حکایت رفاقت من با بولانیو
خاویر سِرکاس
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان
این حکایت را پیشتر جایی گفتهام، ولی میخواهم یک بار دیگر تعریفش کنم. به گمانم حدود سال ۱۹۸۱ یا ۸۲ بود، دمِ درِ «بیسترو»، میخانهای تاریخی در مرکز شهر «خیرونا» در اسپانیا، با همکلاسم، خاویر کورومینا، داشتیم به سمت دانشگاه میرفتیم که دیدم دوستم ایستاد تا با شخصی که ظاهراً سالمندتر از ما بود سلام و علیکی بکند. طرف کمی به هیپیهای دستفروش میماند، و لهجهاش به اهالی امریکای لاتین میخورد ــ مکزیک، آرژانتین یا شیلی ــ نتوانستم تشخیص بدهم، چون با لهجههای آن سوی آبها آشنایی چندانی نداشتم. کمی حرف زدند و یکبار شنیدم کورومینا ازش پرسید رمانی که مشغول نوشتن آن است چطور پیش میرود. طرف، سیمایی پر از شک و تردید به خود گرفت و گفت: «پیش میرود، پیش میرود، اما معلوم نیست آخرش به کجا برسد.» همین، و این عبارت، از شما چه پنهان، در ذهن من نقش بست و ماندگار شد. شاید چون با اینکه پنهان از دیگران، دلم میخواست نویسنده بشوم، در نوزده سالگی، هنوز شجاعت آن را پیدا نکرده بودم بپذیرم این راهی است که در پیش خواهم گرفت، و خیلی هم شگفتزده شدم از اینکه این بابا چقدر طبیعی و سردستی دربارۀ رمانی دارد حرف میزند که مشغول نوشتن آن است؛ گرچه هنوز مطمئن نبودم که راستراستی نویسنده است یا وانمود میکند. این را هم اضافه کنم که یقین داشتم دیگر هرگز او را نخواهم دید و قرار هم نیست این آقا رماننویس نامداری بشود. احتمالاً یکی از دهها رماننویس نسل خودش از امریکای لاتین خواهد بود که جلای وطن کردن، خانهبهدوش شدن در اروپا، یا فقر و تنگدستی به این راه کشیدهاش. اما، باز، از شما چه پنهان، هفتهشت سال بعد، وقتی که داشتم رمان دومم را در ایالات متحد مینوشتم، صحنهای در آن پدید آوردم که یک نفر از یک نفر دیگر میپرسد تز دکترایش چطور پیش میرود، و او در جواب میگوید «پیش میرود، پیش میرود، ولی معلوم نیست آخرش به کجا برسد.»
زمان گذشت، و حالا دیگر فاصلۀ زمانی هفتهشت سال نیست، بلکه پانزدهشانزده سال است. دسامبر ۱۹۹۷. من در بارسلونا زندگی میکنم، اما برای نوشتن مقالهای برای روزنامۀ ال پاییس دربارۀ نمایشگاه نقاشیهای دوست دوران کودکیام، داوید سانمیگل، به خیرونا رفتهام. همزمان با گشایش نمایشگاه، در «کتابفروشی ۲۲» درست روبهروی گالری نقاشی، پونس پوییگدوال دارد کتاب آخرین شبهای زمین به قلم روبرتو بولانیو را معرفی میکند. حالا دیگر بولانیو نویسندۀ معروفی شده و چند رمان را یکی پس از دیگری به چاپ رسانده است، ازجمله ادبیات نازی در قارۀ امریکا، و ستارۀ دوردست و نامش در همۀ محافل ادبی بر سر زبانهاست. ولی من با وجود سه رمانی که تا آن زمان منتشر کردهام، از آنجا که در این محافل جایی ندارم، آثار او را نخواندهام و فقط گاه و بیگاه نام او را از زبان انریکه ویلا ــ ماتاس شنیدهام که دوست هردومان است. خلاصه اینکه، پیش از شروع برنامۀ نمایشگاه، در کافهای با پوییگدوال و بولانیو نشستهایم و قهوه مینوشیم. بولانیو میگوید خانهاش در «بلانس [۱]» است و فقط از راه نوشتن امرار معاش میکند، که درآمدش زیاد هم نیست اما کفاف زندگی او را میدهد. ناگهان، مثل اینکه کسی سقلمهای به من زده باشد، از بولانیو پرسیدم اوایل دهۀ هشتاد در خیرونا زندگی میکرد؟ میگوید بله. میپرسم در آن دوره خاویر کورومینا را میشناخت؟ میگوید بله. اینجا من آن لحظۀ سرنوشتساز را برایش تعریف میکنم که بیرون «بیسترو» همدیگر را دیدیم، و وقتی وارد «کتابفروشی ۲۲» شدیم، کتابم را پیدا میکنم و آن گفتگوی معروف دو شخصیت رمان را به او نشان میدهم که یکی میپرسد «تز دکتری چطور پیش میرود؟» و آن یکی جواب میدهد «پیش میرود، پیش میرود، اما معلوم نیست آخرش به کجا برسد» و هردو میزنیم زیر خنده.
