نویسنده و وطن‌گزینی یا وطن‌گریزی

reference: pinterest.com
دفتر پانزدهم بارو ــ اگر تبعید را نه در قید تنگ «غربت مکانی»، که در گسترهٔ فراخ «حس‌وحال غریبی» و یا «غریبانگی» دریابیم؛ و نیز اگر در وقت سنجش و بررسی و یا حتا مشاهده در بندِ بُخل و پیشداوری‌های شخصی نباشیم؛ باید بپذیریم که هر «در وطن‌مانده‌»ی آزاده‌ای از هر غریبی در هر گوشهٔ دنیا غریب‌تر است. در این سالیانی که زمام امور مملکتی به دست جاهلان و فاسدان افتاده؛ پیداست که نفس‌کشیدن در هوای عفن دروغ و سالوسِ ضامن بقای «رجاله‌ها و لکاته‌ها» تا چه اندازه می‌تواند مایهٔ دلگیری و ملال جان‌های پاک سرشت باشد. رنج زیستن در سایهٔ نحس حکومتِ کسانی که با ریاکاری و مردم‌فریبی به قدرت رسیدند و برای حفظ زر و زور از هیچ جنایتی روی‌گردان نبوده‌اند، از رنج غربت کمتر نیست. بدتر آن که هر جان آزادهٔ در وطن مانده‌ای هرروز و هردم باید شاهد خانه‌‌خرابی‌ای باشد که نه فقط به دست حکومت فساد و ریا که همچنین به همدستی همخانه‌های آلوده و یا معتاد به فساد و ریا صورت می‌گیرد. در این میان اهل اندیشه وهنری که نخواهد فکر و هنرش را فدای دوام و بقای مصلحت‌اندیشانه کند، جز زخم‌خوردن و زهر ناهمرنگی با جماعت را چشیدن نصیبی نمی‌برد.

نویسنده و وطن‌گزینی یا وطن‌گریزی

 

در فرق میان کوچیدن و کوچانده‌شدن، یا مهاجرت و تبعید، زیاد گفته و نوشته شده و من هم اینجا و آنجا گفته و نوشته‌ام. در گفتمان ادبیات و کوچ و تبعید خوب است از یاد نبریم که تبعید، گرچه در چارچوب سیاسی بیرون رانده‌شدن از خطه‌ای جغرافیایی‌ست، در مفهوم فراگیر خود حال‌وهوایی‌ست برخاسته از احساس تعلق‌نداشتن به جمع و جهان پیرامون که زهر بیگانگی و تک‌ماندگی را به کام آدم می‌ریزد. چنین حس و حالی دیار حبیب و بلاد غریب نمی‌شناسد و در هردو جا می‌شود که به سراغ آدم بیاید. خود را از جنس دیگران ندانستن، خود را از حلقهٔ ایمنی‌آفرین قبیله بیرون‌انگاشتن، خود را در میان خودی‌ها نیافتن، و بالاخره خود را در خانهٔ خود ندیدن دردی است که هر چند به سراغ بیشتر مردمان در وقت دوری‌شان از مام وطن می‌رود؛ میهن‌ماندگان را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد. از همه بدتر آن‌که چنین دردی، وقتی گریبان کسانی را می‌گیرد که نه در زادبومِ آشنا راحتی دارند و نه در سرزمینی ناآشنا کنج عافیتی می‌یابند؛ بی‌درمان هم می‌شود. بی‌شک شمار زیادی از مبتلایان به این درد بی‌درمان را باید در میان هنرمندان و آزاداندیشانی یافت که جان نازکشان زمختی جهان و هرکجایش را تاب نمی‌آورد. نمونهٔ اعلای آنان در ادبیات ایران هم هدایت است که نه در میهن مامنی داشت، نه در ملک بیگانه.

