هستهٔ سختِ طبیعتِ غیرمنطقیِ انسان
حوالی سال ۱۹۴۸ و در کشورِ کانادا به صد اقامتگاه نامهای نوشته شد با مضمونِ درخواست رزروِ یک اتاق. یکصد نامه با امضای آقای لاکوود و یکصد نامه با امضای آقای گرینبرگ؛ همه به یکشکل و با یک متن. درحالیکه ۹۵درصدِ نامههای آقای لاکوود پاسخ گرفته و ۹۳درصدشان با تأیید رزرو همراه شدند تنها به ۵۲ درصدِ نامهها با امضاءِ گرینبرگ پاسخ داده شد و نهایتاً ۳۶ درصد حاضر شدند برای اقامت به او اتاقی پیشنهاد بدهند. لاکوود و گرینبرگ آدمهایی خیالی بودند و آن نامهها را اس. ال. وَکس [۱] محققِ علومِ اجتماعی فرستاده بود. تفاوت تنها در طرز فکر جامعه بود: در چشمِ عموم، «گرینبرگ» شهرتی یهودی به حساب میآمد.
نسلکشیها و قتلعامهای بزرگِ تاریخ همیشه موضوعاتی مناسب برای بحثهای عمومی و آکادمیکاند، دربارهشان کتابها و مقالات مینویسند و بر اساسِ آن متون نظریههایی شکل میگیرد تا خودِ آن نظریهها مبنای تحلیل وقایعِ بعدی باشند. نوشتنِ آن متون عموماً کارِ پردردسری نیست چون بعید است با ماندنِ چندمیلیون کشته روی دستِ تاریخ، کسانی با صدای بلند و رسا به طرفداری از حزب نازیسم آلمان، فاشیستهای ایتالیا، خمرهای سرخ در کامبوج یا هوتوها در رواندا، دست به سخنرانی و نوشتنِ مقالاتِ انتقادی بزنند. دشواریِ نقد زمانی به چشم خواهد آمد که تیغِ آن کسانی را هدف بگیرد که هنوز به سمتِ بدنام تاریخ تبعید نشدهاند.
سرزنشِ رفتار سفیدپوستان مهاجم با ساکنین کنگو در آفریقا، با بومیان تاسمانی در استرالیا یا با سرخپوستان آمریکا اگرچه روزگاری ممکن بود کنشی رادیکال به چشم آید، با گذشت زمان و تغییر در طرز فکرِ جامعه و فاصلهگرفتن از روزگارِ استعمارگرایی، دیگر کارِ پرخطری نبود، به کلیشهای تکراری بدل شد که تأیید و تحسینش تضمین شده است. به عکس، زمانه دیگر زمانهٔ پرداختن به نمونههای دیگری از رفتارهای جمعی بود. کسانی به این نتیجه رسیدند ریشهٔ قتلعامهای فجیع در ابعادِ میلیونی شاید قضاوتهای سادهتر باشد. اگر مسئولِ رزروِ هتلی کماهمیت در جامعهای دور از هیاهو، صرفاً بر اساس نامِ خانوادگی کسی، او را فاقدِ شایستگی برای اجارهٔ یک اتاق بداند، و آن هم سهسال پس از خاتمهٔ جنگی که مهمترین ویژگیش قتلعام یهودیان بود، با همین فرمان تا کجا میشود پیش رفت؟ چهکسانی را می توان فاقدِ چه حقوق و امتیازهایی دانست و بر مبنای چنین قضاوتهایی چه میتوان بر سرِ که آورد؟ نقل است که «سیاست یعنی چهکسی میتوان با چهکسی چهکار کند»، با تقلید از این عبارت میتوان گفت، قضاوتهای ساده و روزمره تعیین خواهند کرد چه رفتاری با چه کسانی مجاز تلقی خواهد شد.
