بخشِ سوم
دیگر از آنجا کوچکترین نشانی در کار نیست. از آنجا که هنوز گرما و خشکیِ هوا حکمرانِ سال و ماه بود و از آن ظهر هم که پریدم، انگار قرنی گذشته باشد. آخرینبار در ترافیکِ مذابِ بعد از تونل «نواب» انگار سیخِ داغی در جمجمهام فرو میشد. بیاختیار چشمم افتاد به آن ساختمان شیشهیی بلندِ کنارِ پل خیابان «کارون» و یادم آمد که چطور ناغافلْ یک پنجشنبهصبحی با یک تلفن ناشناس احضارم کردند به طبقهٔ پنجم آن ساختمان بیاتیکت. ناخواسته صورت بازجو در نظرم پررنگ شد که همانطور محتویات کیفم را روی میز ریخته بود و میکاوید و از من میپرسید فرزند چندم خانوادهیی و پدرت بالاخره راضی به عمل بازِ قلب شد یا نه، من فقط میخواستم بدانم چه شده و قضیه از کجا آب میخورد. همهچیز تا پایان اتوبان نواب بود که ادامه پیدا میکرد. پایان نواب یعنی خروج از قِسم متفاوتی از فراموشی و ورود به هندسهٔ پنهانِ فراخوانی و تکرار، تکرار و فراخوانی، فراخوانی و تکرار. همزدنِ دیگی درهمجوش که هر چه کفگیر به تهش میکشی، باز چیزهایی جا میماند. نواب که تمام میشود، کنارهٔ سنگ قبر آنهایی که چالشان کردهیی، شروع میکنند به سبزشدن. اسمشان را گذاشتهام «سبزهٔ فراموشی». تخمِ این سبزهٔ فراموشی که در خاک کاشته میشود، تو دیگر آنجا نیستی و اینجا هم نیستی و جایی نیستی که بشود بهاش گفت جا.
اینها را گفتم تا برسم به اینجا که روزها و شبهای زیادی بر من گذشتهاند. دقیق نشمردهامشان، یعنی اوایل سعی میکردم حسابشان از دستم در نرود، نشانهگذاریشان کرده بودم حتا، در دفترهام، در تقویمها و در گوشی و خلاصه هر جا میشد نشانهیی ثبت میکردم از اینکه مثلن اولین روز بستری شدنم در بیمارستان «کوشنً» یا اولین دیدار ما از نزدیک جلوی در تیمارستان «رویـملمزون»، اما بعد دیدم اینطور نمیشود و کار عبثی است. پس گذاشتم فعل فراموشی را در خودشان خوب بارآور کنند، قوام بدهند. کماکان و در همین وضعیت نزاری که در آنام هم در حال صرفکردنش فعل فراموشی هستم. اما این بار با بهیادآوردن. طور دیگری نمیشد، گرچه برای یادآوری هر چیزی مجبورم خیلی بگردم، خیلی فکر کنم و خیلی به خودم فشار بیاورم تا چیزی از قلم نیفتد. حالا، که گمانم باید پنج سال و اندی گذشته باشد از جوانهزدنِ آن «سبزهٔ فراموشی»، لازم دارم تا برای همیشه برگشته باشم به باغِ خودمان. برای من بس است. خواهش میکنم حوصله کن و تمام اینهایی را که برایت مینویسم با دقت بخوان، حتا آن قسمتهایی را که خودت بودهیی و یادت هست. یا بهتر از من اصلن یادت هست. بخوان تا ببینی که من چه دیده بودم و چه فهمیده بودم. من باید برگردم به همان باغِ «سوخته». امیدوارم دیر نشده باشد و بتوانم. سفر من اینبار از طبیعتِ سفر که به رفتن معنی پیدا میکند، تنها و تنها ایستادن است، مکثکردن و بازگشتن