شب‌های ۱۱۲، بخش سوم

شب‌های ۱۱۲
بخش سوم

 

باز برگردیم به پنجاه و اندی سال پیش.

فریدون تازه از همسرش (توران، دختر منصورالملک) جدا شده بود و زندگی مجردان را داشت تا اینکه چند سال بعد، منوچهر عظیما، کنسول ایران در پاریس، اتفاقاً به یک دوشیزه آلمانی برمی‌خورد که برای تحصیل زبان فرانسوی به پاریس آمده بود و پی شغلی با مسکن می‌گشت و این رسمی است جاری در اروپا که در مقابل خدمتی کوچک، دانشجویان بتوانند در مدت تحصیل، مسکنی داشته باشند. فریدون این دوشیزه را در خانه‌اش پذیرفت و عاقبت هنگامی که به ایران آمد و در وزارت خارجه شاغل شد، با او ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدند.

با اینکه صادق هدایت در سال ۱۹۵۰ ما را به همدیگر معرفی کرده بود، من با فریدون هویدا معاشرت نداشتم. طبیعی بود؛ بیش از پنج سال اختلاف سنی داشتیم و من خیلی زود، یعنی در بیست‌ودوسالگی ازدواج کردم، پدر شدم و در ضمن تحصیل حقوق و مردم‌شناسی رمان «چاردرد» را که در تهران شروع کرده بودم در سال ۱۹۵۴ به پایان رساندم.

یک شب که ایرانی‌ها جشن نوروز را در یکی از هتل‌های بزرگ برپا کرده بودند، به فریدون برخوردم که تک و تنها، به ستونی تکیه داده بود و انگار کسی را در آن جمع نمی‌شناسد. از احوال همدیگر پرس‌وجو شدیم، از هدایت یاد کردیم. فریدون یادش بود که هدایت مرا به عنوان «شخصی که می‌خواهد معلومات صادر کند» معرفی کرده بود. بنابراین پرسید که آیا چیزی می‌نویسم؟ موضوع رمانم را برایش تعریف کردم. خواست آن را بخواند. کتابچه پر از خط‌خوردگی‌ام را روزی برایش بردم. نتوانست بخواند. بایستی تایپ می‌شد و در پاریس ماشین تحریر فارسی یافت نمی‌شد. دست بر قضا، مجید رهنما که با اتومبیل از مأموریت مسکو به پاریس آمده بود، یک ماشین تحریر اریکا داشت که از او به مبلغ کمی خریدم ــ این ماشین تحریر را هنوز دارم!

فریدون کتاب را خواند و ساختمان بی‌سابقه آن را تمجید و مرا تشویق کرد که چون قابل چاپ در ایران نبود، آن را پلی‌کپی بکنم. و حتی پیشنهاد کرد این دستگاه را برایم بخرد.

از قراری که فریدون رهنما می‌گفت، برادرش مجید و فریدون سال‌ها بود که قصد داشتند رمان بنویسند و حتی پای تولستوی و «جنگ و صلح» او بجهند. بنابراین توجه فریدون به جوانکی که رمان نوشته باشد عجیب نبود و به این ترتیب من صاحب یک ماشین ارزان و کم‌هزینه شدم که با الکل سوخت کار می‌کرد.

اما فریدون بیش از هرکس به فرخ غفاری علاقمند بود. فرخ را به هر مجلس جالبی دعوت می‌کرد، هزینه شب‌زنده‌داری‌شان را به عهده می‌گرفت، به عنوان هنرپیشه و کارگردان آینده به دوستانش معرفی می‌کرد و با وجودی که فرخ طبق معمول و برای گرم کردن مجلس او را دست می‌انداخت، دلگیر نمی‌شد.

تحصیلات من تمام شد. در سینماتک مدتی کار کردم و سپس وارد محیط حرفه‌ای سینما شدم. ابتدا به عنوان دستیار و سپس، کارگردان. دوستانم، چه زن و چه مرد بیشتر اهل سینما بودند و فریدون ایشان را با میل در خانه‌اش می‌پذیرفت. البته دوستان ایرانی‌ام را هم به خانه او می‌بردم و فریدون از آشنایی با کسانی چون حسین کاظمی و داریوش سیاسی، که آنها نیز روزگاری با هدایت آمیزش می‌داشته‌اند، خشنود می‌نمود.