آن شب، ما تا پنج صبح با هم بودیم؛ شبی که هر از گاهی من داد میزدم «زنده باد بولانیو!» تو گویی قصد داشتم از بالای بام ساختمانها هوار بزنم تقدیر چنین بوده است که آن هیپی دستفروشی که در نوزدهسالگی دیدهام، راه گم نکرده بوده و واقعاً یک نویسندۀ راستراستی شده است. چند روز بعد نسخهای از ستارۀ دوردست با پست به خانهام میرسد که بولانیو فرستاده است و روی یکی از صفحههای سفید قبل از صفحۀ عنوان، عبارتی پر از لطف و محبت خطاب به من نوشته است و آخرش هم گفته است: «زنده باد سِرکاس!»
رفاقت ما سهسال و نیم و یک روز، یا یک شب، طول کشید. رفاقتی طولانیمدت نبود، اما بسیار صمیمانه بود. اغلب، در بارسلونا یا خیرونا و یا در بولانس، در کافهها، در خانۀ ما، در خانۀ او و یا در خانۀ یکی از دوستان، همدیگر را میدیدیم. گاه خودمان دو نفر و گاهی با اهل بیت، و گاه نیز همراه با آ. گ. پورتا [۲] یا ویلا ــ ماتاس و همسرانشان. بهجز این دیدارها، بیشتر با تلفن تماس میگرفتیم. و آنقدر هم حرف میزدیم که چانهدرد میگرفتیم. اوایل، موقعی که بارسلونا بودم، گاه و بیگاه تلفن میزدیم، ولی وقتی که به خیرونا نقل مکان کردم، هر روز تماس داشتیم. راستش، مثل این بود که «بوی فرند» همدیگر باشیم. معمولاً شبها حرف میزدیم، و مکالمههای ما ساعتها طول میکشید و بیشتر هم دربارۀ ادبیات یا زندگی نویسندهجماعت حرف میزدیم، که برای بولانیو همانقدر جالب بود که خود ادبیات، و به نظر میرسید همانقدر که دربارهاش حرف میزند، خوراکی هم دارد تدارک میبیند برای آثار ادبی خودش. گرچه ممکن است به نظر دیگران غریب باشد، اما درواقع هیچ اینطور نبود. بولانیو چندان هم خودش را قاطی محافل ادبی نمیکرد، و گرچه موفقیت سالهای آخرش پای او را هم به رفاقت و همنشینی با نویسندگان و منتقدان معروف کشید، به گمان من، تا آخر هم خودش را «اهل این محافل» قلمداد نمیکرد. مگر نه اینکه فقط یک «نااهل» میتواند نویسندهجماعت را با آن طنز بیرحمانه به صلابه بکشد؟ بولانیو خیلی دوست داشت دربارۀ دوستان اهل قلمش، که خیلی هم نبودند، و همینطور دربارۀ دشمنانش، که میگفت بسیارند، حرف بزند. حتی دوست داشت برای من هم دشمنانی بتراشد، که درواقع نداشتم. (سال ۱۹۹۷ جُنگی در اسپانیا چاپ شد به نام راهنمای نویسندگان امروز که شامل آثاری از ــ تقریباً ــ همۀ نویسندگان نسل من بود؛ یعنی همه، بهجز من، و بولانیو دوست داشت غیبت من را از این جنگ منتسب به نوعی فساد خیالی کند، و قبول نداشت که من در آن زمان، هنوز عدۀ زیادی به نوشتههای من علاقه نشان نمیدادند، بهجز البته خود بولانیو و مادرم). به هر تقدیر، یادماندههای بسیار و تا حدی هم دقیق از آن مکالمات تلفنی در ذهن من مانده است. مکالماتی را به یاد دارم دربارۀ نویسندگان بد و همینطور دربارۀ نویسندگان خوب. مکالماتی را به یاد دارم دربارۀ خولیو کورتاسار، نیکانور پارا، آدولفو بیویی کاسارِس، خوآن کارلوس اُنتتی، و خوآن رولفو. مکالمهای را خوب به یاد دارم دربارۀ مالکوم