زخمی به ضخامت استخوان

اگر نقش ماده‌گرگی در حال زوزه کشیدن بر قسمت قدامی گردن تتو کنید و نقش نیم‌رخ خود را بدون چشم در قسمت خلفی گردن، در اولین مواجهه با غریبه‌ها در دلشان رعب می‌افکنید. اما اگر دنبال مهرۀ مار هستید و می‌خواهید هرکس به شما نگاه می‌کند در دل احساس محبت و نزدیکی کند باید نقش قنطورس را روی بازوی راست خود بزنید. اگر می‌خواهید فرشتۀ نگهبان داشته باشید نقش سگی را طوری روی شکم خود بزنید که پوزه‌اش مقارن ناف باشد. اگر می‌خواهید شجاعتتان زیاد شود نقش شیری را بر ساعد راست خود حک کنید. اگر دنبال ثروت هستید باید سر لاک‌پشتی را روی کتف چپ نزدیک مهره‌های ستون فقرات بزنید. برای دور کردن بدشانسی نقش عقابی را روی قسمت قدامی ران خود بزنید. اگر می‌خواهید بر دشمن غلبه کنید نقش عقربی را با دم برگشته روی ساق پای راست تتو کنید...

زخمی به ضخامت استخوان

طرحی می‌خواست که نیرویش ببخشد. باید چیزی می‌بود هم زیبا و هم هولناک. هم ساده و هم پیچیده. روزها در موزه‌ها می‌گشت تا شاید میان طرح‌هایی که باستانیان بر کاسه و کوزه کشیده بودند چیزی پیدا کند که نظرش را جلب کند. شب‌ها هم ساعت‌ها در سایت‌ها چرخ می‌زد اما همه چیز به نظرش سطحی و دست‌کاری‌شده بود. از آفرینش بگیر که در آن انگشت اشارۀ خدا به‌یقین نزدیک شده بود به انگشت مردد انسان تا اژدها و اسکلت. از مینوتور تا پروانه و عنکبوت. روزی به مطلبی برخورد دربارۀ نقش‌ها و تغییر تقدیر:

اگر نقش ماده‌گرگی در حال زوزه کشیدن بر قسمت قدامی گردن تتو کنید و نقش نیم‌رخ خود را بدون چشم در قسمت خلفی گردن، در اولین مواجهه با غریبه‌ها در دلشان رعب می‌افکنید. اما اگر دنبال مهرۀ مار هستید و می‌خواهید هرکس به شما نگاه می‌کند در دل احساس محبت و نزدیکی کند باید نقش قنطورس را روی بازوی راست خود بزنید. اگر می‌خواهید فرشتۀ نگهبان داشته باشید نقش سگی را طوری روی شکم خود بزنید که پوزه‌اش مقارن ناف باشد. اگر می‌خواهید شجاعتتان زیاد شود نقش شیری را بر ساعد راست خود حک کنید. اگر دنبال ثروت هستید باید سر لاک‌پشتی را روی کتف چپ نزدیک مهره‌های ستون فقرات بزنید. برای دور کردن بدشانسی نقش عقابی را روی قسمت قدامی ران خود بزنید. اگر می‌خواهید بر دشمن غلبه کنید نقش عقربی را با دم برگشته روی ساق پای راست تتو کنید…

تغییر دلخواه او چه بود؟ رویین‌تنی. اما هرچه گشت حتی در زردترین سایت‌ها هم چیزی پیدا نکرد. چرا دیگر کسی نیاز به رویین‌تن بودن نمی‌کند؟ شاید این آرزو هم مثل جنگ‌های تن‌به‌تن به تاریخ پیوسته بود. دیگر کمتر کسی خودش را چنان در وضعیت جنگی بدوی حس می‌کرد که بخواهد از تنش در برابر تنی آنقدر نزدیک دفاع کند. گویی دیگر قرار نبود آدم‌ها در هیچ جنگی چشم به چشم هم بدوزند، پوست هم را مستقیم بدرند، استخوان همدیگر را بشکنند، یا به فرورفتن گلوله در بافت گوشت مثل فرورفتن کشتی‌شکسته‌ای در دریا نگاه کنند و منتظر خاموش شدن آخرین فریادها بمانند. جنگ همیشه با انسان زیسته و چه هم‌گامانه خود را با او تغییر داده است. رویین‌تنی دیگر با جادو به سلول‌های پوست نفوذ نمی‌کرد. فیزیک بود که روی دکمه‌های کیبورد سپر تن‌ها شده بود. اما او باور داشت که همیشه راهی هست که تاریخ و حقیقت را به عقب بشکافد و باز جادو را به کار بگیرد. مگر نه این که پدرانش تاریخ را وارونه زیسته بودند؟ شاید او هم بتواند با پوستش استخوان تاریخ را بشکند و خود را از زوال و شکست برهاند و در میدان این نبرد نابرابر وحشیانه که چند قرن از بیرون مرزهایش عقب‌تر مانده بود، با تنش، تنها دارایی‌اش، پیروز شود و طعم شادی واقعی را با خود سر سفرۀ یأس سالیان ببرد و خالیِ آن را پر کند. اگر عدالتی، حتی شده ذره‌ای در تمام کهکشان‌ها می‌بود باید او راه رویین‌تن شدن را می‌یافت.

