سه روایت

I

شمایل نیکلای چوداتوُرِتس

چشم‌هایش زنده بودند و صیقلی، مثل چشم‌های یک دختربچهٔ شش‌ساله. جایم را عوض کردم تا روبرویش بنشینم. اسمش لیدیا الکساندرونا بود. رنگ پوستش هنوز روشن بود. با آن چروک‌های درشت و مواج روی پیشانی، گونه‌های استخوانی و گردن باریکی که پوستش مچاله شده بود، چهره‌ش مُرده و بی‌حرکت به نظر می‌رسید. اما آن چشم‌ها! چشم‌های آبی روشن! چشم‌های سرحال و پرجنب‌وجوش، من را مقابلش میخکوب کرده بودند. احساس می‌کردم این چشم‌ها می‌خواهند با من حرف بزنند.

عید پاک سال ۲۰۱۰ بود. رفته بودم منزل یکی از دوستان تئاتریم. به یک خانهٔ چوبی و سنتی سیبریایی. دوستم، وادیم، حدوداً سی و پنج سالش بود و تنها با پدرومادر و مادربزرگ پیرش زندگی می‌کرد. لیدیا الکساندرونای ۸۸ ساله. کلی سؤال توی ذهنم می‌چرخیدند. اینکه این آدم تقریباً تمام طول حکومت شوروی را می‌توانست در خاطر داشته باشد، برایم بسیار هیجان‌انگیز بود. می‌دانستم وقت زیادی ندارم و باید سؤال‌هایم را دست چین کنم تا خسته‌اش نکنم. اتفاقی صحبت از روزه شد. روزهٔ هفت هفته‌ای مسیحی که دقیقاً در همان روزبا عید پاک پایانش را جشن می‌گرفتند. صحبت از فرآورده‌های لبنی شد که مصرفش در طول این هفت هفته برای روزه داران ممنوع بود. بدون اینکه چیزی بپرسم، به من نگاهی انداخت و شروع کرد:

فکر کنم حدود شیش سالم بود. هنوز انقلاب با تمام عظمتش وارد زندگی روستایی نشده بود. مردم مسیحی بودند و معتقد. شمایل قدیسین رو زیر عکس لنین قایم می‌کردند، تا کسی نفهمه و براشون داستان نشه. توی روستا همه از جیک و پیک هم خبر داشتند و شورای انقلاب روستا هم میون همهٔ اقوام و خونواده ها خبرچین داشت. مخصوصاً مادرها و مادربزرگها خیلی اعتقاد داشتند. هر وقت تنها می‌شدند، عکس لنین رو روی طاقچه می خوابوندند، مقابلِ شمایل شمع روشن می‌کردند و غرق دعا و اشک می‌شدند. شمایل قدیس نیکلای چوداتوورِتس[۱] رو هنوز به خاطر دارم. هر زنی که می‌شناختم روزه می‌گرفت. سه چهار تا بز داشتیم و چند مرغ و خروس. شیر بز هنوز کفاف مالیاتمون رو می‌داد. مقداری هم واسهٔ مصرف خونگی می موند. اما تو این هفته‌های طولانی روزه مصرف شیر ممنوع بود. یادم هست، خدا رحمتش کنه مامان بزرگ لوکِریا رو، خیلی سخت گیر بود. حتی منِ شیش ساله هم باید مثل آدم بزرگ‌ها روزه می‌گرفتم. نون خشک بود، با آب هم از گلوم پایین نمی‌رفت. مامان بزرگ ارزن یا جو رو توی شیرِ اضافی بز می‌پخت، توی پیاله می‌ریخت، می ذاشت جلو جوجه‌ها، تا شیر حروم نشه. یه روز طاقت نیاوردم، رفتم توی حیاط. اوایل آوریل بود. هنوز برف می‌بارید و هوا سرد بود. سیبریه دیگه، کاریش نمی شه کرد. دیده بودم که مامان بزرگ همین دو دقیقه پیش پیالهٔ شیر داغ رو گذاشته بود جلوی مرغ و خروس. بخار مرطوب، گرم و خوش عطر شیر من رو مست کرده بود. رفتم جلو، توی گِل زانو زدم و شروع کردم به لیس زدن شیر. یه دقیقهٔ بعد، مامان بزرگ با فریاد “حرومزادهٔ کافر” توی حیاط دنبال من گذاشت. گالشم توی شوربای خوشرنگ گِل و برف نیمه خیس گیر کرد و منِ تا سرحد مرگ شرمنده، پابرهنه می‌دویدم. بعد از اون روز، تا مدتها روم نمی‌شد حتی دزدکی به شمایلِ قدیس نیکلای نگاه کنم …

 