به هر دلیل ــ و به ناگزیر شاید ــ ادبیات مدرن ایران، که آغازش را مشروطه می‌دانیم، سیاست‌زده است؛ به این معنی که آمیختگی آن با سیاست و وضعیت اجتماعی ــ سیاسی زمانهٔ خودش چندان بوده که کفهٔ بار ادبی را سبک‌تر از کفهٔ بار اجتماعی کرده. این امر طبعاً از نسبیت بی‌بهره نیست و در دهه‌های گوناگون اُفت‌و‌خیز داشته. نفوذ و تاثیر حلقهٔ روشنفکری ایران در این دورهٔ صدسالهٔ از مشروطه تا به‌حال و نیز پیوند نزدیک میان روشنفکری ایران و ادبیات مدرن از زمرهٔ عواملی‌ست که باید در شناسایی چندوچون ادبیات هم‌روزگار دیده شود. در چنین جوی روشن است که تبعید بیشتر در مفهوم سیاسی آن و به معنی تحمیلی از سوی قدرت حاکم و ترک ناگزیر سرزمین مادری به ‌کار می‌رود؛ پس آنچه که آن را تعریف می‌کند و اصل به ‌شمار می‌آید غربت به معنای مکان غریب است  و نه احساس غربت و غریبی. موج بزرگ گریز از ایران در بعد از انقلاب ۵۷ که تابه‌حال همچنان موج‌های دیگر کوچ را هم به همراه آورده، این تعبیر از تبعید را پررنگ می‌کند. به این ترتیب که شمار چشمگیر نویسنده‌ها و شاعران در میان خیل میهن‌گریزان به پیدایی ادبیاتی انجامید که به‌ویژه در دو دههٔ نخست برجسته‌ترین ویژگی‌اش تبعید سیاسی‌ست. آثار این دورهٔ اولیه از ادبیات برون‌مرزی طبعاً پیرامون اندوه دوری از یار و دیار و بهت از کف‌رفتن داشته‌ها و دوست‌داشته‌ها و خشم و سرخوردگی از شکست از غاصبان غدار دور می‌زند و هوای وطن و حسرتِ گذشته درونمایهٔ اصلی‌ست. در دوره‌ها‌ی بعدی، البته چنین نخواهد ماند.

اگر تبعید را نه در قید تنگ «غربت مکانی»، که در گسترهٔ فراخ «حس‌وحال غریبی» و یا «غریبانگی» دریابیم؛ و نیز اگر در وقت سنجش و بررسی و یا حتا مشاهده در بندِ بُخل و پیشداوری‌های شخصی نباشیم؛ باید بپذیریم که هر «در وطن‌مانده‌»ی آزاده‌ای از هر غریبی در هر گوشهٔ دنیا غریب‌تر است. در این سالیانی که زمام امور مملکتی به دست جاهلان و فاسدان افتاده؛ پیداست که نفس‌کشیدن در هوای عفن دروغ و سالوسِ ضامن بقای «رجاله‌ها و لکاته‌ها» تا چه اندازه می‌تواند مایهٔ دلگیری و ملال جان‌های پاک سرشت باشد. رنج زیستن در سایهٔ نحس حکومتِ کسانی که با ریاکاری و مردم‌فریبی به قدرت رسیدند و برای حفظ زر و زور از هیچ جنایتی روی‌گردان نبوده‌اند، از رنج غربت کمتر نیست. بدتر آن که هر جان آزادهٔ در وطن مانده‌ای هرروز و هردم باید شاهد خانه‌‌خرابی‌ای باشد که نه فقط به دست حکومت فساد و ریا که همچنین به همدستی همخانه‌های آلوده و یا معتاد به فساد و ریا صورت می‌گیرد. در این میان اهل اندیشه وهنری که نخواهد فکر و هنرش را فدای دوام و بقای مصلحت‌اندیشانه کند، جز زخم‌خوردن و زهر ناهمرنگی با جماعت را چشیدن نصیبی نمی‌برد.