حوالی سال ۱۹۲۰، روانشناسِ جوان و گمنامی در بازگشت به آمریکا سر از شهر وین درآورد و فرصت را مناسب دید تا بختش را برای ملاقات با زیگموند فروید بیازماید. فروید در آن سالها در قلمروی روانشناسی نام برجستهای بود اگرچه هنوز تا اسطورهشدنش در میان مردم سالهای بیشتری نیاز بود. در پاسخ به درخواستِ ملاقات، دستخطی از فروید دریافت کرد که او را برای زمانی مقرر به دفتر مشهورش دعوت میکرد. در اتاق انتظاری مملو از طرحهایی از رؤیاها نشست تا سر ساعت درِ اتاق باز شود و لحظهای بعد خود را روبهروی روانشناسِ صاحبنام ببیند. سکوتِ میزبانِ مشهور او را واداشت که خودش آغازگرِ حرف باشد و نظر به آنکه برای این وضع آماده نبود بهسرعت ماجرایی را که در مسیرِ آمدنش رخ داده بود تعریف کرد به این تصور که برای فروید جالب خواهد بود. رفتارِ پسربچهای چهارساله در قطار برایش تداعیکنندهٔ شکلی از میزوفوبیا (فوبیا از آلودگی) بود، اینکه دائماً به مادرش غر میزد صندلی کثیف است یا نگذار آن مرد کثیف کنار من بنشیند. به فروید گفته بود جالب است که چنین فوبیایی میتواند در این سنِ کم شکل بگیرد. با تمامشدنِ داستان، فروید با نگاهِ یک درمانگر به او خیره شده و بلادرنگ پرسیدهبود: «و آن پسرِ کوچک خودِ شما بودید؟»
گوردون آلپورت [۲] که آن زمان حدوداً بیستویکیدو سال داشت جا خورد و تلاش کرد بحث را پیش از آنکه بیشتر در هچل بیفتد عوض کند. سوءتفاهم فروید او را عمیقاً به فکر فرو برد و اگرچه به تعبیر خودش هرگز به آدمی ضدِفروید مبدل نشد اما به شیوهها و طرزِ کار او بدبین شد و به این نتیجه رسید باید راهِ دیگری برای شناختِ انسان وجود داشته باشد. دههها بعد در متنی مختصر که جنبهٔ زندگینامهنویسی داشت با طنزی ظریف از آن دیدار یاد کرد و نوشت: «آن تجربه به من یادآور شد که شاید روانشناسیِ عمیق (اشاره به فروید و شیوهٔ کارش)، با تمامِ امتیازاتش، بیشازحد در اعماق غوطهور شدهاست. روانشناسان بهتر است پیش از کاویدنِ ناخودآگاه، انگیزههای آشکار را به رسمیت بشناسند».
بههرحال، پس از آن سفر به هاروارد برگشت، حدود دو سال بعد دکترایش را تمام کرد، سالها وقت صرفِ مطالعات و پژوهشهای علمی کرد و بعدتر در دو زمینهٔ کارهایی ماندگار و تأثیرگذار به جا گذاشت که زمینهٔ هزارها مطالعهٔ دیگر شدند: روانشناسی شخصیت با پیشنهادِ مجموعهای از ویژگیهای شخصیتی و بعدتر اثری ماندگار در زمینهٔ پیشداوری با نامِ «درباری ماهیتِ پیشداوری [۳]». و این دومی همان بخش از کارنامهٔ اوست که به این جستار مربوط است.
* * *
آلپورت در نخستین خطوط کتابش نوشت در همانحال که بشر در حوزههایی از علوم پیشرفتهای عظیمی کرده در بخشهایی دیگر کماکان در دورانِ پارینهسنگی به سر میبرد و نظر داد که بخش بزرگی از ثروتی که آدمیزاد در اثر پیشرفت در علوم طبیعیِ کاربردی روی هم انباشته در نتیجهٔ جنگها و هزینههای هنگفتِ نظامی تلف و بیاثر شده است. با مروری بر مثالهایی از مناقشات در نقاطِ مختلفِ جهان، نوشت اگر با صرفِ میلیارها دلار سرمایه و سالها کارِ مداوم بتوان اسرارِ اتمها را کشف کرد، سر درآوردن از طبیعتِ غیرمنطقیِ انسان نیازمندِ هزینه و زمانِ بیشتریست و در بیانی شعارگونه نوشت «شکستنِ هستهٔ اتم آسانتر است تا درهمشکستنِ یک پیشداوری». با این مقدمهٔ نهچندان امیدبخش نتیجه گرفت ناسازگاریها و تضادهای ذاتیِ آدمیزاد زمینهسازِ ستیزهایی دائمی میانِ گروههای انسانیست و پیشداوری را بهمنزلهٔ یکی از اصلیترین ریشههای این تضادها، بهعنوانِ موضوعِ اصلی معرفی کرد.
معتقد بود وقتی دربارهٔ پیشداوری فکر میکنیم بسیار محتمل است فکرمان یکسره بر روی پیشداوریِ نژادی متمرکز باشد و این اسباب تأسف است. نکته اینجاست که در طول تاریخ بشر، پیشداوری ارتباطِ اندکی با نژاد داشته که به نسبت مفهومی نو و متأخر است و عمرش به زحمت به یک قرن میرسد (این را حوالی نیمهٔ قرن بیستم میگفت). مرور تاریخ نشان میدهد بیشترین تکیهگاهِ پیشداوریها، قضاوتها و مجازاتها به قلمروهایی دیگر از جمله دین برمیگشت و حتی نمونههای مشهوری چون رفتار با سیاهپوستان بیش از آنکه به مفهوم نژاد برگردد موضوعی اقتصادی و نهفته در فایدهٔ بردهداری بود که پشتوانهٔ استدلالش را از داستانِ پسرانِ نوح و نفرینِ نوادگانِ حام میگرفت که بنابر باوری مذهبی پوستی سیاه یا تیره داشتند و ملزم بودند تا ابد در خدمت و بردگیِ نوادگانِ سام باشند.