II

نِمچورا

تابستان ۲۰۱۷ بود. یکی از دوستان همسرم، ویکتوریا، با یک پسر آلمانی وارد رابطه شده بود. هنوز تعداد اروپایی‌هایی که در دانشگاه تمسک[۲] درس می‌خواندند یا دوره می‌گذراندند خیلی زیاد بود. او از طریق طرح تبادل دانشجو به تمسک آمده بود. این زوج را به منزلمان دعوت کردیم. متیاس روسی‌اش زیاد خوب نبود، با هم انگلیسی حرف می‌زدیم. ویکتوریا اهل آلتای، یکی از زیباترین مناطق سیبریِ جنوبی بود و قرار شد چهار نفری سفری داشته باشیم به آنجا. ویکای ما را مادربزرگش در آلتای بزرگ کرده بود و کس و کار دیگری نداشت. او می‌خواست نامزد احتمالی‌اش را با مادربزرگش آشنا کند. خوشحال بودم. رود خروشان کاتون[۳] را می‌شناختم و دلم می‌خواست بار دیگر از تماشای خروش وحشیانهٔ این رود کوهستانی در آغوش طبیعت بکر و بهشتی آلتای لذت ببرم. خلاصه رسیدیم به خانهٔ روستایی مادربزرگ که روی تپهٔ کم ارتفاعی بنا شده بود. پیرزن داشت در حیاط شیبدار خانه‌اش به غازها غذا می‌داد. این خانم حدوداً هشتادساله با چشم‌های نیلی، خیلی جدی و بدون اینکه لبخندی به لب بیاورد، سلام کرد و گفت: “دست و صورتتون رو بشورید و بیایید آشپزخونه، غذا حاضره”.

روس‌ها رسمشان این است که میهمان را بلافاصله پشت میز غذا می‌نشانند، بدون اینکه چای، شیرینی یا میوه تعارف کنند. یکراست سر اصل مطلب می‌روند. خلاصه نشستیم پشت میز کوچک آشپزخانه. پیرزن وقتی دید همه مشغول خوردن هستند، مهربان شد. کودکِ جنگ بود ــ جنگ جهانی دوم ــ و مثل میلیون‌ها نفر از همنسلی‌هایش گرسنگی کشیده بود، و تاب دیدن گرسنگی دیگران را نداشت. مادربزرگ با لبخند به متیاس خیره شد. بعد از ظهر رفتیم کنار رود کوهستانی و فیروزه‌ای رنگ کاتون به تماشای رفتینگ. فردای آن روز، صبح زود، بیدار شدم و رفتم آشپزخانه. دیدم مادربزرگ مشغول پختن بلینی[۴] هست. به هر حال میهمان خارجی دارد، باید آبروداری کند. با اینکه حتی راه رفتن هم برایش سخت بود. نشستم پشت میز و شروع کردیم به حرف زدن دربارهٔ تاریخ. درباره دوران شوروی و جنگ. برایش گفتم که جنگ چهرهٔ زنانه ندارد را ترجمه کردم. تعجب کرد. بلینی‌ها را روی هم توی بشقاب چید و گذاشت روی میز. یک ظرف مربای تمشک هم آورد و گفت: “بخور. بقیه معلوم نیست کِی بیدار شن. گشنه‌ت میشه”. من مشغول شدم و او بعد از چند دقیقه سکوت گفت: “این همه آدم! عهد رفته با یه آلمانی …” آلمانی را با حالت تحقیرآمیزی ادا کرد: “نِمچورا[۵]“. چه بلایی که نکشیدیم. توی ژیتومیر[۶] زندگی می‌کردیم. چهار ساله بودم، روستامون با خاک یکسان شد. مثل خیلی‌های دیگه با مادرم مهاجرت کردیم به سیبری. مردم زنده زنده می‌سوختند زیر بمبارون. مادرم می‌گفت: به دخترای ده‌ساله هم رحم نمی‌کردند، حیوونای سگ‌حشر. برگ درخت می‌خوردیم. فاشیست‌های[۷] وحشی …”

هیچ‌کس هیچ‌وقت متجاوز را نمی‌بخشد. فرقی هم ندارد که متجاوز غربی باشد یا شرقی…

 

III

گاراژ

خرمای ایرانی خیلی دوست داشت. هر وقت از ایران خرما می‌آوردم، می‌رفتم پیشش. با هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. آدم سرد و گرم چشیده بود و تشنهٔ دیده‌ها و شنیده‌هایش بودم. طبق معمول گفتگویمان را به سوی دورهٔ شوروی منحرف کردم. یک خرما ورداشت و گفت:

یه رفیق داشتم، حدود بیست سال از من بزرگتر بود. خیلی کارش درست بود. هر چی می‌آوردی تعمیر می‌کرد. مثل سگ صبح تا شب جون می‌کند. گاهی غروب‌ها می‌رفتم پیشش تو گاراژ. دوتایی پشت میز می‌نشستیم. روی میز روزنامه پهن می‌کرد. معمولاً یا ایزوستیا[۸] یا پراودا[۹]. گاهی اوقات هم ساوِتسکی اسپورت[۱۰]. یه بطری ودکا می ذاشت وسط، دو تا استکان گرانیونی[۱۱]، یه نون سیاه[۱۲] قالبی و یه چاقو، ماهی دودی و پیاز سبز. گاهی اوقات هم من کنسرو کیلکا می‌آوردم. خیلی دوست داشت.