است، یا کشیدهشدن است و کشاندهشدن به کُنه تاریکی. دقیق نمیدانم، اما هر چه هست، رفتنی در کار نیست. دیگر نمیبینم که دارم میروم، با یا بیاختیار. دقیق میبینم خودم را، که نمیروم. دیگر نمیخواهم قدم از قدم بردارم، مگر به ایستادن و بازگشتن و دقیق و دوباره و چندباره نگاهکردن. بعد اگر جانی باقی ماند، میروم. دستکم آنوقت خیال نمیکنم نیرویی دارد همینطور مرا باخودش به هر جا که خواست میکشد و میبرد و میکوبد و له میکند و … بس است اینهمه رفتنِ بیهوده. اینهمه گریز و پناهجستن پشت هر سنگ پارهیی… حالا چندان که در دیگر اتفاقات احساس اجبار داشتهام، باور کن در این فقره چنین حسی ندارم. بیشتر خودم را دخیل میبینم و از این بابت کمی إحساس التیام میکنم. بعد از آن ماجراها، چه کسی بهواقع فکرش را میکرد؟ موجی بود که من خودم را به آن سپرده بودم. نوعی گزینشِ مقدر شاید که مسافران و معلقانِ ابدی میان دو باغ ناگزیر از آن میشوند. نوعی قطعِ عضو بدون خونریزی و جراحتِ پیدا. عضو کندهشده سر جاش هست، اما از کار افتاده. قسمی وخامتِ آرامـناآرامِ درونی. پنج سال یا بیشتر گذشته. باور نمیکنم. هرگز باورم نشد و دیگر شکی ندارم که باید از این روزشمارهای بیهوده و این سیلان بیهودهتر میان رقمهای تقویمخورده خودم را بیرون بکشم. پنج سال گذشته و تمام آن ارواح پشت «دروازهٔ دوزخ» چشم انتظارند و من در این سالهای آزگار هرگز نتوانستم حتا یکی را به این سردابه راه بدهم. و تکلیفم را با یکیشان هم که شده معلوم کنم، مگر وقتهای تمامن گذرای رؤیا و وضعیتهای ناپایدارِ بیخود. باغ پشت همان دروازه باقی ماند و به منظرهیی چرک و زنگارگرفته بدل شد. «غبار ناتمام راه و نیمهراههای این دو باغ، بخواهیم یا نه، اما همگی ما سرگردانها را به کام فراموشی خواهد کشید». من این را میدانستم، خودم این را نوشته بودم یک گوشهیی. از همان ابتدای ورودم به این باغ برایم روشن بود. از همان روزی که طبق سفارش تو، نشانی را داده بودم دست راننده. از همان روز که سپرده بودم خودم را به کسی جز خودم. تمام وجودم از سرمای ماهِ سپتامبر همچون دستمالی کهنه و خیس مچاله شده بود. صحنه بهکل عوض شده بود و دیگر مجبور بودم تماشاگرِ مات و گنگ تسمهنقالهٔ دهنگشاد چمدانها باشم یا انگلی چسبیده به ته صفِ لخلخکنِ چکِ پاسپورت. تا بروم بیرون از ساختمان «شارلدوگل» و بادِ دزدِ ماهِ سپتامبر باقی خوابِ سفر را از سرم بپراند. و بعد بنشینم در تاکسی و همینطور که به تانکر هجدهچرخِ آتشگرفتهٔ لاین آنطرف اتوبان نگاه میکردم، به آن سبزهعلف هرزی فکر کنم که قرار است همینطور قد بکشد وُ قد بکشد وُ قد بکشد، و من را در خود فروببلعد وُ آن هندسهٔ مقدّر برایم کمکمک شکلی پیدا کند. راننده نشانی را وارد نشانیاب تلفن همراهش کرده و بعد از گیت فرودگاه خارج