کمپـــــانی “پــز”
از در که وارد میشود میگوید: «داشتم تلفنی با دائی جان سرهنگم راجع به ویلای سانتا باربارایش صحبت میکردم و پلکان مرمری که از ایتالیا سفارش داده که یکهو عمو جان دکترم روی خط آمد. میگفت رولز رویسش دلش را زده و میخواهد آن را به صلیب سرخ ببخشد. صد البته اگر آدم چهارتا لامبورگینی داشته باشد و پنج تا بنتلی، رولزرویسش را میتواند دور بیندازد. داشتم بین دو تا خط سوئیچ میکردم که گفتم: که از خواب پریدی.
نگاهی از سر نگه کردن عاقل اندر سفیه به من میاندازد و میگوید: «که لیوان شراب بطری پنجهزار دلاری را ریختم روی پیراهنی که کریستین دیور مخصوص خالهام دوخته. خاله جانم میگفت با پول این پیراهن میشود توی بورلی هیلز یک خانه خرید!»
میگویم: «لابد خالهات تو را به قتل رساند!»
میگوید: «حیوونی خاله نصرتم اصلاً به روی خودش هم نیاورد، فقط رو کرد به کلفت اسپانیشش و گفت رسیدیم خانه پیراهن من رو قاب دستمال کن، از خجالت سرخ شدم، آخر سر میز، شوهر عمهام هم بود که چون بچه نداره تصمیم گرفته ثروتش را به من ببخشد. بهش میگویند عمو محسن اوناسیس آخه رفیق جون جونی اوناسیس بوده و اوناسیس بعد از مرگش ژاکلین رو سپرده بود به عمو محسن.»
حرفش را قطع میکنم: «خوب حالا غیر از شرابی که ریختی روی دامن خالهات، غذا چی خوردی؟»
میگوید: «سوپ یه جور قرقاول وحشی که فقط توی قطب جنوب پیدا میشه، با…»
میگویم «بابا جان تو قطب که قرقاول پیدا نمیشه…» میگوید: «آخه این یه پروژه سریه، از این قرقاول فقط سالی بیست تا پرورش میدن که نصفشو «سی آی ای» ورمیداره واسهٔ خانواده رئیسجمهور، بقیهش رو هم این رستورانی که مال پسرخالهٔ منه میخره، پیشغذا هم خاویاری بود که واسطهٔ خریدش پوتین رئیسجمهور روسیه است، از غذا که نگو، کباب بلدرچین استرالیائی،…»
موضوع را عوض میکنم: «حالا این آقای عمو محسن اوناسیس با ژاکلین سر و سری هم داشته یا نه؟»
میگوید: «والله این عمو محسن ما خیلی خیلی دین داره، واسه همین با ژاکلین صیغه محرمیت خونده بودن، آخه این ژاکلین رو هر وقت ما دیدیم داشت لخت حموم آفتاب میگرفت و با اون کشتیای که مرحوم اوناسیس پشت قبالهاش انداخته بود با عمو محسن از اینور دنیا به اونور دنیا میرفت. هرجا میرفت عمو محسن باید گرانترین جواهر رو براش میخرید، انقده جواهر داشت که یه کشتی زاپاس جواهراش رو واسهش میآورد» میپرسم: «بعد از فوت مرحومه ژاکلین عمو جان چیکار کردن؟»
گفت: «والله چلهٔ اون مرحومه بود، راستی به کسی نگی ها، دو سالی قبل از مرگش، ژاکلین اشهدش را گفته بود و اسلام آورده بود و اسمش رو گذاشته بود کلثوم و با حجاب حموم آفتاب میگرفت. کجا بودم؟ آها شب چلهش همهٔ اهل کاخ سفید اومده بودن و همونجا بود که این جنیفر لوپز واسهٔ دلداری عمو محسن، هی خودش رو میانداخت تو بغلش!»
گفتم: «پس عموجان جنیفر لوپز رو هم صیغه کرد!»