سال هشتاد و نه بود، گمون کنم. یکی دو سالی بود که خروج از شوروی آزاد شده بود. چند سفر آمریکا و اروپا رفته بودم. یه بار که برگشتم، رفتم پیشش. داشت موتور یخچال تعمیر می‌کرد. یخچال اُرسک[۱۳]. نمی دونم دیدیش یا نه. از این یخچالهایی که شبیه گاوصندوق بودند. چهل سال شیرین برات کار می‌کردند. آگه هم یه آشنایی مثل رفیق من داشتی، سه نسل رو راحت سرویس می‌دادند. خلاصه، رفتم جلو، گفتم: “گئورگی باریسویچ، سلام. خوبی؟”. از جاش بلند شد، اومد طرفم. یه لبخند نامحسوس گوشهٔ لبش بود. عینکشو درآورد، با رکابیش عرق صورتش رو پاک کرد، همدیگه رو بغل کردیم. گفت: “کی اومدی؟” گفتم “دیروز رسیدم. آمریکا بودم. ببین چی برات آوردم.” بطری ویسکی رو از پاکت بیرون آوردم و بهش نشون دادم: “جیم بیم. آمریکاییِ اصل”. گفت: “ترجیح می دم ترک کنم تا لب به این شاش شتر بزنم”. گفتم: “بابا، تو که امتحانش نکردی! امتحان کن، آگه بد بود بریز دور”. روزنامه انداخت روی میز و همون بساط همیشگی. ویسکی رو گذاشتم رو میز، ورداشت و گذاشت زیرمیز. یه بطری ودکا بیرون آورد و گرانیونی ها رو تا لبه پر کرد…

گفتم: “باور کن، اونقدری هم که به ما می‌گفتند آمریکا و اروپا بد نیستن ها! اونجا هم آدم زندگی می کنه. لباس خوب می پوشن. خیلی چیزاشون سر جاشه. عیب و ایراد همه جا هست، ولی حداقل مثل ما تو سگدونی زندگی نمی‌کنند.

استکان رو تا ته رفت بالا. تیروئیدش مثل آسانسور شیشه‌ای زیر پوست سفید و نازکش بالا و پایین می‌رفت. یه برش نون سیاه ورداشت و بو کشید و گذاشت روی لبهٔ استکانِ خالی. بعد گفت:

تا فردا هم از این زرها بزنی، باز هم می گمف هیچ جا شوروی نمی شه. مردم توی غرب بردهٔ پولداران. جامعه‌شون فاسده. معلوم نیست چی به بچه‌ها یاد میدن! هزار جور کثافت و بدبختی و ناخوشی اجتماعی دارن. همین مریضی که اومده، چیه اسمش؟ ایدز[۱۴]. همه‌شون انحراف جنسی دارند. چرا تو شوروی از این چیزا نداریم؟

هر چی بهش می‌گفتم، باز هم روی حرف خودش می‌ایستاد. دوازده سال پیش مُرد. توی فلاکت هم مُرد. از همه طلب داشت. خیلی بهش فکر می‌کنم. علت واکنشی که به حرفهام در مورد غرب نشون می‌داد به نظرم وحشت بود. وحشت از اینکه نکنه مثلاً بلند شه بره فنلاند، و ببینه مردم دارن تو رفاه بیشتری زندگی می‌کنند. می‌ترسید دین و اعتقادش از کف بره. “وحشتِ از دست دادنِ ایمان” از خودِ ایمانش به آرمان‌های شوروی قوی‌تر بود.

 


 

[۱] Nikolai Chudotvorets؛ قدیس نیکلای چوداتوُرِتس یا نیکلای معجزه گر. یکی از مهم‌ترین قدیسین مسیحیان ارتدوکس. مومنان ارتدوکس او را بزرگ‌ترین حامی و پناه مسافران، اسیران دربند و یتیمان می‌دانند.

[۲] Tomsk؛ یکی از قدیمی‌ترین شهرهای سیبری که شهری دانشگاهی ست و یک‌پنجم جمعیت ششصدهزار نفری آن از دانشجویان تشکیل شده است.