این فکر وسواس‌گون شب‌وروزش را گرفته بود. از کار اخراج شد. زن‌وبچه‌اش ترکش کردند و پدرش اصرار می‌کرد که بستری شود اما او زندگی‌ش را قمار کرده بود و با خود عهد بسته بود که تا روز مرگ از این آرزو دست نکشد. به تمام عتیقه‌فروشی‌ها سر زده بود، با تمام دعانویس‌های مشهور حرف زده بود اما تا چهره‌شان به خواستۀ او می‌خورد، لبخندشان خرد می‌شد و می‌ریخت و دلسوزی و تمسخر ترک‌های لبخند را پر می‌کرد. روزی روی جدول کنار پارکی نشسته بود که زنی نزدیکش شد، آدرسی را روی کاغذی به او داد و گفت که عصر بیاید و آنچه می‌خواهد را تحویل بگیرد.

***

همان زن در را باز کرد و او را از باغچه و تراس رد کرد و از پله‌هایی پایین برد و دری آهنی که وسطش شیشه بود باز کرد و رفتند داخل. چراغ را که روشن کرد، قفسه‌هایی تنگ هم چنان فضا را گرفته بود که هر لحظه ممکن بود همه‌شان زیر بار کاغذهایی که دسته‌دسته بیرون زده بود و کتابهایی که زیر و رو و کنار کاغذها روی هم خوابیده بودند فرو بریزند. پشت زن که هیچی نمی‌گفت می‌رفت و موی نگاهش از دیدن تک‌تک چیزها سیخ شده بود. به وسط سالن بزرگ که تهش را نمی‌شد دید رسیدند و زن کتابی را از لای کاغذها با دست چپش بیرون کشید و با دست راستش کاغذها را با مهارت نگه داشت که نریزند. روزنامه‌ای از سبد پایین قفسه برداشت و دور کتاب پیچید و داد دست او و گفت که می‌تواند برود.

***

فصل ۱۲۵؛ راه رویین‌تنی…

***

تا امروز که نه ماه گذشته بود، نصف تنش اسکار شده بود و نصف دیگر دولایه. تمام نه ماه به کندن و وصلۀ خودش گذشته بود.

***

راه رویین‌تنی این است که رنج را از اعماق وجودت بکشانی روی پوستت، وقتی حس کردی رنجی در نقطه‌ای از پوستت گزگز می‌کند باید آن تکه را بکنی و بدوزی روی تکۀ مقارنش در سمت دیگر تنت و تا وقتی جای کندن کلفت شود و وربیاید و اسکارش سفت شود، به آن رنج فکر کنی و خرد خود را با آن همراه کنی تا مبادا دوباره فرو برود به سیاهچالۀ فراموشی. خرد و رنج باید میان اسکار زخم بپیچد و مثل حلقه‌های فولاد زره‌های قدیمی بافت پوست را ببافد. مدت زمانی که طول می‌کشد تا تمام تن یکپارچه زره شود، بستگی دارد که چقدر رنج می‌کشی و خرد خویش را تا کجا محکم حفظ می‌کنی که زیر بار رنج نگسلد، رنجِ دیگری اثرش در سرعت ترمیم و زره شدن بیشتر از رنج خویش است اگر مثل تن خود احساسش کنی. زودترین زمانی که در طول چهار قرن ثبت شده است، نه سال بوده. فرد باید قبل از وارد شدن به این وضعیت بداند که نمی‌تواند از آن خارج شود، پوست کلفت و زخم بازگشت‌ناپذیر است.

***

نه ماه دیگر گذشت و او در تمام نبردهای تن‌به‌تن پیروز شده بود. کم‌کم بر سردر خانه‌ها پرچم‌هایی با نشان ایجس که روی گرز او نقش بسته بود بالا رفت. امید بر خالی دل‌ها نشست و آسمان باز آبی شد و شهر باز سبز و آدم‌ها رنگی. رویین‌تن در نقاشی‌ها و لباس‌ها و فیلم‌ها زیبا بود و در تنهایی‌اش پیچیده در زره زمخت رنج و خرد و می‌دانست در این شهرِ تازه دیگر نمی‌تواند آزادانه و با گرز بچرخد و فریاد بزند چرا که شادی از پوستش عبور نمی‌کند و در اعماق می‌ماند و چهره‌اش یادآور خشم و درد و فریاد و نبرد و ایستادگی‌ست و شهر تازه دیگر به اینها نیاز ندارد و او خوشحال بود که باید خود را پنهان کند چرا که او خردمندترین جنگجوی تاریخ خودش بود.

***

هراکلس دانست که تیر بر پوست شیر اثر نمی‌کند، پس به این فکر افتاد که آن زره جادویی را به کف آورد و بر دوش خود اندازد و با آن از خوان‌های پسین بگذرد. شیر را به چنگ گرفت و خواست بکشد که شیر جهید و پشت هراکلس ایستاد و لختی چند نظاره‌اش کرد و دانست که راهیِ گذر از برهوت تاریکی‌ست که اورستئوس بزدل بر راهش نهاده بود. زره از تن انداخت و دور شد. هراکلس پوست شیر را پوشید و نعره زد: «با من بیا! بیا و ببین چگونه زهره بر تن اورستئوس می‌ترکد آن هنگام که پوست تو را ببیند!» شیر گفت: «می‌دانم! به خمرۀ مفرغین خواهد جست و آنجا پنهان خواهد شد! تو نیز اورستئوس را واگذار و راهی باتلاق لرنا شو و هیولا مار را سر بکوب!» چنین بود که هراکلس از خوان اول بگذشت و با پوست شیر راهی خوان دوم شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.