در حالی‌که نویسندهٔ وطن‌گریز در غربت غرقِ غم و حسرتِ از کف‌رفته‌های دریادمانده و درگیر مشقت به کف‌آوردن نان‌ و زحمت آشناسازی همهٔ غرائب پیرامونش است، نویسندهٔ در وطن‌مانده گرفتار دست‌وپنجه نرم‌کردن با دیو دروغ و غول سانسور است. صرفِ‌نظر از میزان رنج و رنج پذیری که نسبی‌ست، اگر سازهٔ مکان را اصل نبینیم، می‌شود گفت که نویسندهٔ وطن‌گزین و نویسندهٔ وطن‌گریز هر دو تبعید‌پذیرند. به بیان سرراست تبعید‌پذیری نویسنده در بنیاد به درجهٔ ناهمخوانی‌اش با پیرامون خود بستگی دارد تا به آشنایی و نا‌آشنایی با این پیرامون. روشن است که «پیرامون» مجموعه‌ای‌ست که می‌تواند بی‌نهایت فراگیر و متغیر باشد و نویسنده در همخوانی و یا ناهمسازی با آن تابع حد هوشمندی، حساسیت، نازک‌طبعی، و چشمداشت‌های خویش است. وسعت این پیرامون برای نویسنده، مثل هر فرد دیگری، به اندازهٔ شعور اجتماعی، سلیقهٔ فردی، و معرفت انسانی اوست. باری به هر جهت این پیرامون برای یکی در خانه و محفلی کوچک خلاصه است؛ برای دیگری گستره‌ای به اندازهٔ وطن می‌یابد؛ و برای سومی به بزرگی دنیا می‌شود. این خانه یا میهن یا جهان به‌خودی‌خود تعیین‌کنندهٔ کار نویسنده‌ نیست. آنچه تعیین‌کننده است در درون ذهن و خیال اوست. یعنی می‌شود که یکی عمری در کنج خانه‌ای، بریده از دنیا و مردمانش، گمنام بماند و کار کارستانی بکند ــ نمونه‌اش امیلی دیکینسن ــ در حالی‌که دیگری که از تمام پله‌های نردبان شهرت و موفقیت بالا رفته، سرِآخر دُر و گوهری برجای نگذارد. درازا و پهنای این پیرامون هر چه باشد، ژرفایش است که بر کار نویسنده تاثیرمی‌گذارد. ناسازگاری با این پیرامون و غریبانگی نویسنده هم به این ژرفا و یا به بیان دیگر به چندوچونِ پیرامون بستگی دارد. بر این روال یکی در خانه احساس غریبی می‌کند؛ دومی در وطن؛ و آن دیگر در دنیا.

اگر بپذیریم که نفس نوشتن در آزاد‌سازی‌ست، راحت می‌توانیم دریابیم که نویسنده، صرفِ‌‌نظر از این‌که در بارهٔ چه می‌نویسد، برای نوشتن تا بی‌نهایت نیازمند آزادی‌ست. به بیان روشن‌تر چون بی آزادی تام‌وتمام کار نوشتن هرگز به انجام درست و بایستهٔ خود نمی‌رسد، نویسندهٔ ناآزاد نویسندهٔ در تبعید است. بخشی از این آزادی که شرط لازم است، از توانایی فردی و آگاهی حرفه‌ای خود نویسنده به‌ دست می‌آید. به این معنی که او تا چه مایه می‌کوشد در وقت نوشتن از خودسانسوری و بالاتر از آن از لی‌لی به لالای خویشتنِ خود گذاشتن بپرهیزد. بخش دیگر بیرون از اراده‌ و توان اوست و از پیرامونش برمی‌خیزد. در این‌حال پیداست که نه فقط زیستن، که از آن بیشتر، نوشتن در زیر تیغ سانسوری رسمی و فراگیر کاری شاق و سرِآخر دلسردی‌آفرین است؛ چرا که هر آنچه سدِ راه بیان آزادی خیال و اندیشه و احساس و عاطفه شود، به نوشته آسیب می‌رساند. به‌خلاف برخی که وقتی  ـــ  یا شاید حالا هم ــ بر این گمان بوده‌اند که سانسور مایهٔ ابداع و شکوفایی تخیل می‌شود؛ انصاف آن است که بپذیریم مثلا اگر نویسنده بنویسد فلانی «استکان چایش را بالا انداخت» و بعد خواننده بی هیچ زحمتی بخواند فلانی «استکان عرقش را بالا انداخت» ــ و از این ترفند و از این رمزخوانی نیمخندی هم بر گوشهٔ لب بنشیند ــ فتح خیبری نکرده‌ایم. گناه برخی از این کج‌راهه‌هایی که به نام ترفندهای ادبی جا زده می‌شوند، به گردن سانسور و پذیرش آشکار و پنهان آن است. همچنین نویسنده هرقدر هم سرسخت و سازش‌ناپذیر باشد، خواهی‌نخواهی و دانسته‌نادانسته به امید آن که راه فراری بیابد، اینجا و آنجا دست به دامن پوشیده‌گویی‌ها و پرش‌ها و سکوت‌هایی می‌شود. این‌ها گیرم که به ساختار داستان چندان آسیب نزنند، در نهایت به سود نوشته و نویسنده نخواهند بود؛ چرا که نتیجه بیشتر از آن که ما را به «ایهام» حافظانهٔ محبوب برساند، به «ابهام» بیهودهٔ سبک هندی می‌کشاند. پس اگر فرض کنیم که نویسندهٔ در وطن‌مانده نه با آنچه در صحنهٔ اجتماع می‌گذرد کاری دارد و نه غم نان و آب یا غصهٔ یافتن ناشر دانا به‌کار و درستکار را دارد، صرفِ بی‌‌بهره‌بودن از آزادی کفایت می‌کند که مبتلای درد غریبی بشود و خود را در تبعید بیانگارد ــ مگر آن که البته از زمرهٔ کسانی باشد که نان را به نرخ روز می‌خورند و اگر نه گدای نان، که گدای نام‌اند.