[۳] Katun؛ رودی کوهستانی و خروشان به طول ۷۰۰ کیلومتر که در منطقهٔ آلتای در جنوب سیبری جریان دارد.

[۴] Bliny؛ نوعی پن کیک روسی.

[۵] Nemchura؛ از واژهٔ Nemets که در زبان روسی به معنای آلمانی ست. نِمچورا در واقع گونهٔ تحقیرآمیزی از واژهٔ نِمِتس است که در طول جنگ جهانی دوم در میان مردم شوروی رواج یافت.

[۶] Zhitomir؛ شهری واقع در شمال غربی اکراین کنونی.

[۷] واژهٔ فاشیست تا به امروز در میان روسها از بسیاری از فحش‌های ناموسی هم بدتر و سنگین‌تر است.

[۸] Izvestia؛ روزنامهٔ اجتماعی و سیاسی که از ژانویهٔ ۱۹۱۷ تا به امروز در مسکو منتشر می‌شود

[۹] Pravda؛ معروف‌ترین و رسمی‌ترین روزنامه اتحاد جماهیر شوروی. این روزنامه در ابتدا بصورت غیررسمی و غیرقانونی با مدیریت تروتسکی از سال ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۲ در اکراین و سپس در وین منتشر می‌شد. طی کنفرانس سراسری اعضای حزب کمونیست در سال ۱۹۱۲، با پیشنهاد لنین، روزنامه “پراودا” بعنوان روزنامهٔ رسمی حزب کمونیست فعالیت خود را آغاز کرد و تا ۱۹۹۱ به نقش خود، یعنی انتشار “تنها” حقیقت ممکن و موجود، به نحو احسن عمل کرد. کلمهٔ “پراودا” در زبان روسی به معنای “حقیقت” می‌باشد.

[۱۰] Sovietski sport؛ قدیمی‌ترین روزنامهٔ ورزشی روسی که از سال ۱۹۲۲ تا به امروز منتشر می‌شود.

[۱۱] استکان گرانیونی؛ یک استکان چند منظوره که از سال ۱۹۴۳ در شوروی به تولید انبوه رسید. استکان گرانیونیِ استاندارد شانزده بَر دارد. قطر کف آن ۶۵ میلیمتر و ارتفاع آن هم به نود میلیمتر می‌رسد. یکی از معانی واژهٔ “گران” در زبان روسی “بَر یا ضلع” است و بنابرین واضح است که چرا چنین استکان‌هایی را گرانیونی می‌نامند. از این استکان به عنوان پیمانهٔ استاندارد برای آشپزی استفاده می‌کردند. و البته مردان روسی هم در این استکان که حجمش دویست و پنجاه میلی‌لیتر است ودکا می‌نوشیدند (و البته الان کمتر می‌نوشند).

[۱۲] نانی که از آرد جو تهیه می‌شود.

[۱۳] ORSK؛ یکی از معروف‌ترین برندهای یخچالهای شوروی که در استان آرنبورگ در مرز کنونی روسیه و قزاقستان تولید می‌شد.

[۱۴] شیوع گستردهٔ ایدز برای اولین بار در سال ۱۹۸۸ در شهر اِلیستا واقع در کالمیکیا (شمال منطقهٔ قفقاز) گزارش شد. البته سران شوروی به هیچ وجه نمی‌خواستند که اطلاعات مربوط به شیوع ایدز در میان عموم مردم پخش شود. آن‌ها از چند سال قبل، از وجود ایدز در شوروی باخبر بودند. تا پیش از ۱۹۸۸، پنج آزمایشگاه برای تشخیص و آزمایش بیماری ایدز در شوروی تجهیز شده بودند. در حالی که همهٔ سران حکومت شوروی، از جمله رهبر به اصطلاح مصلح و هنجارشکنِ وقت، از این می‌گفتند که ایدز تنها در کشورهای آفریقایی و بویژه در کشورهای کاپیتالیستی غربی شیوع یافته، جایی که ارزشی برای نهاد خانواده قائل نیستند و پر از همجنس باز و کودک آزار هستند، اما وضعیت در خودِ شوروی در دو سال پایانی آن به جایی کشید که دیگر نمی‌شد شیوع گستردهٔ ایدز را انکار کرد. کسانی که بیشتر به فکر آبروی شوروی بودند تا جان مردم، با سهل انگاری هاشان یکی از آخرین میخ‌ها را هم به تابوت حکومتشان کوبیدند. برخی‌شان، حتی وقتی که آمار کشته‌ها روزانه بالا می‌رفت، از تریبون هاشان تکرار می‌کردند که: “غرب ویروسی طراحی کرده که بسیار هوشمند است و جان شهروندان شوروی را می‌گیرد”.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.