آلپورت در چنین بستری مسئلهٔ پیشداوری را به لایههایی عمیقتر برد و اجازه نداد یک نسخه یا برداشت از آن معادل با کلیتِ این مفهوم باشد. به باورِ او، پیشداوری بخشی جداییناپذیر از عملکردِ ذهن و روانِ انسان است و هربار به کمک یک دستاویز خود را موجه جلوه میدهد؛ امروز به کمکِ مفهومِ نژاد، فردا مذهب و روزی دیگر تعلقِ ملّی یا زبانی یا قومی.
ادعا کرد کتاب را برای دو گروه مخاطب نوشته است: دانشجوهایی که روزبهروز بیشتر در جستجوی فهمِ بنیانهای اجتماعی و روانشناختیِ رفتار انساناند، و دوم، طبقهای دیگر از شهروندان در گروهِ سنی بالاتر که علايقِ مشترکی دارند اما بیش از آنکه به دنبالِ درکی تئوریک از مسئله باشند، وجوهِ عملی و کاربردی برایشان موضوعیت دارد. به زبانِ دیگر، هم مخاطبِ فنی و هم مخاطبِ عام اما جدی و پیگیرِ بحث. با قراردادن هردو گروه در مرکز توجه، آلپورت کتاب را به زبانی روشن و بیانی ساده نوشت بدونِ آنکه بحث را ساده بگیرد یا از دقتش بکاهد.
اما مفهومِ پیشداوری چه بود و از کجا میآمد؟ مشابه با هر مفهومِ تاریخی و ماندگارِ دیگری، این ترمِ فنی هم تغییراتی از سر گذرانده. در فرمِ ابتداییش ریشه در اصلاحِ لاتینِ praejudicium داشت که در معنای قضاوت بر مبنای تصمیم یا تجربهای پیشینی است که چندان از معنای امروزش دور نبود. در انگلیسی اما رفتهرفته بار معناییِ مضاعفی گرفت تا برابر با تصمیمی باشد که پیش از تجربه یا آزمون گرفته شده و قضاوتی که پیش از بررسی شواهد بهشکلی عجولانه یا نارس نهایی شود. در آخرین چرخش ــ به تعبیر آلپورت ــ از نظرِ عاطفی طعم ناخوشایندی که این قضاوتِ بیپشتوانه و ابتدایی با خود دارد هم به این مفهوم اضافه شد.
آلپورت پیشداوری را احساسِ ضدیتی تعریف کرد که بر اساس تعمیمی نادرست و انعطافناپذیر شکل گرفتهاست؛ ضدیتی که ممکن است به بیان درآید و گاه چهبسا تنها بهشکلی درونی احساس شود و در همانجا بماند. همین تعریف سادهٔ یکخطی عناصرِ تعیینکنندهٔ بسیاری در خود داشت. نخست آنکه تعمیمی نادرست است، دوم اینکه تغییرناپذیر مینماید و خصوصیتِ انعطافناپذیریش سبب میشود مقابلِ اصلاح سمج و سرسخت باشد و در نهایت، پیشداوری در اعماقِ ذهن مینشیند و گاه ممکن است هرگز اظهار نشود.
در این معنا، پیشداوری حاویِ خصوصیتی کلیدی شد که سبب میشود آن را به هر داوریِ بیبنیانی نسبت ندهند ــ لازم است آن قضاوت منفی باشد. بدینترتیب، این ادعا که ایتالیاییها خلافکارند گونهای پیشداوریست اما عبارتِ ایتالیاییها خونگرم و خوشمشرباند پیشداوری تلقی نخواهد شد؛ سیاهپوستان جملگی تنبل و بینظماند ادعایی منطبق بر پیشداوریست اما سیاهپوستان همه در ورزش مستعدند را پیشداورانه نمیدانند؛ مسلمانها به اعتقاداتِ خویش پایبندند پیشداوری دانسته نمیشود اما مسلمانها متعصب و مرتجعاند شکلی از پیشداوری خواهد بود.