گرفتاری نویسندهٔ وطن‌گریز از جنس دیگری‌ست. نه این‌که آزادی تمام‌عیار در جایی از جهان یافت می‌شود؛ نه. اما به هر حال این‌قدر هست که سانسور رسمی در کارنیست و این برای مرغ از قفس‌پریده بی‌تردید غنیمت است. غریبگی با کوچه و خیابان و شهر و آب و هوا و رنگ مو و پوست دیگران هم، اگر یکی دلش را بزرگ کند، کم‌و‌بیش یا از میان می‌رود یا تاب‌آوردنی می‌شود. دلتنگی برای رنگ و بو و نام و نشان آشنا هم بیش‌و‌کم همین‌طور است. با این‌همه حس تبعید دست‌بردار نیست؛ چرا که اگر به‌راستی نویسنده دل‌سپردهٔ کار نوشتن باشد، می‌بیند که به‌رغم نبودن سد سانسور، سد سکندرهای دیگری بر سر راهش است. داستان این است که «از جایی آمده» یعنی «اینجایی نبودن» و معنای «اینجایی نبودن» برای نویسنده از حد معنای آن برای دیگر «از جایی آمده»ها بسیار فراتر می‌رود. ناگفته پیداست که در اینجا سخن از نویسندهٔ نسل اول مهاجران است و ماجرای نسل دومِ زاده‌شده یا تربیت‌شده‌ در کشور میزبان مقولهٔ دیگری‌ست. این نویسنده صرفِ‌نظر از این‌که چرا و چگونه ترک میهن کرده، در جای تازه مهاجر به ‌حساب می‌آید. همچنین حتا اگر به دلیل سیاسی و از ترس جان جلای وطن کرده باشد، بعد از گذشت سالیان دراز از نزول بلا، اگر که خودش را در یخچال جزمیت ایدئولوژیک یا شخصی حبس نکرده باشد، درمی‌یابد که درازی زمان تبعید و منتفی‌شدن امکان برگشت مهر مهاجر بر پیشانی‌اش زده است.

برگردیم به معنای «اینجایی نبودن» برای نویسندهٔ غربت‌نشین که جدا از شیوهٔ نگرش و میل و پسند‌های شخصی‌اش به شکل واقعیتی انکارناپذیر در برابرش پدیدار می‌شود. این واقعیت ریشه در موقعیت مهاجر در سرزمین میزبان دارد که پیداوپنهان از او شهروندی درجه‌دو می‌سازد و از حد قانون و خط‌مشی رسمی کشور میزبان در مورد مهاجران فراتر می‌رود. پرسش بنیادی این است که نویسنده برای که می‌نویسد؟ در چشم‌اندازی گسترده روشن است که زبان تعیین‌کنندهٔ اصلی مخاطب است. حالا فرض کنیم که نویسنده به زبان مادری می‌نویسد؛ در این‌صورت اگر زبان مادری فارسی است،‌ خواننده‌‌اش فارسی‌زبانِ فارسی‌خوان است که جایش در وطن است. پس کار باید در ایران چاپ و منتشر بشود تا در دسترس چنین خواننده‌ای باشد. اما نویسندهٔ نگون‌بخت سانسورگریز اگر وطن‌نشین هم بود، برای چاپ و نشر به مخمصه می‌افتاد؛ چه رسد به وقتی که دستش کوتاه و خرما بر نخیل است. می‌شود به خوانندهٔ فارسی‌زبان فارسی‌خوان در میان مهاجران نسل اول روی آورد؛ اما این‌ها در شرق و غرب دنیا پراکنده‌اند و ناشران برون‌مرزی که مثل ناشران درون‌مرزی از کسادی کسب نالان‌اند، توان کافی برای چاپخشی گسترده و کارآمد را ندارند. می‌ماند دلخوش‌کردن به راه‌حل‌هایی نه چندان کارآمد و نیز وقت‌‌‌گیر و اغلب پردردسر ــ مانند مثله‌کردن کار در نشریه‌های کاغذی محلی که بیشترشان از محدودهٔ اقلیت ایرانی آن محل فراتر نمی‌روند؛ یا از جیب‌گذاشتن و خودنشری آشکار یا پنهان  و بعد هم دوره راه‌افتادن برای فروش چند جلد کتاب؛ یا انتشار در نشریه‌های اینترنتی‌ که گرچه در وانفسای کنونی غنیمت است، جای کتاب و نشریهٔ کاغذی را نمی‌گیرد. خواباندن کار در کشو یا کامپیوتر هم راه‌حلی‌ست که گزینهٔ برخی از نویسنده‌های در وطن‌مانده هم هست.