شده بود و لای راههای خاکستری و مهآلود فرودگاه لولیده بود و افتاده بود به راهی که من سر در نمیآوردم جنوب است یا شمال، غرب است یا شرق یا جایی بین این سمتها. من نمیدانستم تهران کدام سمت است و من از کجا به کجا آمدهام. اتوبان چهار بانده بود و عجلهیی در کسی برای رفتن و رسیدن حس نمیکردی، همه انگار بیحرکت بودند توی خطوط و این آسفالت بود که آهسته زیر آن ماشینها حرکت میکرد نه آنها. سرعت و فاصلهٔ کسی بههم نمیخورد. خوشم نیامد از آن حالت. غریبگی و اعجاب و دلزدگی بیسایقهیی همزمان در من موج برمیداشت و این از طاقتِ آن زمان من خارج بود. راننده یک لا پیراهن آستین کوتاه جین به تن داشت. شیشهٔ سمت خودش را تا نیمه پایین داده بود و با یک گوشی دیگر ویدیوی سخنرانی یک مرد با لباس شیوخ عرب را تماشا میکرد. صدا را روشن نمیشنیدم، اما حرکات سر و دست سخنران گویای عصبیتی بود. گوشهام در آن مهِ سبک گرفته بودند از فشار هوا. دست چرخاندم پی آدامس در جیبم، گفتم بلکه باعث بازشدن گوشهام بشود. نداشتم. سرما از لحظهٔ پیادهشدن از هواپیما رسوخ کرده بود توی استخوانهام. رها نمیکرد. مدام میلرزیدم. کلافه شده بودم از این لرزهٔ ناخواسته. مثل جوجهیی مریض توی خودم کز کرده بودم و بدنم تمامقد التماسِ کمی گرما را میکرد. میدانستم سرد نیست. کسی لباس زیادی به تن نداشت. برای من اما زمستان بود. وقتهای مدرسه یادم آمد، که توی صف باید میخ میماندیم تا تمام آن سِرِمونی مضحک خط به خط تکرار شود. سگلرز میزدیم و جیکمان در نمیآمد. جوجههای ماشینیِ منظمی بودیم که صبح به صبح بهخط میشدیم تا تمام شعارها را محکم و با صدای بلند از بیخ حلق به سرمای سوزناکِ دههٔ شصت پرتاب کنیم. کلمات توی هوا یخ میبستند و پیش چشمان سرخ از خواب و سرمای ما به زمین میافتادند و همچون بلوری پکیده صد تکه میشدند. یکبار این را برای مادرم تعریف کردم که صدای شکستن کلمات را در هوا میشنوم. مدام میگفت چیزی نیست طفلکم، به این چیزها فکر نکن. شیطان را لعنت کن و آیهالکرسی را بخوان و بخواب… میخواندم. حفظ بودم. تند و پرشتاب و به امید معجزه یا دستکم اندکی تأثیر میخواندمش. اما صدای شکستنها بودند و مدام پژواکشان بلند و بلندتر میشد و کش میآمد تا جایی که مثل بوق قطار میشد و نمیشد که بخوابم… میخواستم چشم روی هم بگذارم و از طرفی هم دلم میخواست چشمانم را باز نگاه میداشتم تا ببینم دارد کجا میبرد مرا. بیهوده بود. خودم را سپرده بودم به یک خط نشانی. تو گفته بودی نیازی نیست چیزی بگویی یا توضیحی دست و پا کنی. توی صف تاکسیهای جلوی در اصلی بایست و نوبتت که شد تاکسی بگیر و این آدرس را بده دست راننده. کسی من را به جایی میبرد که خودم اصلن نمیدانستم کجاست. حالا فکر میکنم آیا میتوانستم وارد آن خانه نشوم؟ آیا اگر میدانستم چه در انتظارم است، باز هم میگذاشتم آن راننده آن طور راحت مرا ببرد برساند آنجا؟ ظرف پنج شش ساعت پرواز همه چیز یکطور دیگری شده بود. یک سالی میشد که تغییرات از من با فاصلهٔ زیادی پیش افتاده بودند و بعد به مکانی رسیده بودم که لباسهای پاییزه و بلکه زمستانه لازم بود. هنوز گرمای چرک و چسبندهٔ اتوبان نواب روی تنم بود و درعینحال گنگ هم شده بودم. زبانم به کارم نمیآمد. یا اینقدر که انگلیسی میدانستم و آنقدر که توی چهار پنج ماه فرانسه بلد شده بودم، هیچکدام به کارم نمیآمد. پذیرفتن چنین واقعیتهای بدیهی و بهظاهر پیشپاافتادهیی برایم سخت بود و احساس اجبار به من دست داده بود و میلِ مقاومت داشتم و بدم نمیآمد مثلن از راننده بپرسم چند سالش است و چند تا بچه دارد و تا بهحال تجربهٔ کتکخوردن از پلیس را در کف خیابان و پیش چشم کسوکارش داشته یا سختش نکنم و بپرسم این تاکسی مال خودش است یا رانندهٔ کرایه است و ماهانه حقوق میگیرد. بعد او شاید از من سوالهایی بکند من چیزهایی دروغ و راست به هم ببافم و منتظر عکسالعملهای او در آینه ماشینش باشم و اینطور راه برایم کوتاه شود. اصلن بپرسم چرا هر چه میرویم نمیرسیم؟ این جایی که داری با این حال بیخیال و سر صبر من را میبری، از پاریس چقدر فاصله دارد؟ چهجور جایی است اصلن؟ بهش بگویم من تهران را مثل کف دست میشناسم. ادعام میشود توی این ماجرا و تو چی؟ اگر آن نشانیاب را از روی گوشیت پاک کنی، باز هم میتوانی من را ببری برسانی به این آدرس؟ نوشتههای روی تابلوهای اتوبان را نمیتوانستم بخوانم، یا برخی را، تککلمهییها را، بهسختی و نصفهنیمه میخواندم. شاید اگر سه چهار ماه دیگر کار ویزا عقب افتاده بود، میتوانستم دستکم این نوشتههای یک یا دو کلمهیی را درست و واضح بخوانم. یا اگر تو به ژرالدین زنگ نزده بودی و ماجرای دوسیهٔ من را بهش نگفته بودی، دیگر اصلن هیچ نیازی نداشتم به خواندن آن کلمات و کلمات دیگری که همینطور قطار شدند از پی هم و تمام فضاهای خالی و پر مغزم را اشغال کردند. ژرالدین برایم گفت که چه کرده و با کی حرف زده توی سفارت، اما یادم نیست تو چطور به این نتیجه رسیدی که باید قضیه را از راه دیگری پیگیری کنی. هنوز برایم سؤال است چرا اینجور پیگیر کار من شدی؟ لطف کن و یک بار برایم دقیق بگو. الحق که این دومینو چنان سریع پیش رفت که من تنها و تنها فعلی که نیاز بود خوب صرف کنم، خارجشدن بود. همانطور که چند جا این را دیده بودم و زیر کلمهٔ Sortie نوشته بودند Exit. همین. من طی آن چند روز و شاید چند ماه گذشته فقط خارج شده بودم. مدام گشته بودم پی خروجیها و از جایی خارج شده بودم. در آن مدت یاد ندارم که از جایی خارج شده باشم و باز برگشته باشم به آن. واردشدنم هم در مقابل آن حجم از خارجشدنها فعل ناچیزی به حساب میآمد.