اهمیت کارِ نظریِ آلپورت تنها در پرداختن به پیشداوری خلاصه نمیشد، او دریافت که این پدیده ظرائف متعددی دارد و تلاش کرد تمام لایههای این رفتار را بشکافد و بهجای توضیحِ آن بهعنوان یک ضعف و شماتتِ آن بهعنوان یک رفتار و فهرستکردن نصایحی پرشمار برای چیرگی بر آن و غلتیدن در شعارهایی آکادمیپسند که چگونه باید بر پیشداوری غلبه کرد، نشان دهد این رفتار زاییدهٔ درونیترین خصوصیات و عملکردهای ذهنِ اجتماعیست. از سوی دیگر، نشان میداد قضاوتِ ما دربارهٔ پیشداوریها خود متأثر از فرمهای دیگری از همین پدیده است. یعنی ذهنِ مستعدِ پیشداوری ممکن است رفتارهای دیگران را بر اساس شواهدی اندک یا حتی بدونِ ارزیابی در زمرهٔ رفتارهای پیشداورانه بگنجاند. مثال زد که چگونه پاسخِ پسرهایی نوجوان به فرمهای نظرخواهی دربارهٔ موضوعاتی مختلف را به آدمهایی نشان دادند و از آنها خواستند آن پاسخها را در ستونهای مختلف طبقهبندی کنند که آیا آن پاسخها پیشداورانه است یا نه. نتیجه نشان میداد ادعاهای تند و منفیِ پسرها دربارهٔ معلمها یا دخترها در زمرهٔ ادعاهای پیشداورانه دانسته نمیشد اما پاسخهایی از همان جنس دربارهٔ ملّیتها یا طبقات اجتماعیِ دیگر پیشداورانه قلمداد شد. به زبان ساده، اگر پسری شانزدهساله بگوید «دخترها موجودات اعصابخردکنیاند» یا «معلمها همه عوضیاند» آن را اقتضای سن و سال میدانیم اما اگر همان فرد بگوید لاتینتبارها همه خلافکارند یا آدمهای فقیر همه تنبلاند ادعایی پیشداورانه دانسته میشود.
نویسنده نتیجه گرفت بخشی از این تفاوت نتیجهٔ «اهمیتِ اجتماعیِ» آن رأی است. در این معنا، نظرِ نوجوانها نسبت به هم یا به معلمهاشان اهمیت و وزنِ اجتماعیِ چندانی ندارد اما نگاهشان به نژاد یا ملّیت یا طبقهٔ اجتماعیِ دیگران ممکن است تبعاتی جدیتر داشته باشد. اهمیت یافتههایی نظیر این، فارغ از توضیحِ چراییِ تفاوتها در قضاوتِ ما، به خودِ اصل و ماهیت این تفاوت بازمیگردد. ما بر اساسِ برخی معیارها، یک نظرِ منفیِ بدونِ پشتوانه و مدرک را پیشداورانه قلمداد میکنیم و بر اساسِ برخی معیارهای دیگر نه.
آیا میتوان ادعا کرد حساسیت ما نسبت به برخی موضوعات سبب میشود که بر اظهار نظرِ عادیِ دیگران در آنباره بلادرنگ برچسب پیشداورانه بزنیم حال آنکه همان دیدگاه و زبان را دربارهٔ موضوعاتی دیگر با همان اندازه از سختگیری قضاوت نکنیم؟ کتابِ آلپورت و نگاهِ جامع و چندوجهیش به چنین بررسیها و تفسیرهایی هم فرصتِ مطرحشدن میداد.
در بخشِ مهم دیگری پرسید چه اندازه وجودِ یک دکترین یا سیستمِ فکری در تأیید یا ردِ پیشداوری مؤثر است؟ در نظامِ اجتماعیِ مبتنی بر کاستهای هندو و اعتقاد به تناسخ، زندگیِ پیشینِ فرد دلیلِ موقعیتِ اجتماعیِ امروزِ اوست. درنتیجه تمام رنجِ و محنتی که بر مردمانِ کاستهای پایین هموار میشود عادلانه است و هیچیک از داوریهای اجتماعی دربارهٔ آنها را کسی پیشداوری تلقی نخواهد کرد.
همین شکل از استدلال قرنها دربارهٔ زنان هم به کار رفت و کماکان میرود. زنبودن، اگر در یک نظامِ فکری مترادف با برخورداری از برخی خصوصیات و محرومیت از برخی امتیازات باشد، میتوان انتظار داشت توصیفِ حقوق و جایگاهِ زنان در آن جهانبینی طبیعی و بدیهی، و بالاتر از آن، منطقی جلوه کند و بهطور خودکار پیشداوری نخواهد بود. در این معنا، تأکید و انگشتگذاشتن بر ضعفِ زنان در قضاوت یا ناتوانیشان در مدیریت یا مجاز نبودنشان در انتخابِ نوع پوشش یا مناسباتِ اجتماعیِ خودشان، امری منطقی و برآمده از ذاتی تغییرناپذیر معرفی خواهد شد، نه رأیی پیشداورانه و قضاوتی متعصبانه و تعمیمی نادرست.
* * *
کتابِ آلپورت در هشت بخش و متشکل از سیویک فصل بود که هرکدام عنوانی فنی و دقیق داشت؛ از ساختار اجتماعی و الگوی فرهنگی گرفته تا تضاد درونی و یا اضطراب، سکس و گناه و نظایرِ آن. هر فصل جنبهای از بحثی جامع و فراگیر بود. سالها بعد، خودِ نویسنده فروتنی را عجالتاً کنار گذاشت و گوشهای از رمزِ موفقیت و ماندگاریِ کتاب را مرهونِ همین تقسیمبندیِ دقیقش در بحث دانست.