می‌شود گفت که نویسندهٔ خارج‌نشینی که به حرمت زبان میزبان غربی و قلدری زبان عالمگیر انگلیسی‌ بی‌اعتناست، حقش همین است که خودی به‌ حساب نیاید. یا می‌‌توان استدلال کرد که نویسندهٔ مهاجری که به هر سبب نمی‌خواهد بند ناف فرهنگی‌اش را ببُرد و سر آن دارد که آفرینش ادبی را در بطن و متن زبانی بس مهجور مثل زبان فارسی پی گیرد، باید بهای آن را هم بپردازد. بی‌گمان نویسندهٔ مهاجر مادامی که به زبان مادری خود می‌نویسد، نمی‌تواند از میزبان چشمداشت عنایتی داشته باشد. این‌که برخی از کشورهای مهاجر‌پذیر، از جمله کانادا، به هر دلیل هزینه صرف ترویج زبان مادری اقلیت‌ها می‌کنند، یاری‌رسان نویسندهٔ مهاجر نیست. گاهی هم حرفِ پشتیبانی دولتی از ترجمه از زبان اقلیت‌ها به زبان رسمی به میان می‌آید که چندان راهی به جایی نبرده است. مسئلهٔ ترجمهٔ کارهای ادبی از فارسی به انگلیسی و دیگر زبان‌های صدرنشین دنیا، یا به بیان بهتر، رساندن ادبیات مدرن ایران به بازار جهانی نیز ــ به دلایلی روشن، از جمله سهم منفی حکومت‌های ایران از مشروطه تابه‌حال ــ از گره‌های همچنان کور است. نتیجه‌ این‌که نویسندهٔ فارسی‌نویس امکان ترجمه‌شدن آثارش را باید در بخت‌واقبال یا مهارت خود در وصل‌شدن به درشت‌مهره‌های دنیای کتاب غربی یا رابطه‌های شخصی بجوید؛ در حسرت سنت پابرجا و پیوستهٔ ترجمه از زبان بومی به یکی از زبان‌های جهانی باقی بماند؛ و یا حتا در دل آرزو کند که کاش مادر وطن تمام‌وکمال در آغوش استعمار می‌افتاد تا حالا ما هم ــ مثل هندی‌ها مثلاً ــ راحت راه بازار جهانی ادبیات را می‌یافتیم. بر این روال حالا اگر نویسندهٔ مهاجر بخواهد راه نوشتن به فارسی و ترجمهٔ آن به انگلیسی را پیش گیرد، چاره‌ای ندارد که خودش دست به‌ کار شود. اما گیر کار یکی و دو تا نیست و گیرم که نویسنده توانایی ترجمه‌ا‌ی پذیرفتنی از فارسی به انگلیسی را داشته باشد، بختک «اینجایی نبودن» راه نفس کشیدنش را تنگ می‌کند. پیداست که روشن‌ترین معنای «اینجایی نبودن» برای مهاجر آن است که باید بسی بیش از «اینجایی»ها تلاش کند تا لقمه‌نانی به‌زحمت بخورد؛ این یعنی هشت ساعت کار روزانهٔ رسمی کفایت نمی‌کند  و اگر یکی نخواهد جیره‌خوار نوانخانه‌های دولتی و غیردولتی باشد و یا با توسل به ترفند‌هایی مثل تمارض به داشتن بیماری و یا نقص ذهنی و روانی از کارکردن معاف شود، باید بیشترین نیرویش را روی نان بگذارد و نه قلم. پس ته‌ماندهٔ نیروی برجامانده در بیشتر وقت‌ها آن‌قدر نیست که کفاف خوب‌نوشتن همراه با خوب‌خواندن را بدهد، چه رسد به این‌که بخواهد صرف ترجمه هم بشود. در این‌صورت ترجمه در واقع بخشی چشمگیر از وقت اندک نوشتن را می‌خورد، که بی‌شک بهای سنگینی‌ست.

