زیر سقف گودو
ولادیمیر و استراگون، دو شخصیت نمایشنامه ساموئل بکت، که در انتظار گودوی نجاتدهندهای هستند که نمیآید، سرانجام بعد از انتظاری طولانی، وقتی یک پیرمرد مفلوک و نابینا را میبینند، حاضرند او را به عنوان گودو بپذیرند، و وقتی که او در جواب آنها نه تنها اقرار میکند که گودو نیست، بلکه حتی اسم گودو را هم تا بهحال نشنیده و از همه چیز بیخبر است، مأیوس نمیشوند. آن دو به یک گودو نیاز دارند، هرچند مفلوک و بیچاره.
آنهایی که از شنیدن توهینهای دیگران به خدای واحدشان آزردهخاطر و عصبانی میشوند، خوب میدانند که خدایشان چقدر شکننده است، چیزی در حد و حدود ابهتِ همین شخصیتی که بدون هیچ قرار و مداری میتوانست گودودی ولادیمیر و استراگون باشد .
البته چنین پدیدهای میتواند در شکل و شمایل گوناگون بروز کند. یادم میآید زمانی که سقف ایدئولوژیک سازمانهای سیاسی، یکی پس از دیگری، فرو میریخت، با یکی از اعضای آنها مواجه شدم که سالهای طولانی عمرش را زیر یکی از همین سقفهای ظاهرا بدون مشکلِ سابق بسر برده بود ولی حالا از اوضاعِ به وجود آمده سخت ناراضی بود، پس به رفقایش بدو بیراه میگفت و به قول معروف فحشهای آبنکشیده میداد. از روی دلسوزی و سادگی به او گفتم که با این شرایط بهتر است به فکر چاره باشد و، به عنوان مثال، سازمان مطبوعهاش را ترک کند. برافروخته و متعجب نگاهم کرد و با صدایی لرزان گفت: “آخر من از این سازمان بروم، بهکجا بروم؟ این، سقفِ بالای سر من است، این، خانهی من است.”
البته این قضیه مرا به یاد قضیه دیگری میاندازد. یک بار که باران سخت میبارید و باد سرد پاییزی غوغا میکرد، دو نفر را دیدم که زیر سقف یک خرابه ایستادهاند و آب از سر و رو و لباسهای ژندهشان شُرشُر میریخت. در حقیقت، بودنشان در آنجا یا بیرون در پیادهرو تفاوتی نداشت و آن “سقف” هیچ مشکلی را حل نمیکرد. ولی از خرت و پرتهایی که دور و برشان جمع کرده بودند مشخص بود سالهای سال زندگیشان همانجا سپری شده است. علاوه بر این آنها مشغول دعوا و مرافعه و جنگ و جدل بودند. من دقایقی همانجا در باران ایستادم و با کنجکاوی به حرفهایشان گوش سپردم. اولی دستانش را مشت میکرد و داد میزد: “پفیوز، مثل آدم رفتار کن و اگر نمیخواهی مثل آدم رفتار کنی، گم شو و از اینجا برو!”
دومی، با صدایی محکمتر و البته عصبیتر فریاد میکشید: “من سالهاست اینجا هستم. این خانه من است. میخواهی خانه خرابم کنی؟ اگر خیلی ناراحتی، تو گورت را گم کن و برو، پفیوز هم خودتی!”
الیاس کانتی، نویسنده آلمانیزبان، که مدتی را در شهر مراکش بوده و در مورد تجربیاتش کتابی با عنوان “صداهای مراکش” به رشته تحریر درآورده، نوشته است که در “دارالفناء”، میدان مرکزی شهر، هر روز چند نفر نابینا را به صف، و دست به دست، در میدان مرکزی شهر میدیده که با هم ورد میخواندهاند، و هر از چند گاهی کسی میآمده و در کاسه گداییشان سکهای چیزی میانداخته است. کانتی مینویسد: “من فکر میکنم که آنها از همین وردهاست که خود را سرپا نگه میدارند و نه از بخششهای دیگران.” و باید اضافه کرد، که آنچه به آنها نیرو میبخشیده، در حقیقت، آن خدایی نبوده است که برایش ورد میخواندهاند، بلکه همان وردی که آنها برای خدایشان میخواندهاند. و این، از طرف دیگر، بدان معنی است که ما برای نجات خودمان ناچاریم با نیروی وردهامان، هر طوری هست، خداهامان را نجات بدهیم، و از آنجایی که میدانیم، زمانشان تمام شده و به گذشته پیوستهاند و قابل نجات نیستند، آنها را راست و ریست، و دستکم سایهشان را از نو در ذهنمان زنده میکنیم، و معمولا با موفقیت به ساحل امن بر میگردیم و از خانهبدوشی ذهنی رهایی مییابیم.
ذهن ما نیز زود خسته میشود و احتیاج به خواب و استراحت دارد، حتی بیشتر از جسممان. و اگر جسم ما نیازمند هشت ساعت استراحت است، ذهن ما دوست دارد سرش را بر بالشی نرم بگذارد و شبانهروز آرام و بیدغدغه بخوابد. و اگر در حین خواب بتواند نوای دلانگیز یک رودخانه و آوای پرندگان را هم تداعی کند که چه بهتر. البته طبیعی است که در این حالت، هر چه میگوییم از دنیای خواب و خوابزدگی میآید، ولی چه باک؛ مهم این است که خودمان احساس کنیم بیداریم، هر چند سرمان روی بالش است. و اتفاقا آن معنای زندگی که ما به آن خو کردهایم و به کمک آن جمع و جور شدهایم، دقیقا از اینجا نشأت میگیرد که سرمان روی بالش و ذهنمان زیر لحاف است. و گرنه، اگر بالش و لحاف را به کناری زنیم و به اطرافمان نگاه کنیم، همه چیز فرو میریزد.
ولادیمیر و استراگون، در تمام مدت انتظار، همدیگر را “دیدی” و “گوگو” صدا میزنند. این اسامی مصغر بسیار هوشمندانه انتخاب شدهاند. بخشی از هر کدام از آنها را در واژه “گودو” میبینیم. و گودو پنداری ترکیبی از خود آنهاست. همچون قافیههایی همساز و آهنگین از درون و بیرون. طوری که اگر هم، به فرض، گودویی نبود، از همان واژههای “گوگو” و “دیدی” چیزی شبیه گودو درست میشد.
آنچه ولادیمیر و استراگون را زنده نگه میدارد، نه گودو، که انتظار گودوست: همان سقفی که بیپناهان به زیر آن میایستند و زندگیشان را میکنند، همان وردی که نابینایانِ شهر مراکش میخوانند و خودشان را با آن سرپا نگه میدارند.