لوری و لویی فردینان سلین، که طی این گفتگو، لوری سر و گردنی بالاتر از سلین ایستاد، چون ــ بنا به نتیجهگیری بولانیو، یا شاید هردومان ــ لوری قصد داشت از دوزخ بگریزد، حال آنکه سلین هیچ قصد خروج از دوزخ را نداشت چون فکر میکرد خیلی هم بهش خوش میگذرد. گفتگوهایی بس طولانی را به یاد دارم دربارۀ شاعران انگلیسی زبان و همینطور فرانسوی، دربارۀ الیوت و بودلر، و دربارۀ داستاننویسان امریکای شمالی، مانند پو، همینگوی، فیلیپ ک. دیک، کورت ونهگات، و جان اروینگ که او دوستش نداشت و من خیلی ازش خوشم میآمد. گفتگوهایی بیپایان را به یاد دارم دربارۀ بورخس که همواره با خندۀ بولانیو به پایان میرسید هنگامی که بیتهایی از منظومۀ توپوگرافیک کارلوس آرخنتینو دانهری را به یاد میآوردیم که میگوید:
بدان، سمت راست آن قرارگاه
(اگر البته از شمال ــ شمال غربی میآیی)
تبدیل به اسکلتی خواهی شد ــ رنگش؟ آبی کمرنگ ــ
که گوسفندان را به هراسی اندازد که قالب تهی کنند.
این هم یادم است که دربارۀ ساختمان رمان ۲۶۶۶ حرف میزد و همینطور رمانی دربارۀ گاوبازها که هرگز به پایانش نرساند (تا جایی که به خاطر دارم)، و میگفت کوریدا [۳] نام خواهد داشت. یادم است شعر بالابلندی دربارۀ پدرش را یک بار برایم خواند که به یاد ندارم در هیچیک از کتابهایش دیده باشم. اما یادم نیست دربارۀ بیماریاش با من حرف زده باشد (درواقع، به یاد ندارم با کس دیگری هم دربارۀ بیماریاش حرف زده باشد، بهجز با خواهر من، بلانکا، که خودش هم دچار بیماری مشابهی بود) اما خوب به یاد دارم یک شب، ۲۲ نوامبر سال ۲۰۰۰، پس از گفتگویی بس طولانی، که تا نیمهشب طول کشید، تلفن زنگ زد و او پشت خط بود. گفت همین حالا در اخبار تلویزیون دیده است که ارنست یوک [۴] به قتل رسیده و خیلی شوکه شده بود، و خواسته بود با من در اینباره حرف بزند، و این گفتگو تا ساعت سه بعد از نیمهشب طول کشید.
البته این را هم به یاد دارم که دربارۀ نوشتن من یا چیزی که مشغول نوشتنش بودم حرف میزد. کمی قبل دربارۀ علو طبع بولانیو چیزکی گفتم، اما بایستی عرض کنم که «علو طبع» بههیچوجه ادای مقصود نمیکند. در سالهای ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۱، یعنی زمانی که بولانیو کتابهای محشرش را با سرعتی باورنکردنی مینوشت ــ یعنی سرعت مردی که دارد برای غلبه بر مرگ منتهای تلاش خود را به خرج میدهد ــ و شهرتی در کشورهای اسپانیاییزبان پیدا کرده بود (و بعد از مرگش به شهرتی جهانی تبدیل شد) من دورۀ سختی را میگذراندم. اول اینکه به خیرونا برگشته بودم و به دلایلی اطمینان یافته بودم که علیرغم میل باطنیام در همۀ این سالها، هرگز یک نویسندۀ راستراستی نخواهم شد. در آن دوره، بولانیو همۀ تلاش خود را مصروف این میکرد که قانعم کند در اشتباهم. ابتدا، مقالهای در روزنامۀ محلی اخبار خیرونا چاپ کرد و در این مقاله اظهار داشت که من به خیرونا برگشتهام تا کتابهای محشری را که در ذهن دارم بنویسم (گرچه میدانستم بولانیو