نوشتن به این زبان یا آن زبان دستوربردار و تجویزی نیست. یعنی اصل در خواستن و توانستن است و نه در باید و نباید. نویسنده به‌ هر رو ــ خواه اقتضای بازار و مصلحت شخصی و خواه ناگزیریِ برخاسته از نوشته ــ آزاد است تا به هر زبانی که می‌خواهد بنویسد؛ اما نمی‌تواند حکم به آن بدهد که باید به زبان جهانی نوشت و نه به زبان بومی و یا برعکس. گروه چشمگیری از نویسنده‌های مهاجر به‌ هر سبب، خواه ناتوانی در نوشتن به زبانی دیگر و خواه سرسختی در برابر بایست‌های بیرونی، به زبان بومی خود می‌نویسند و بهای مهجوری آن را هم می‌پردازند. در برابر، هستند نویسنده‌هایی که، آگاه و ناآگاه اما دلخواسته، پیش از دست به قلم‌بردن یا انگشت بر کلید کامپیوتر‌گذاشتن به شمار خواننده و تیراژ کتاب و از این‌دست فکر می‌کنند. برخی از این دسته در نان را به نرخ روز‌خوردن تا جایی پیش می‌روند که ژانر کار را هم بر پایهٔ تقاضای بازار و چند‌وچون آن برمی‌گزینند و مثلاً امروز که خاطره‌نویسی رونق دارد، خاطره‌نویس‌اند و فردا اگر بازار نمایشنامه‌نویسی گرم شد، نمایشنامه‌نویس. واقعیت آن است که بازار نشر و کتاب در غرب که برای باقی دنیا الگوسازی می‌کند، بر مدار قاعده‌های سرمایه‌داری مدرن می‌گردد. این بازار به نویسنده به چشم تولید‌کنندهٔ کالایی عرضه‌پذیر در بازار نگاه می‌کند. پس نویسنده افزون بر دانستن فوت‌وفن نویسندگی یا تولید، باید به آداب بازاریابی برای کالای خود هم آشنا باشد و با صرف بخشی چشمگیر از نیرو و توان و وقت خود در کار فروشِ بیشترِ کالا به سرمایه‌گذار یا ناشر یاری کند ــ جایزه‌اش هم البته شهرت و حق‌تالیف بیشتر است. این وضعیت سبب می‌شود که نویسندهٔ امروزی بیش از پیش در وقت نوشتن به چیزهایی بیرون از گسترهٔ کار نوشتن و یا کارسازه‌های بیرونی کار وابسته بشود. گرایش نویسندهٔ مهاجر به نوشتن به انگلیسی یا دیگر زبان‌های چیرهٔ دنیا بیشتر از این‌که برخاسته از رویکرد شخصی او به زبانی دیگر باشد، برآمده از جبر روزگار و اقتضای زمانه‌ای‌ست که پرفروشی و شهرت و جایزه‌بری را سنجهٔ کار نوشتن می‌نمایاند. در هر حال اما نویسندهٔ مهاجری که در نوشتن ترکِ زبان مادری می‌کند، همیشه گرفتار تردید و ترس از دلخواه درنیامدن کار در قالب «زبان دیگر» است. شاید گفته شود که نمونه‌هایی چون میلان کوندرا یا ولادیمیر ناباکوف نشانهٔ نادرستی تردید در ترکِ زبان مادری‌اند. همچنین پیش از این‌دو نمونهٔ جوزف کنراد را داریم که به‌هر رو نه به زبان مادری یا حتا زبان دوم، که به انگلیسی که زبان سومش بود نوشت و چیرگی‌‌اش در کاربرد این زبان در رمان‌هایش زبانزد اهل فن شد. در پاسخ می‌شود کوتاه گفت که سوای رمزوراز یا چندوچون پرآوازه‌شدن هر یک از این نویسنده‌ها، نمونه‌های استثنایی را نمی‌توان میزان سنجش گرفت. این‌ نمونه‌ها گرچه نشان می‌دهند که هر کاری شدنی‌ست، قاعده‌ای را بنا نمی‌نهند. نوشتن به زبانی دیگر دل به دریایی ناشناخته‌زدن است و برای غرق‌نشدن در این دریا هم باید آب‌آشنا بود و هم بخت‌یار.

