نفس همین بازی است

reference: https://www.veniceclayartists.com/sixties-quest-elusive-eden/
دفتر پانزدهم بارو ــ در شعرهای پگاه در این کتاب گاه می‌توان ردی، سایه‌ای از شعر فروغ دید. فروغی اما در موقعیتی دیگر، موقعیتی بس دهشتناک‌تر از هاویه‌ای که فروغ از آن می‌نوشت. وقتی در شعر فروغ تلخی و درد از بودن و هویت داشتن در جامعه یا دنیایی که تلخ است زبانی طنز می‌یابد؛ برای نمونه، فاتح‌شدن از گرفتن شناسنامه در تهران در شعر «ای مرز پُرگهر» از فروغ، در شعر پگاه احمدی می‌شود: «با تعطیلی نوشتن‌ام از رگ هم دست بود/ با فرعی دهم/ در قلب یک ولنجک مسدود، هم‌دست بود/ آینده مست بود/ مست‌ها با دودمان خالی یک پانتومیم/ به آینه تبعید می‌شوند/ (از شعر «آیندگی»؛ ص ۱۸) یا: سبک شدم شبیه یک کرکس که هیچ‌چیز/ جز لاشه، پشت سرش نیست/ سبک شدم مثل پلی که لاشه‌اش از ته شکست/ (از شعر  «ظلمت»؛ ص ۳۲) که ختم می‌شود با این بندها: «زیرا بعد از تو هرچه رفت/ بر من هرچه رفت/ نحیف است» (ص ۳۳) یاد آور این بند از شعر «بعد از تو» از فروغ: «بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت.»

نفس همین بازی است

(نقد و نگاهی بر کتاب شعر شدت از پگاه احمدی) [۱]
نسیم خاکسار

 

اسم کتاب شدت است. این اسم به تنهایی خیلی حرف دارد. شدت، انتها درجهٔ هر اتفاقی است. چه فکر باشد و چه حس و چه حادثه. می‌تواند شدت روشنایی باشد و شدت ظلمت و تاریکی. شدت درد و رنج هست. و شدت فریاد. تندی و تیزی دارد این لغت با خود. تنگی معیشت و بیچارگی و سختی و عذاب هم معنا می‌دهد. در کتاب لغت نگاهی بیندازید چه بسا معناهای دیگری هم بیابید. شاعر در شعری می‌نویسد:

«شدت/ شکافتن از سینه بود/ در این حد…» ( از شعر «آیندگی»؛ ص ۱۹)

می‌ترساند این اسم تو را. مثل ترس دست زدن به پوست ورآمدهٔ زخمی بر تن. می‌ترسی دست بزنی و چیزی کنده شود و زخم و درد شدت بیشتری یابد. شدت همین است. بیرون زده است از ورق‌های کتاب و روی جلد هم آمده است.

هنگام که «جریان»، نخستین شعر این دفتر، را می‌خواندم روی همان سطر اول یکباره ایستادم. مثل ماشینی که چرخ‌هایش در شن فرو رود.

«با ظلمت جریان بساز…» ( از شعر «جریان»؛ ص ۱۱)

این شعر را باید خواند. مدام خواند و فکر کرد تا به حس تلخ و سیاه ته آن برسی یا نرسی. اشتباه نوشتم نه به ته آن حس تلخ و سیاه، به زبان خود شعر به «فاجعه‌ای لخته از نشانی‌ها» و به «سردخانهٔ تشخیص خون»  که «تخت‌های فلزی» شفادهنده‌شان می‌شود.

شعرها زبانی قرص و محکم دارند. زبانی که نه‌تنها به خودِ آنچه منظورشان است نزدیک شده، بلکه شکل همان فکر و ایدهٔ منظورشده را پیدا کرده است. چه سرمایی دارد تخت‌های فلزی و آن‌وقت شفادهنده هم باشد. جایی خواندم از هگل که ایده‌ها فقط در ذهن ما نیستند، بلکه در خود زندگی و در همین جسم‌های پیرامونمان هستند.

زبان، بریدگی وحشت است

ببین که مچ به خون، نمی‌افتد

جریان، نمی‌برد

و من که چشم‌ام، تاریخ باز شدت بود

تیغی در پرتگاه، فرو می‌کنم.