میدانست که این حرف حقیقت ندارد، یا فکر میکردم او میداند، اما همین هم نشانهای بود بر علو طبع او). و بعد، تا میتوانست کمر به حمایت من بست و مدام تشویقم کرد، و شده بود یک دستگاه ترغیبکننده تا این باور را توی کلهام فرو کند که یک نویسندۀ واقعیام، هر چند خودم فکر میکردم سرم به سنگ خورده است و کارم تمام است. مرتب نصیحتم میکرد که فقط و فقط با نوشتن است که میتوانم از پس این مشکل برآیم. بولانیو را بهخاطر کتابهایش تحسین میکردم اما بهخاطر رفتار و کردارش بیشتر تحسین میکردم، و میدانستم که از سنین نوجوانی عزم خود را جزم کرده بود که نویسنده بشود. حال آنکه من هرگز چنین توانایی در خود ندیده بودم و مدام دنبال بهانههایی گشته بودم تا آرزوهای امروز را به فردا موکول کنم. بولانیو مدام این را به من گوشزد میکرد، مسئله را برای من میشکافت، و به من اطمینان میداد که هنوز وقت دارم. و من یقین ندارم که به اندازۀ کافی ازش تشکر کرده باشم. اما واقعیت اینکه تلاش خود را کردم. منظورم در مورد تشکر از اوست. در سربازان سالامیس کتابی که سال ۲۰۰۱ منتشر کردم، شخصیتی هست که گرچه خودِ خودِ روبرتو بولانیو نیست اما سعی کردهام در این شخصیت عشق و علاقۀ عمیق خودم را نسبت به بولانیو و رفاقتی که ما را به هم پیوند داده بود ابراز کنم. و در حیرتم که همه چنین برداشتی (از این شخصیت) نداشتهاند و برخی حتی ادعا میکنند بولانیو از این تصویر داستانی که من از او ساختهام هیچ خوشش نیامده بود. البته بولانیو در یکی از اولین مقالههایی که دربارۀ این کتاب منتشر شد نوشت که این شخصیت هیچ ربطی به او ندارد، اما اینکه از این کار من دلخور شده باشد هیچ واقعیت ندارد، و دلیلش هم همان مقالهای است که عرض کردم. ولی واقعیت اینکه پس از انتشار سربازان سالامیس من و بولانیو مدتی از هم دوری کردیم. البته کسی را بابت این دوری ملامت نمیکنم، و معتقدم اگر قرار بر ملامت کسی باشد خود من را باید ملامت کرد، یا شاید دلیلش آن چیزی باشد که خایمه خیل دِ بییدما [۵] آن را «تلخگوشتیِ نویسندهها» میخواند. به هر تقدیر، چنان شد که تماسهای من و بولانیو بهکلی قطع شد.
این سکوت، حدود دو سال طول کشید، تا آن روز ــ یا شب ــ فرا رسید. منظورم آخرین شب یا روز از آن سه سال و نیم و یک شب یا یک روز رفاقت ماست. اواخر ژوئن یا اوائل ژوییۀ سال ۲۰۰۳ بود. یکشنبه بعدازظهری بود و من و خانوادهام، بیرون شهر، ناهار را تمام کرده بودیم. دو روز بعد قرار بود به مکزیک سفر کنم، و موقع ناهار، نمیدانم به چه دلیل، همسرم به یاد بولانیو افتاد و طوری دربارۀ او حرف زد که انگار عضوی از خانوادۀ ماست، و من ناگهان دریافتم که این نفاق چقدر بیمعنی است. این شد که به محض رسیدن به خانه تلفن را برداشتم و شمارۀ او را در بلانس گرفتم و به او گفتم هیچ نمیفهمم به چه دلیل دو سال با هم تماس نداشتهایم. گفت «همین حالا پا شو بیا اینجا». یعنی فکر نمیکنم بولانیو حتی لحظهای در این پاسخ شک و تردید به خود راه داد.