اما چالش نویسندهٔ زبانِ دیگرنویس به همین جا ختم نمی‌شود. خوان آخر که شاید سخت‌ترین است، وقتی پدیدار می‌شود که او می‌خواهد کارش را به بازاری عرضه کند که به دلیل «اینجایی نبودن» از خم‌وچم آن چندان با‌خبر نیست. راهٔافتن به این بازار، سوای آگاهی و آشنایی با آن، نیازمند برقراری رابطه با دست‌اندرکاران ریزو‌درشت آن است. افزون بر این‌ها نگاهی گذرا به فهرست آثار پرآوازه‌‌ و پرفروشی که نویسنده‌های بیگانه یا «از جایی دیگر آمده» نوشته‌اند، گواهی می‌دهد که بیشترشان، هر یک به نوعی ، به ساز بازار غربی رقصیده‌اند ــ از  لولیتا خوانی در تهران و زندانی تهران گرفته تا بادبادک باز. گرچه پیداکردن سوراخ دعا یا دردست‌داشتن کاری خوشایندِ خوانندهٔ متوسط غربی در بازکردن در بستهٔ بازار نشر غرب کارگشاست، هر نویسنده‌ای نمی‌تواند یا نمی‌خواهد به هر راهی تن دردهد. بالاتر از همه آن‌که وقتی پای کیفیت کار پیش بیاید، در رقابت ناگزیر و نابرابر میان نویسندهٔ مهاجر با نویسندهٔ میزبان، زبان بدل به سنجه‌ای اساسی می‌شود. اگر از سهم  بخت که بیرون از اراده آدمی‌ست بگذریم، می‌بینیم که نویسندهٔ مهاجر، جدا از تجربهٔ «شهروندی درجه‌دو» (به معنای نابرخورداری از آنچه که در اختیار نویسندهٔ «شهروند درجهٔ یک» قرار دارد) در بطن و متن کار نوشتن و نشر آن به‌تمامی درگیر تجربهٔ معنای دردناک «اینجایی نبودن» می‌شود؛ تا به آن اندازه که اصل نویسنده‌بودن یا هویت حرفه‌ای‌اش یا نادیده گرفته می‌شود یا زیر سوال می‌رود. اگر نه برای همه، دستِ‌کم برای نویسنده‌ای که «علت وجودی» خود را در نوشتن می‌بیند، سخت‌تر و غریبانه‌تر از این حال گویا حالی نباشد.

بدین‌گونه است که نویسندهٔ وطن‌گریز هم مثل نویسندهٔ وطن‌گزین، به‌رغم برخورداری رسمی از آزادی لازم برای نوشتن، با غریبانگی ــ گیرم به نوعی دیگر ـــ دمخور است. سنگینی این حال‌وهوا به کنار، به گمانم هر دو، اگر نوشتن را تنها راه پاسخ به بنیادی‌ترین نیاز سرشت خود می‌دانند، چاره‌ای ندارند جز آن که بی‌اعتنا به خوان‌های شمرده و ناشمرده در این نوشته تا به آخر پی کار خود را بگیرند و از وسوسهٔ رستم دستان‌شدن هم بپرهیزند. آری نوشتن نه دویدن برای رسیدن، که دویدن برای دویدن است؛ و چنین دویدنی از نگاه یکی چون منی هر چه هست، مسابقه با دیگران نیست.

 

    تورنتو ( ۱۳۸۷؛ بازنگری ۱۴۰۲)

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.