راننده یک ساعتی یا بیشتر راند و چند ویدیوی دیگر از همان شیخ عرب تماشا کرد و چیزهایی هم به فرانسه و عربی با خودش زیرلبی خواند تا برای آخرین بار از یک خروجی دیگر وارد محدودهیی محلی شد و چندین پیچ و خم و سربالایی را گشت تا رسید جلوی یک خانهٔ ویلایی. چیزی گفت که من درست متوجه نشدم. حدس زدم میگوید رسیدیم یا همینجاست یا شاید گفته بود مردک گنگِ خارجی تو هم رسیدی اینجا، بفرما پیاده شو ببینم چه غلطی میخواهی بکنی اینجا که مثلن توی مملکت خودت نتواسته بودی بکنی. در را باز کرد و پیاده شد. من همینطور بیاختیار نشسته بودم و او را نگاه میکردم که دور می زند و میرود در صندوق عقب ماشین را میدهد بالا. سرما باز هم از چند جهت جهید توی ماشین. نیرویی نمیگذاشت گرمای تازه جان گرفته را ترک کنم. اما گویا باید میرفتم. راننده حالا چمدانم را گذاشته بود کف کوچه و منتظر ایستاده بود. پیاده شدم. هفت انگشتش را دو سه مرتبه به سمت من گرفت و نشان داد و به انگلیسی چند بار گفت ۷۰ یورو. هرگز تا آن روز از نزدیک تفاوت رنگ پشت و روی دستان سیاهپوستان را ندیده بودم. کرایه را نقدن پرداخت کردم. بی هیچ حرفی در صندوق را هل داد پایین و رفت نشست پشت فرمان و گازش را گرفت و دور شد. از تو چه پنهان، عمیقن دلم میخواست به او بگویم که بماند تا من خانه را پیدا کنم. یا من را اصلن با خودش برگرداند فرودگاه. در آن لحظه تنها کسوکارم در جهان همان رانندهٔ قلتشن سیاه بود. کماکان تلفنم روی حالت پرواز بود. کاری ازش نکشیده بودم، اما شارژ زیادی براش نمانده بود. گوشی خودم را به پول نزدیک کرده بودم قبل از سفر و آن را از یکی گرفته بودم و قول داده بودم بهش که بعدن که خودم گوشی خریدم، بهنیابت از او ببرم آن را بیاندازم توی رودخانهٔ سن. همان وسط ایستاده بودم و یک چشمم به نشانی توی گوشی بود و چشم دیگرم پی شمارهٔ پلاک خانه میگشت. میترسیدم کوچه یا خیابان را اشتباه آمده باشد و سرگردان شوم. حیاطها با دیوارهای کوتاه و سبزههایی که شرابه شده بودند از سر نردهها، دو ردیف شکلِ هم ساخته بودند و من را ناخودآگاه به یاد شهرکهای تر و تمیز توریستیِ مازندرانِ خودمان انداختند. کوچه سکوتِ محض بود و بوی علف و سبزه و شرجی به هوا بود و ریههایم کمی انگار جرئت نفسکشیدن پیدا کردند. یکمرتبه دیدم جوانکی از دور در جهت مخالفم میآید. نزدیک شد، سلام کرد و لبخند زد و ایستاد. گمانم این را برایت گفته بودم قبلترها، همان اوایل. بههرحال… حالا باز میگویم. سلامش را بیهدف پاسخ دادم. شبیه کسی بود. آن لحظه یادم نیامد. با خودم گفتم لابد شبیه یکی از این جوانکهای هیپی در فیلمهای فرانسوی دههٔ پنجاهی است. یا تصویر کسی در رمانی از کسی دیگر است، وگرنه آدمی با شمایل او را تا آن روز هرگز از نزدیک ندیده بودم. بعدها یادم آمد، شبیه تام یورک است و دیگر همان اسم مخفی او شد برای من. البته چندان مخفی هم نماند، به خودش بعدن گفتم و با اینکه کلی هم خرکیف شد، ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد. حتا زور زد بگوید اصلن چنین اسمی به گوشش نخورده و از این جور موزیکها کم گوش میکند، که مثل سگ دروغ میگفت. فقط قصدش این بود که با من صمیمی نشود. اگر آن زیرپوش رکابی سوراخ و شندره را ندید میگرفتی، میشد گفت نیمتنهٔ بالاش لخت است. انگشتش را لای صفحات یک کتابچه حائل کرده بود. گردن و سینهاش سرخ سرخ بود و بوی الکلش از هفت فرسخی میخورد توی صورتت. چیزی گفت. نفهمیدم. به انگلیسی لهجهداری گفت میتوانی انگلیسی حرف بزنی؟ گفتم بله. اسمم را بهسختی ادا کرد. تأیید کردم. گفت منتظرم بوده و تو خبر داده بودی و همراهش بروم. رفتم. خانهٔ آرنو چند پلاک آن طرفتر بود. با دیوارهایی همانقدر کوتاه و دروازهیی کهنهتر از باقی خانههای کنار و روبهروش.
شاید مثل همیشه بگویی اغراق میکنم، اما در همان لحظهٔ ورود به آن خانهٔ شوم گیج بودم، اما روشن دریافتم که باغ به باغ شدهام.