از شب‌های نیم قرن پیش می‌گفتم.

گفتگوهای شبانه بیشتر بحث در اطراف موضوع‌ها و مسائل مختلف بود. اظهارنظر درباره فیلم‌هایی که روی پرده می‌آمدند، مسائل اجتماعی، تجربیات شخصی، خاطرات، روانشناسی و گاهی فلسفه. و چون تازه جنگ سرد شروع شده و کشوری به نام اسرائیل به وجود آمده بود، همه با شهامت بیشتری از جریانات سیاسی طرفداری یا انتقاد می‌کردند.

شروع بحث‌ها همیشه با فریدون بود. فریدون هر دو سه ماهی به یک موضوع بند می‌کرد و چون هرگز نمی‌توانست چیزی را که تازه آموخته است در دل نگه دارد، از همان آغاز شب گفتگو شروع می‌شد.

فریدون یک دوره پسیکانالیز را شروع کرد. بنابراین تا چند هفته درباره فروید، تعبیر خواب، فراموشی، وسواس و غیره گفتگو داشتیم. بعد مدتی ما را با تئوری منطق از نظر کورزیپسکی[۱] مشغول داشت و نه‌تنها به حرف‌های او اکتفا نکرد، بلکه ما را واداشت تا تجربیات عملی او را عیناً انجام دهیم.

دو نفرمان پشت میز، روبه‌روی همدیگر می‌نشستیم، هریک کاغذی جلوی‌مان بود و مانعی (مثلاً یک قطعه مقوا) که نتوانیم برگ کاغذ جلوی طرف مقابلمان را ببینیم. آنگاه شخص سومی شیء یا مکانی را برایمان وصف می‌کرد تا نقش آن را ترسیم کنیم. اما حاصل این دو نقش به همدیگر شباهت نمی‌یافت. نتیجه اینکه گفتار در همه کس یک اثر واحد ندارد. و یا زمانی به ادبیات و سینمای «تخیلات علمی» تمایل یافت و نه‌تنها آن را نقل مجالس شبانه کرد، بلکه در جلسات گروه طرفدار این سبک شرکت نمود و برای مجله‌شان مقاله نوشت:

نیز شب‌هایی بود که دسته‌جمعی به بازی‌های سوررئالیستی معروف به «جسد مطبوع»[۲] سرگرم می‌شدیم.

خلاصه شب‌های خوش و پرمایه‌ای را با افراد جالبی می‌گذراندیم.

کسانی که بیشتر در این جمع حضور داشتند عبارت بودند از «گی روول»، همسایه فریدون، همان مجسمه‌سازی که مدال معروف صادق هدایت را به سفارش جعفری ناشر ساخت، «کریستیان مگره»[۳] نویسنده که چون جایزه ادبی فمینا[۴] را برد، تیراژ کتابش بالا رفت و یک شرکت تولید فیلم امریکایی حقوق مؤلف آن را خرید و بدین ترتیب کریستیان پول زیادی به دست آورد و صاحب یک آپارتمان کوچک شد.

دیگر، انریکو فولکین‌یونی[۵] مدیر بخش سینمای یونسکو که مثل اغلب ایتالیایی‌های باسوادی که شناختم، یک جور دایرةالمعارف متحرک بود. انریکو در ضمن کار در پاریس، دو هفته یک بار و حتی گاهی هر هفته به رم می‌رفت. در آنجا روانشناسی و فیلم‌شناسی درس می‌داد. خود او فیلم‌های مستند جالبی می‌ساخت و مانند روشنفکران واقعی، بسیار کنجکاو بود و می‌خواست با فرهنگ‌های غیراروپایی و افکار دیگران آشنا باشد. هم او بود که مرا تشویق کرد نوشته‌هایم را به فرانسوی ترجمه کنم و با وجود تفاوت سنی، تا آخر عمر یا مرا به خانه‌اش دعوت می‌کرد و یا به خانه ما می‌آمد و چون با روبرتو روسلینی و فلینی دوست بود، پای روسلینی را به خانه فریدون و بعد، منزل ما، باز کرد. فولکین یونی همسر کدبانویی داشت، اما هنگامی که با یک زن فوق‌العاده زیبا و هوشمند دوست شد و جمع ما از او استقبال کرد، بیشتر به خانه هویدا می‌آمد.