بکش مرا به خیابان

که قلعه‌ای تاریک، از زندگی‌ست. ( از شعر شدت؛ ص۱۴)

برای رسیدن به معنا و مفهومی از این گزاره‌ها، آن‌هم برای خودت که نردبانی بسازی برای ساختن یک خیالِ درست یا نزدیک به درست از شعر،  باید وصل ‌کنی، «تیغ» و «مچ خونی» و «بُریدن» و «قلعه‌ای از زندگی» را در گزاره‌ای برساخته تا برسی برای نمونه به این فکر: بریدن مچ دست از فرط نومیدی، خودکشی برای رهایی از یک زندگی که قلعه‌ای‌ست تاریک. وقتی پیش می‌روی در این فکر و گزارهٔ برساخته‌ات،  فکر می‌کنی بهتر است رها کنی این راه را و  برگردانی زبان را باز به همان به حال اولیهٔ خودش در شعر، چرا که زبان اینجا در حال کشف است.

«به سایه ‌ات برگرد، که از طناب نیفتد…» (شدت؛ ص۱۴)

طناب، طناب دار را در ذهنت می‌نشاند. و اینها نشانه‌های مرگ‌اند. اما مرگی تحمیل‌شده بر تو. در این زبان مدلول‌های زبانی پرتاب می‌شوند در جهانی از واقعیت و تخیل و کابوس تا در فکرکردن به آنها خود نظمی پیدا کنند در ذهن. کار شعر درواقع به فعالیت درآوردن زبان است.

شعرهای شدت لبریز از ایماژهای نیرومند شعری‌اند با واژه‌هایی که مدلول آنها می‌بُرند، می‌کشند، قیچی می‌کنند، تکه‌تکه می‌کنند:

«با قیچی، دنبال بوئینگی شکسته می‌گردد…» (از شعر «جریان»؛ ص۱۲)

و از همین شعر:

«پرنده‌های ذغالی که پایشان با ریل مفقود می‌شود» (از شعر «جریان»؛ ص۱۳)

ایماژها گاه تجسم یک تابلوی نقاشی سوررئالیستی‌اند:

«شقیقه‌ای متلاشی/ که نیزه‌ای در آن مخفی است» (از شعر «شدت»؛ ص ۱۵)

همین مصداق‌های روشن و ناروشن صورهای خیال گاه به مفهوم‌هایی سیاسی و اجتماعی یا فلسفی می‌رسند یا مفهوم‌هایی وجودی از هستی انسان می‌سازند که در شعر به‌صورتی انفجاری از تاریکی‌های ذهن فراخوانده شده‌اند:

«به تسمه‌های پاره بگو! عشق/ از شعر» (از شعر «جریان»؛ ص۱۱)

«انقلاب زمین خورده است/ و عشق که نیم قرن هیولاست.» (از  شعر «شدت»؛ ص۱۶)

یا:

«انسان که انفجار  دائم شوخی است» (از شعر «یادداشت الکساندر»؛ ص۲۰)

واژه‌هایی چند در شعرها با بسامد بالایی آمده و تکرار شده است که معناهایی متفاوت دارند.

«خون که یک‌جا خون است: ببین که مچ به خون نمی‌افتد.» (از شعر «شدت»؛ ص۱۴)

و در جایی دیگر خون کلمه است، شعر است. خط نگاره است که از رگ بیرون آمده:

«دوباره خون، شبیه خط خطی از رگ گرفت. خاک را متلاشی نوشت» (از شعر «آیندگی»؛ ص۱۷)

در شعرهای پگاه در این کتاب گاه می‌توان ردی، سایه‌ای از شعر فروغ دید. فروغی اما در موقعیتی دیگر، موقعیتی بس دهشتناک‌تر از هاویه‌ای که فروغ از آن می‌نوشت. وقتی در شعر فروغ تلخی و درد از بودن و هویت داشتن در جامعه یا دنیایی که تلخ است زبانی طنز می‌یابد؛ برای نمونه، فاتح‌شدن از گرفتن شناسنامه در تهران در شعر «ای مرز پُرگهر» از فروغ، در شعر پگاه احمدی می‌شود:

«با تعطیلی نوشتن‌ام از رگ هم دست بود/ با فرعی دهم/ در قلب یک ولنجک مسدود، هم‌دست بود/ آینده مست بود/ مست‌ها با دودمان خالی یک پانتومیم/ به آینه تبعید می‌شوند/ (از شعر «آیندگی»؛ ص۱۸)

یا:

سبک شدم شبیه یک کرکس که هیچ‌چیز/ جز لاشه، پشت سرش نیست/ سبک شدم مثل پلی که لاشه‌اش از ته شکست/ (از شعر  «ظلمت (۱)»؛ ص۳۲)

که ختم می‌شود با این بندها:

«زیرا بعد از تو هرچه رفت/ بر من هرچه رفت/ نحیف است» (ص ۳۳)

یاد آور این بند از شعر «بعد از تو» از فروغ:

«بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت.»

گاهی هم نزدیک می‌شود به فرم‌های زبانی شعر رضا براهنی برای نمونه در شعر «دف» و با اشاره‌هایی نزدیک به هم:

«به خیزران بنویس؛/ زنی همیشه خیره به فولاد/ به برج گیج سماوات زد/ دمیده‌ایم اینجا/ که چاله‌هایش به نور می‌تابد» (از شعر «دمیدن»؛ صص ۲۶-۲۷)

و:

«دف را بزن، بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه‌شب، شب شب دفماهها/ …… یک زن که در سواحل پولاد می‌دوید/ فریاد زد: خدا، خدا، خدا تو چرا آسمان تهران را از یاد برده‌ای…»

شعرهای دفتر شدت گاهی لحنی پیامبرانه دارند و با به‌کارگیری کلمات همان آیات پیامبران، مانند «به آن قلم بنویس» و «زیتون» در قرآن و «در تنگ» [۲] در انجیل بیانی خطابی پیدا می‌کنند:

«به سینه‌ای که دیگر زیتون نداشت/ و/ لته‌های در تنگ را غرق نی‌لبک کرده‌ای» (از شعر «ظلمت (۲)»، صص ۳۴-۳۵)

شاعر انگار خود آگاه است به این لحن و بیان  که می‌گوید:

«انگار آمده‌ام به دیواره‌های غار نبوت کنم/ و با کمانچه‌ای بر الواح مرگ فرود بیایم» (از شعر «ظلمت (۲)»؛ ص۳۵)

در شعرهای شدت رجعت همواره به موقعیتی است که شاعر در آن افتاده و برای رهایی از آن فریاد می‌زند، هم کوششی است برای کشف چگونه بودن خود در همان موقعیت‌ها و هاویه‌های روح که در آن اسیر شده و هربار تقلایی ازنو برای رهایی از آن در اجرائی دیگر در زبان. وقتی که شاعر احساس می‌کند:

«وطن ندارد ولی زبان‌اش، دوبار، از حلقش/ بیرون پریده است/ و در ادامه: “یک روزِ فارسی/ خواهم نوشت/  شدت با گوش‌های کر هم‌دست بود» (از شعر «آیندگی»؛ ص۱۸)

در شعرهای شدت، شاعر از همان وحشتکدهٔ جان نمادهایی را جانشین آنچه‌هایی می‌کند که به‌عنوان واقعیت و البته کاذب به خوردمان داده‌اند. و این خود یک پیروزی است و راه باز می‌کند برای روزهای روشن‌تر و جستجو برای کاویدن بیشتر همان‌ها در جهانی که در شعر تصادف با زبانی دیگر سراغ آن رفته است:

نفس همین بازی است

همین تصادف که هرچه می‌بازی…

کسی مواظب ما نیست

مواظب ما کجاست؟ کجا بود؟

وقتی از نخاع فلج می‌شدیم.

ببین، مواظب رفته است

قتل را  بخنداند

گوشت را بخنداند

مرگ را بخنداند

بایست. [۳]

 

اوترخت. فوریه ۲۰۲۰

 


 

[۱] . شدت، پگاه احمدی، نشر سوژه و نشر ناکجا، ۲۰۱۷.

[۲]. «بکوشید از در تنگ داخل شوید.» ـــــــــــــ انجیل لوقا، باب سیزدهم، بند ۲۴.

[۳]. شدت، عنوان شعر: «تصادف»، صص ۴۶-۴۷.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.