اینطور بود که ما آخرینبار همدیگر را دیدیم. در کافهای در مرکز شهر بلانس قرار گذاشتیم که رو به دریا بود، و آنقدر آنجا نشستیم و حرف زدیم که دیدیم گرسنهمان است، و بعد رفتیم به یک رستوران چینی که قبلاً هم بارها رفته بودیم. بولانیو به نظرم غمگین و خسته رسید، گرچه شادمانی دیدار مجدد باعث شد مدتی طول بکشد تا متوجه این حال او بشوم. وسط شام یکهو گفت دیگر چیزی نمینویسد، ولی فکر میکنم حرفش را باور نکردم، یا شاید نخواستم باور کنم یا قادر نبودم باورش کنم، بیشک به این دلیل که نمیتوانستم تصور کنم بولانیو از نوشتن دست کشیده باشد. وقتی که از رستوران خارج شدیم پاسی از نیمهشب گذشته بود. کمی گشتیم تا مگر میخانهای پیدا کنیم که هنوز باز باشد، ولی موفق نشدیم، تا اینکه به خانۀ تازهاش رفتیم که آپاتمانی بود نیمهمخروبه و خالی از اثاث. گفت حالا تنها زندگی میکند، ولی گفت هنوز همسر و بچههاش را در خانۀ خودشان در خیابان Carrer Ample میبیند چیز زیادی از آپارتمان به یادم نمانده، ولی یادم است که ساعتها آنجا حرف زدیم و نسخهای از آثار بزرگ ادبیات غرب نوشتۀ هرولد بلوم در دستشویی بود، باز، روی صفحهای دربارۀ پابلو نرودا. این هم یادم است که حدود ساعت چهار یا پنج صبح گفتم حالا دیگر باید بروم و او پیشنهاد کرد همانجا بمانم و بخوابم. گفتم نمیتوانم چون وقتی همسرم بیدار شود و ببیند نیستم نگران خواهد شد. بولانیو هم ولکن نبود و اصرار کرد بمانم، اما من مجاب نشدم.
دستآخر، او با من قدمزنان به پارکینگی رفتیم که اتومبیلم را در مرکز شهر پارک کرده بود. وقتی به پارکینگ رسیدیم حس غریبی به من دست داد که گویا دوست من نمیخواهد بخوابد و قصد دارد تا صبح بیدار بماند از بس خسته و فرسوده و اندوهگین بود. او را سوار کردم و تا خانهاش رساندم و خداحافظی کردیم، همانطور که بارها با هم وداع کرده بودیم. قبل از آنکه پیاده شود به او گفتم همین که از مکزیک برگردم به او زنگ میزنم. سری به تأیید تکان داد و گفت: «مراقب خودت باش، خاویر.»
اما فرصتی پیش نیامد دوباره با او تماس بگیرم یا به دیدارش بروم. بولانیو یکیدو روزی پس از بازگشت من از مکزیک درگذشت. چند هفته بعد، همسرش کارولینا گفت بولانیو راست میگفت که چند ماه آخر عمرش دیگر چیزی نمینوشت، نه هم انرژی لازم برای این کار را داشت و حس کرده بود دارد به آخر خط میرسد. این را هم اضافه کرد که آن شب، در آخرین دیدارمان، بولانیو برگشته بود به خانۀ خودش و کنار همسر و بچههایش خوابیده بود. بهترین جایی بود که میتوانست آن شب را به صبح برساند، اما من همواره افسوس خوردهام که تسلیم اصرارهایش نشدم و در آن وضعیت اندوهگین در کنار او نماندم.
دربارهٔ نویسنده: خاویر سرکاس، متولد ۱۹۶۲، نویسندۀ اسپانیایی و استاد ادبیات دانشگاه خیروناست. معروفترین اثر او سربازان سالامیس جوایز متعددی برده است و به فارسی هم ترجمه شده است.
[۱]. Blanes؛ شهرکی است در حومۀ خیرونا.
[۲]. آنتونی گارسیا پورتا (متولد ۱۹۵۴) رماننویس اسپانیایی که اولین کارش همکاری با بولانیو بود در نوشتن رمانی به نام «توصیۀ یکی از مریدان موریسون به یکی از طرفداران پر و پاقرص جویس» به سال ۱۹۸۴ که اولین رمان هردو بود.
[۳]. Corrida؛ اصطلاحی است به اسپانیایی در زمینۀ گاوبازی که معادلی براش پیدا نکردم. ـــ م.
[۴]. Ernest Lluch (1937-2000)؛ اقتصاددان و سیاستمدار اسپانیایی و عضوحزب سوسیالیست آن کشور بود و به دست تروریستهای گروه جداییطلب باسک به قتل رسید.
۵. Jaime Gil de Biedma (1929-1990)؛ شاعر اسپانیایی دورۀ بعد از جنگ داخلی.