آن دورۀ خاص و نه افراد صاحب‌نقش در نهضت ملی کردن نفت و وقایع منتهی به سال ۳۲ هیچ‌یک با قرائنی که در شعر موجود است، سازگاری ندارند. حتی در همین بند، شعار «این مباد! آن باد!» نیز تعبیری کلی‌گویانه و ناظر بر جنبۀ کیفی قضیه است، نه مختصات دقیق یک واقعۀ تاریخی.

[v]  «کارگر باسوادِ» برتولد برشت می‌پرسید: «چه کسی شهر هفت‌دروازۀ تِبِس را ساخت؟» (گینزبرگ، کالو. پنیر و کرم‌ها: جهان یک آسیابان قرن شانزدهمی، ا. فتاحی‌زاده، م. عبداللهی، ص [بیست و پنج]، نشر نو، ۱۴۰۱).

[vi]  در شاهنامه (بخش داستان منوچهر) سام می‌گوید که برای خدمت به شاه، اژدهایی را در «رود کَشَف» کشته است. ممکن است اشاره به نام «کشفرود» در بند هشتم، ذهن خواننده‌ای را به این سو بکشاند که آن هم داستان تحریف‌شدۀ خیزش دیگری بر علیه شاهان بوده، اما دستخوش سیاه‌نمایی مورخان شده است. مقایسه شود با قرائتی دیگرگونه که شاعر دیگری، هم‌نسل اخوان و چون او تربیت‌یافتۀ نیما و همچنین طرفدار ایدئولوژی چپ، از داستان ضحاک ارائه می‌دهد (سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی دربارۀ شاهنامه).

[vii]  قرآن، سورۀ قصص، آیۀ ۵: «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی‌الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین»: و ما بر آن هستیم که بر مستضعفان زمین نعمت دهیم و آنان را پیشوایان سازیم و وارثان گردانیم (ترجمۀ عبدالمحمد آیتی).

[viii]  حالا شاید بتوان گفت که عدد پنج در بند دهم به پنج نژاد بشر اشاره دارد. اخوان در نقد تند فیلمی که بر پایۀ شعر کتیبه ساخته شده، (با تحسین) از حضور این پنج نژاد برای برگرداندن کتیبه (تغییر وضع/ انقلاب) یاد می‌کند.

[ix]  لغتنامۀ دهخدا

[x]  باختین بر آن است که لحن (اینتونیشن) به دو سمت معطوف می‌شود: با توجه به شنونده به مثابۀ همداستان یا شاهد و با توجه به موضوع گفتار به مثابۀ شخص ثالث حیّ‌وحاضری که لحن، او را مورد توهین، نوازش، تحقیر یا تعظیم قرار می‌دهد.
Abrams, M. H. A Glossary of Literary Terms. 6th ed. Harcourt Brace College Publishers, 1993

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.