پنجاه سال پس از انتشارِ آن کتاب، به کوشش و تصحیحِ سه دانشمندِ برجستهٔ روانشناسیِ اجتماعی، کتابِ دیگری در هشت بخش با اسامیِ مشابه و متشکل از ۲۶ فصل منتشر شد که هرکدام از آن بخشها و فصول بهنوعی مرور و بازگشت به فصلی مشابه در کتابِ حالا «کلاسیکشدهٔ» آلپورت بود. هرکدام از فصول، درواقع، مقالهای پژوهشی بود از محقق یا محققانی که دربارهٔ آن تکه از نظریهٔ آلپورت بحث کرده بودند. عنوانِ کتاب بهتنهایی، نیمقرن پس از انتشارِ متنِ اصلی، نشان از اهمیتِ و ماندگاریِ کارِ او داشت: دربارهٔ ماهیتِ پیشداوری؛ پنجاهسال پس از آلپورت. اگرچه در طولِ آن پنجاه سال پیشرفتها و تغییراتِ گاه بنیادینی در برخی نظریات و یافتهها رخ داده بود و بسیاری مطالعات در همان کتاب هم به کاستیها یا خطاهایی در نگاهِ نظریهپردازِ فقید پرداختند اما باید توجه داشت که نظریههای معدودی در طولِ تاریخ توانستهاند از چرخشهای قرنِ بیستم بهحدی جانِ سالم به در ببرند که کماکان، نهتنها موضعیت داشته و به بحث گذاشته شوند، بل تقسیمبندیشان در بحث در میان متخصصانِ همان قلمرو محترم دانسته شود.
کتابِ گوردون آلپورت، پاسخِ پنجاهسال بعدِ تعدادی محقق و کتابِ راهنمای آکادمیکِ دیگری را که میتوانند برای خوانندهٔ کنجکاو و علاقهمند به بحث مفید باشند در انتهای این جستار فهرست کردهام. اینجا و در ادامه فقط مرورِ مختصری خواهیم کرد بر چند نکتهٔ کوتاه و اهمیتِ تأثیر پیشداوری در تنشهای زمانهٔ ما.
یک محورِ کلیدیِ نظریهٔ آلپورت بر دو مفهوم درونگروه [۴] و برونگروه [۵] بود که در مبحثِ پیشداوری تا به امروز ماندگار شد. هر آدمی خود را عضوِ گروهی میبیند و اعضاءِ دیگر همان گروه برای او درونگروهی خواهند بود و هرکس که عضو آن مجموعه نیست برونگروه و یا دیگری در نظر گرفته میشود. پیامدِ این تقسیمبندی اما بنیادین است: احساسات و افکارِ ما در خصوصِ این دو دسته از لحظهٔ تقسیمبندی هرگز یکسان نیست. اعجازِ تأثیر درونگروهی و برونگروهی زمانی برای پژوهشگران آشکارتر شد که در تحقیقات، گروهبندیها بر اساس اتفاق یا تصادف انجام شد. در واقع، کافیست آدمهای داخل یک اتاق را به شکل تصادفی به دو گروه تقسیم کنیم، اعضاءِ هرگروه ـــ اگرچه متوجهند تا چهاندازه اتفاقی و بیدلیل در این گروهند و نه آن دیگریـــ بلافاصله نسبت به گروهِ خویش احساس تعلق کرده و نسبت به گروهِ دیگر نوعی حالتِ رقابت مییابند که بهسرعت میتواند به حسی از پرخاشگری و نفرت بدل شود.
این تقسیمبندیِ ساده به برانگیختهشدن مکانیزمهای ـــ درظاهرـــ ناخودآگاهی میانجامد که بهطور خودکار واردِ عمل میشوند و بر قضاوتهای ما تأثیر ژرف و مستقیمی دارند. یک ترمِ شناختهشده و جاافتاده در این زمینه همگنی یا همجنسیِ برونگروهیست [۶]. به زبانِ ساده، یعنی آدمهای گروه دیگر یا دیگران را یکدست و یکجنس دیدن: چینیها منفعتطلب یا اروپاییها نژادپرستند، جمهوریخواهها همهشان متعصب یا نسلِ زد همگی عصبیاند. این شکل از دستهبندی [۷] کمک میکند داوریهای بعدی بهسرعت و آسانی و به پشتوانهٔ همین دستهبندیِ سادهشده شکل گیرد. از آن مهمتر و مؤثرتر، برانگیختنِ عواطف است که داوری را راحتتر میکند. برای اینکه بشود نسبت به گروهی از آدمها یک احساسِ مشخص داشت، لازم است شبیه به هم تلقی شوند. همه باید مثل هم باشند تا بتوان از همهشان یکجا و به یک دلیل متنفر بود، رأی به محکومیتشان داد یا بهعکس از آنها ستایش کرد. آن عشق و نفرتِ برانگیختهشده، بهخودیِخود، کار را سهلتر میکند. کافیست از جماعتی بدمان بیابد، بسیار بعید است خصوصیت نیکِ برخیشان را تأیید کنیم یا در میان جماعتی مطلوب و محبوب، اشکالاتی را به رسمیت بشناسیم.