گفت: «نه بابا، به توافق نرسیدن، جنیفر لوپز حاضر بود جلوی نامحرم رو بگیره ولی حاضر نبود باسنش رو بپوشونه، میگفت باسن من شناسنامهٔ منه!»
گفتم: «پس عمو جان سرش بی کلاه موند!»
گفت: «خدا این شکیرا رو زنده نگه داره، انقدر به عمو علاقه داره که هر شب براش مثل جمیله میرقصه، آخه عموجان ته دلش همیشه عاشق جمیله بوده، اما خب با محمد کریم ارباب صیغهٔ برادری خونده بوده.»
میپرسم: «مسئلهٔ دین و ایمون این وسط چی میشه؟»
میگوید: «به اصلاً این دختره شکیرا مسلمونه، بهش هم میگن حاج خانوم!»
پرسیدم: «خوب بعد از شام چیکار کردین؟»
جواب داد: «رفتیم خانهٔ عمه مهین، برق از چشمهای شکیرا پریده بود، همهجا آبطلا داده شده بود، پلهها، کف زمین، دیوارها، سقفها، حتی توالتها، آب توی سیفونها رو هم از یه شرکت آب معدنی فرانسه سفارش داده بودن، دستشویی بزرگ که میرفتی، روحت شاد میشد.»
می گویم: «خب دیگه!»
میگوید: «عمه مهین آنقدر طلا دوست داره که داده دندونهای همهٔ نوکر و کلفتهاش رو کشیدن و جاش دندون طلا کاشتن.»
میپرسم: «خب این عمه جان شما چند سالش هست، شوهر موهر داره یا عقبش میگرده، اگه نداره ما مخلصانه داوطلبیم!»
جواب میدهد که: «عمه جان مهینم مثل راهبههاست، یه هواپیمای خصوصیام داره که باهاش میره «دان تاون» بین فقرا غذا تقسیم میکنه واسه همینم بهش میگن راهبهٔ پرنده!»
میگویم: «خب این عمه جان چجوری از پس امیال دنیوی برمیاد؟»
میگوید: «انقدر اینور و اونور شمشهای طلا داره که به فکر این چیزها نباشه.»
میپرسم: «حالا چی شده اسم فامیلیت از دینپناه تبدیل شده به شهپرست قاجار!؟» میگوید: «وقتی رفتم واسهٔ سیتیزنشیپ امریکا عوضش کردم، آخه مأمور ادارهٔ مهاجرت تا منو دید، اشک توی چشماش پر شد و خودش رو انداخت روی پاهای من و شروع کرد نه حالا ماچ نکن، کی ماچ بکن، هیام میگفت «شاهزاده جون قربونت برم که با پای خودت اومدی اینجا…» قیافهٔ حیران مرا که میبیند ادامه میدهد: «CIA کشف کرده بوده که احمدشاه قبل از اینکه انگلیسیها دقمرگش کنند، مهر سلطنت رو به اسم وراث پدربزرگ من زده بوده. CIA هم عکس من رو زده بود به در و دیوار و زیرش هم نوشته بود Wanted، یعنی میخواهیمت.»
گفتم: «قربان قدوم مبارکت بروم، یعنی من دارم الآن با اعلیحضرت غلامحسین شهپرست قاجار صحبت میکنم!.»
پشت چشمی نازک کرد و گفت: «یه همچین چیزائی!»
گفتم: «اعلیحضرتا! تو با این سابقهٔ تاریخی و با خاله و عمه و دائی میلیاردرت، چطور هنوز با اتوبوس اینور و اونور میری؟»
فکری کرد و گفت: «برای حفظ مسائل امنیتی، فکر میکنی اگه مامورای داعش بفهمن میذارن من آب خوش از گلوم پایین بره؟»
گفتم: «معلومه که نه، با همون شناسنامه/باسن جنیفر لوپز همچین میکوبن تو سرت که دیگه انقدر مزخرف نگی، کمپانی رو و پز!»