در آن دوره، روسلینی از مشهورترین کارگردانان دنیا به‌شمار می‌رفت و قطب جوانان سینما دوست بود. در نتیجه تمام کسانی که در مجله کایه دو سینما[۶] مقاله می‌نوشتند و با فریدون آشنا شده بودند به جمع ما اضافه شدند و اگر به دیدن فیلمی نمی‌رفتند، به خانه فریدون می‌آمدند، لیوانی می‌نوشیدیم و بعد به رستوران نزدیکی می‌رفتیم. فریدون اغلب مادرخرج می‌شد و سهم حضار را به دقت تقسیم می‌کرد.

جوانان آن روز که بعداً به عنوان گروه موج نو مشهور شدند، بسیار زیرک بودند و با راهنمایی فرانسوآ تروفو[۷]، از سدهای دشوار کار در سینمای آن زمان فرانسه گذشتند. در این راه فریدون هویدا به ایشان کمک‌های چشمگیری کرد. تروفو متوجه شده بود که با وجود شرایط سخت قانونی آن زمان، هرگز نمی‌توانند فیلم بسازند. زیرا مدارج لازم برای دریافت اجازه کارگردانی عبارت از این بود که پس از اخذ دیپلم ایدک می‌بایست در چند فیلم بزرگ وظیفه دستیار کارگردان را به عهده می‌داشت تا تولیدکنندة خوش‌نیتی بتواند به اسم شما، اجازه تهیه فیلمی را از مرکز ملی سینما اخذ نماید. اما چه‌بسا این اجازه منوط به این می‌شد که شخص بعد از اخذ شرایط اولیه، فیلم کوتاه جالبی ساخته باشد.

تروفو که پای ثابت سینماتک بود، با روزنامه «آر»[۸] همکاری داشت و مسئول انتقاد از فیلم‌ها بود و از شرایط سخت کار فیلم‌سازی به شدت دلگیر. این جوان باهوش شروع کرد به نوشتن چند مقاله انتقادی بر ضد سینمای فرانسه. انتقادهای تند او در میان فیلم‌سازان و تهیه‌کنندگان آشوب به‌پا کرد. اما این مرحله برای او و دوستانش کافی نبود و اگر در همان موضع باقی می‌ماند فقط شخصی منفی‌باف تلقی می‌شد.

روسلینی که خود سردسته موج «نئورئالیست» ایتالیا بود راهنمای منتقدین مجله «کایه دو سینما» شد. «منتظر چه نشسته‌اید؟ مگر نه اینکه اگر فیلم کوتاه جالبی بسازید اجازه کار می‌گیرید؟ دوربین را به دست بگیرید، از جوانانی که مایل به بازی در فیلم هستند استفاده کنید، در پی استودیو و نورپردازی‌های آنجا نباشید، کوچه و خیابان هست، خانه‌های دوستانتان هست، موضوع‌های ساده و قابل همه‌فهم را انتخاب کنید و هرچه زودتر دست به کار شوید.»

تروفو، ریوت[۹]، گدار[۱۰]، شابرول[۱۱] به تکاپو افتادند. چون نمی‌توانستند بی‌داشتن کارت کار رسمی فیلم خام بخرند، از فیلم‌برداران تقاضا کردند که ته‌مانده قوطی فیلم‌هایشان را به ایشان بدهند و از دوستان خواهش کردند که اجازه بدهند در خانه‌شان فیلم‌برداری بکنند. فریدون نه‌تنها با درخواست یکی دو نفرشان موافقت کرد، بلکه از همسایه‌اش، سرژ عکاس خواست که در صورت لزوم آتلیه عکاسی‌اش را در اختیار ایشان بگذارد و حتی چون شابرول امکان پرداخت دستمزد به سیاهی‌لشکران را نداشت خودش و چند نفر از دوستانش در فیلم او حضور یافتند.