در زمانهٔ آلپورت مطالعاتِ روانشناسیِ اجتماعی ـــ دستکم در این شکلی که امروز میشناسیم ــ نوپا به حساب میآمد و هنوز دچار کلیشههای آکادمیک و ملاحظاتِ سختگیرانهٔ فرهنگی و نزاکتِ سیاسی نشده بود. خودش هم البته آدمی بود با بینشی عمیق و ذهنی روشن. متوجه بود و بهدرستی در بحثش شرح داد که اصلِ دستهبندی، طبیعی و نتیجهٔ تطبیق است و از مهمترین شیوههای درکِ جهان و آدمهای دیگر. وانگهی، توجه داد طبیعیبودنش بدینمعنا نیست که همیشه به کار گرفته شود. کسانی هستند که در بسیاری اوقات در کشیدنِ ترمزِ این رفتارِ طبیعی و پیشداوریِ مبتنی بر آن موفق میشوند. روشهای جایگزین وجود دارند، اگرچه نه آساناند و نه در تمام موقعیتها ممکن و در دسترس.
راهکارهایش بهاندازهٔ طرح مسائلش موفق نبود. مثلاً معتقد بود ریشهٔ برخی نگرشهای منفی به دیگری و دیگران یا همان افرادِ برونگروه در عدمِ تماس با آنهاست. نامش را «وحشت از بیگانه» گذاشت و مدعی شد اصلِ «در تماس و در مواجهه بودن» و خواندن و شنیدن از آنها میتواند به این کاستی کمک کند. هم به این ریشهیابیش وزنی قابلِ توجه داد و هم به راهکارش امیدِ بسیار داشت. تحقیقاتِ متعددِ سالهای بعد کمابیش هیچکدام را تأیید نکرد؛ بهخصوص نتیجهبخشیِ راهکارِ مواجهشدنِ مکرر را. با اینحال، اصلِ حرفِ او کماکان معتبر دانسته میشود. امروز، کمتر مشاهدهگری ممکن است نتیجه بگیرد تنشهای موجود و چهبسا فزاینده در اغلبِ جوامعِ چندفرهنگی ـــکه قاعدتاً بستری دائمی برای مواجهه با “دیگری” را ممکن کردهـــ ناشی از عدمِ تماسِ طرفین است و با فراهمآوردنِ مواجهه و تعاملِ بیشتر میشود از این تضادها کاست و اوضاع را آرام کرد. برخی به این نتیجه رسیدهاند بخشی از گرفتاریِ موجود چهبسا ناشی از تماسِ بیشازحد است.
وجهی دیگر از بحثِ آلپورت به تأکیدش بر قالبگونهسازی [۸] (یا همان قالبسازی) برمیگشت. این باور یا ادعا که گروهی از آدمها در یک خصلت یا رفتار مشترکاند. این نوع از دستهبندیِ آدمها و رفتارها به داوریِ ما سرعت و سهولت میدهد اما به همان مقدار پرخطا و بیدقت تلقی میشود. مسئله اینجاست که اغلبِ آدمها در یک گفتگوی صادقانه و بدونِ حواشی خواهند پذیرفت که قالبگونهها فاقد دقت و انصافاند و هر موقعیت یا فرد شایستهٔ تأمل و بررسیِ جداگانه است بیآنکه قربانیِ قضاوتهای پیشینی شود که در آنها نقشی نداشته. با اینحال، همان فرد در نخستین موقعیتِ شخصی ممکن است تحلیل بر اساسِ دادهها و اطلاعات را رها کرده و بهسرعت بر مبنای کلیشههای ذهنی رأی دهد. این گرایش و تمایلِ ما به نادیدهگرفتنِ مسیرِ تحلیل بر اساسِ اطلاعات و تکیه بر قالبها و کلیشهها ناشی از چیست؟
گیلِن بودنهاوزن [۹] ــ محققِ و دانشمندِ برجسته روانشناسی اجتماعیـــ در بحثی مفصل دو دلیل نسبتاً ملموس برای توضیح این رفتار و محدودیتِ داوری بر اساسِ دادهها پیشنهاد داد: نخست آنکه این شیوه نیازمندِ کوشش و زحمتیست که اغلب تمایلی به تقبلش نداریم. آدمیزاد بیشتر به دنبال رضایت از نتیجهٔ رفتارش است و نه بهینهسازیِ آن. البته، اگر زمینه و شرایط مهیا باشد، از تکیهاش بر کلیشهها کاسته و به دنبالِ داوری بر اساسِ دادهها خواهد رفت «اما این گرایش به هیچوجه، شیوهٔ غالب نیست». دومین دلیل که ـــدستکم از نظرِ فنیـــ مهمتر است به محدودیتِ حافظهٔ کاری [۱۰]بازمیگردد. همانطور که میدانیم، این حافظه ظرفیتِ مشخص و محدودی دارد که مطابق با برخی تحقیقات در حدود هفت واحدِ اطلاعاتیست. مطابق با نظرِ بودنهاوزن، سروکلهزدن با چنین محدودیتی و غلبه بر آن در هر موقعیتی مطلوب و ممکن نیست و ما بلافاصله به سمتِ استراتژیِ سادهترِ شهودیِ خویش بازمیگریم. بسیاری از تحقیقات نشان دادند زمانی که فرد در موقعیتهای پرتنش، پیچیده یا چندکاره و مستعدِ حواسپرتی قرار گرفت، این محدودیت نقشی تعیینکننده مییابد. مرورِ تجربیاتِ شخصی هم چنین نظری را تأیید میکند. در وضعیتِ آسودگیِ خاطر و فراغِ بال، به ذهن و افکارِ خویش فرصت میدهیم که با تأمل و خونسردی جوانبِ امور را بسنجد، و بهعکس، در وضعیتِ هیجانآلود و پرتنش، نظرِ نهایی به آنی صادر میشود.
بودنهاوزن پیشتر رفت و حتی اضافه کرد که هر داوری حرفِ آخر نیست و گاه فرد پیش و پس از رأیِ خویش بر اساسِ فکری تازه یا اطلاعاتی دیگر دست به تغییر در نگرش و قضاوتِ خویش میزند، خود این فرآیند هم نیازمندِ منابعِ کافیِ ذهنیست. نتیجه گرفت محدودیت در ظرفیت و کاربردِ ظرفیتهای ذهنی نهتنها به آرائی شهودی و پیشداورانه میانجامد، بل هر نوع انگیزه در تغییر و اصلاحشان را هم تضعیف میکند. به این مکانیزم اضافه کنیم که فرد با آگاهی از آنکه رأیش پیشداورانه است، تلاش خواهد کرد اثری از چنین ردی باقی نماند. نهفقط با کتمانِ پیشداوری نسبت به این و آن، بل با فهرستکردنِ دلایلی و شواهدی که بهزعمِ خودش نشان از منطق و استدلالاتیست که داوریش بهپشتوانهٔ آنها شکل گرفتهاند.
از طرفی، عواطفِ برانگیخته بهسادگی فرد را به سمت کلیشهها میکشاند و نیازی نیست آن عواطف (مثل اضطراب یا ترس) به اصل یا موضوعِ داوریِ او مربوط باشند. بهطور مثال، تحقیقی بر روی افراد نشسته در اتاق انتظار دندانپزشکی نشان میداد در قضاوت بهطورِ قابلتوجهی به سوی کلیشهها گرایش داشتند. به یک معنا، کمی تجربهٔ اضطراب ــ حتی در زمینهای نامربوط ــ بر داوریِ ما تأثیری مستقیم دارد و ما را به سمتِ کلیشههای ذهنیمان میکشاند. درنتیجه، دور از انتظار نبود که رابطهٔ عواطف و قوهٔ شناخت و نقششان در پیشداوری به موضوع تحقیق برای درکِ بهترِ پدیدهٔ پیشداوری بدل شود.
پیشزمینهای مختصر: یک فرض، که البته ریشه در سنّتهای هزارانسالهٔ فلسفی دارد و به همان اندازه که دیرین است دقیق نیست، میپندارد ایندو از هم جدایند و آنچه مبنایش بر عواطف است سست، نامطمئن و پرخطاست در همانحال که هر آنچه به قوهٔ شناخت تکیه دارد، دقیق، مستحکم و کماشتباه. بر مبنای آن فرض، کسانی نتیجه گرفتند عواطفِ ما (همچون خشم و نفرت) ممکن است بسیار بیش از قوهٔ شناختِ ما (استدلال و عقلانیت) به پیشداوری بینجامند. در شکلی ساده، خشم و نفرت از یک گروهِ انسانی سبب میشود هرآنچه منفیست را به آنها نسبت دهیم و هیچ خصلتِ مثبتی در آنها نبینیم. پس، اگر بتوان بر آن عواطف غلبه کرد و به عقلانیت فرصت داد، میتوان بر نیروی مخربِ پیشداوری هم چیره شد.
اگرچه کسانی پیشتر به این تمایز بدبین بودند و در کلامِ برخی فلاسفه (مثل هیوم) میشد ردی از طرزِ فکری متفاوت یافت، در سالهای انتهایی قرنِ بیستم و دههٔ ابتداییِ قرنِ حاضر بود که مطالعاتِ دقیقتر مغزی نشان میداد این تمایز ـــدستکم تا جاییکه دانشِ امروز اجازه میدهدـــ ریشه در واقعیت ندارد. تمایزِ میانِ عواطفِ و شناخت (یا در بیانِ رایج همان عقل و احساس) آن اندازه که امیدواریم آشکار نیست و ایندو چنان درهمتنیدهاند که فرضِ یکی بدونِ دیگری بهنظر ناممکن است. هر نوع فرآیندِ شناختی به درجاتی متأثر از عواطف است و صدمهدیدنِ پردازشهای عاطفی در مغز عملاً فرد را در گرفتنِ سادهترین تصمیماتِ عقلانی فلج میکند.
در این معنا، عواطفِ ما در فرآیندهای شناختی مؤثرند و از آن مهمتر، افکار به شکلگیری و تقویتِ عواطفِ ما میانجامند. در بازگشت به مفهوم پیشداوری، میشود پرسید اگر عواطفِ منفیِ ما دربارهٔ یک نژاد، یک جنسیت یا طرفدارانِ یک مرامِ سیاسی به شکلگیریِ استدلالاتی کمک کنند تا برای آن عواطف دلایلی عقلانی بتراشند، و از طرف دیگر، آن دلایل برای گروهِ دیگری مسببِ برانگیختهشدنِ عواطفِ منفیِ تازهای شود، آنگاه اصلِ تمایز میانِ عواطفِ و قوهٔ شناخت چه اندازه موضوعیت خواهد داشت؟ به زبان سادهتر، اگر عواطفِ برانگیخته ما را به صرافتِ یافتن (بخوانیم تراشیدنِ) دلیل میاندازد، و دلایل، به برانگیختهشدنِ عواطف میانجامند، آنگاه تمایز میانِ ایندو و تحقیرِ یکی بهبهانهٔ تقدیرِ دیگری، سرگرمیِ فکریِ بیمعنا و بیفایدهای نیست؟
کتابِ آلپورت ـــ از نقطهنظرِ آکادمیکـــ بهتماممعنا مصداقِ صفتِ «تأثیرگذار [۱۱]» بود. با وجود این، هفتادسال بعد و پس از هزارها پژوهش و رساله و کتاب که از آن نظریه ریشه گرفتند، پیشداوری کماکان از بارزترین مشخصههای رفتارِ اجتماعیِ در زمانهٔ ماست. کمتر بحثِ آکادمیک و غیرآکادمیک را در این زمینه میتوان یافت که با نکوهشِ پیشداوری آغاز نشده و پایان نیابد، بااینحال، این رفتار بخشی از ساختارِ ذهن و روانِ ماست و بعید است از اساس زدودنی باشد. آنچه میتوان امید داشت، پذیرفتنِ ضعفهای این مکانیزم و البته مهارِ آن تا جاییست که ممکن باشد.
نیرو و منابعِ ذهنیِ ما محدودند و دستهبندیکردن ــ با تمامِ کاستیهایش ــ از مؤثرترین ابزارهاییست که تکاملِ تدریجیِ دستگاهِ عصبی توانسته در اختیارِ ذهن قرار دهد. آدمیزاد بدونِ آن، مطلقاً نمیتوانست از پسِ پیچیدگیِ روابطِ اجتماعیش برآید. بااینحال، با گستردهتر شدنِ نجومیِ ارتباطاتِ اجتماعی، این ابزار به پدیدهای ناکارآمد، پرخطا و عمیقاً تنشزا مبدل شده است. درواقع، چنین ابزاری اگرچه قرنها و هزارها سال در جوامع انسانیِ کوچکتر به سهولتِ تصمیمگیری با درصدِ خطایی قابلِ چشمپوشی انجامیده بود، در جوامع با مقیاسِ بزرگتر که متشکل از گروههای اجتماعیِ متنوع و پرشمار است، خود به مشکلی بزرگتر تبدیل شده. هر آدمی با هر خصوصیت و جایگاهی، در شمارِ گروههای متعددی جای میگیرد که او را بالقوه به سوژهای برای پیشداوری مبدل خواهد کرد.
به نظر میآید که با تقسیمبندیهای دائمی و تعمیمهای کلی، سرانجامِ محتوم تمامِ داوریها پیشداوری خواهد بود. در چنین دنیایی، نامِ ما هرچه باشد، باید انتظار داشت درخواستِ رزروِ اتاق برای اقامتمان ــ بهبهانههایی که گاه نخواهیم دانست ــ رد شود.
علی صدر
دیماه ۱۴۰۳
Further Reading:
- The Nature of Prejudice. Allport, G. W. (1954). The nature of prejudice.Addison-Wesley.
- On the nature of prejudice: Fifty years after Allport. Dovidio, J. F., Glick, P., & Rudman, L. A. (Eds.). (2005). On the nature of prejudice: Fifty years after Allport. Blackwell
- Handbook of prejudice, stereotyping, and discrimination. Nelson, T. D. (Ed.). (2009). Handbook of prejudice, stereotyping, and discrimination. Psychology Press.
[۱]. S. L. Wax
[۲]. Gordon W. Allport
[۳]. The Nature of Prejudice
[۴]. In-group
[۵]. Out-group
[۶]. outgroup homogeneity
[۷]. Categorisation
[۸]. stereotyping
[۹]. Galen V. Bodenhausen
[۱۰]. working memory
[۱۱]. influential