فیلم‌های کوتاه ایشان در سینماها نشان داده نمی‌شد. لانگلوآ به کمکشان آمد و فیلم‌ها را در سئانس‌های خصوصی سینماتک روی پرده آورد. اما اشکال اصلی، یعنی یافتن یک تهیه‌کننده رسمی، همچنان بر جای بود. در اینجا هم فریدون به کمک ایشان آمد.

داستان از این قرار بود: من هنوز از ایدک فارغ‌التحصیل نشده بودم. یک روز فریدون خبر داد که تهیه‌کننده‌ای پی یک ایرانی می‌گردد که فیلمش را به فارسی دوبله کند؛ من تو را معرفی کردم. فیلمی بود با عنوان «گذرگاه شیطان» که ژاک دوپون[۱۲] در افغانستان ساخته بود. اما به علت اختلافات بین فرانسه و این کشور نتوانسته بود در محل صدابرداری کند. به او گفته بودند که زبان این افغانی‌ها فارسی است. بنابراین از من خواست که با توجه به حرکت لب اشخاص فیلم، متنی بنویسم که قابل دوبله کردن باشد. سپس وقت ضبط صدا به زبان فارسی رسید. موقعیتی بود که تمام دوستان دانشجو و غیردانشجوی ایرانی را در دوبلاژ شرکت دهم. از پری صابری گرفته تا حسین کاظمی و خود فریدون همه در این ماجرا شرکت کردیم. متأسفانه کیسهٔ تهیه‌کننده خالی شده بود و اگر هرچه زودتر کار فیلم انجام نمی‌شد نمی‌توانست آن را به هیأت داوران مرکز سینمایی نشان بدهد و جایزه بگیرد. به این جهت شب‌ها ــ چون که ضبط دوبلاژ را در شب انجام می‌دادیم تا کرایه صداخانه ارزان باشد! ــ «آقای ژرژ دو بورگار»[۱۳]، تهیه‌کننده فیلم، بی‌صبرانه دور ما چرخ می‌زد؛ و از شدت عصبانیت هر چند دقیقه به کافه همجوار می‌رفت و هر بار مست‌تر برمی‌گشت.

دوبلاژ فیلم تمام شد، آن را در مراسم رسمی در حضور سفیر افغانستان نشان دادند، سفیر به زبان تهرانی شخصیت‌های فیلم اعتراض و سالن نمایش را ترک کرد، اما کار ژاک دو پون و تصاویر فیلم به قدری جالب و زیبا بود که برنده یک جایزه بزرگ شد و دو بور وگار توانست شرکتش را حفظ کند. گیرم شرکت و شخص دو بو رگار در جرگه صاحبان حرفه سینما ناشناس بودند. فریدون دانا از این موقعیت استفاده کرد و گروه جوانی را که بعدها به «موج نو» معروف شدند و تهیه‌کننده رسمی نداشتند به دو بو رگار معرفی کرد.

پایان داستان اینکه دو بو رگار یک تهیه‌کننده طراز اول شد و آن جوانان، کارگردان‌های نامداری گشتند. اما فریدون هویدا از کوشش خود هیچ بهره‌ای نبرد و همچنان به نوشتن مقاله‌های انتقادی در کایه دو سینما ادامه داد.

***

دوستی با فرنگی‌ها و مخصوصاً با فرانسوی‌ها مانع معاشرت فریدون با ایرانی‌ها نبود. گذشته از سفیر و کارمندان سفارت که همه ــ به جز دو سه نفر جالب ــ با حالت مقبض، کت‌وشلوار فاستونی، کراوات سولکا و جوراب تن‌نما به شام می‌آمدند، اغلب اشخاصی دیده می‌شدند که هریک به نحوی با دنیای اندیشه، ادبیات و هنر سروکار داشتند. حمید و به‌خصوص مجید رهنما از یاران قدیمی فریدون بودند و در سفری که به پاریس می‌کردند فریدون با آغوش باز از ایشان پذیرایی می‌کرد، اما آذر و فریدون رهنما را به علت اظهار معلومات بی‌موقع، به کمک فرخ دست می‌انداخت. خانلری از مهمان‌های عزیز او بود و ما از او بسیار می‌آموختیم و هنگامی که برای آخرین روزهای زندگی پسر بیمارش به پاریس آمد، از هیچ خدمت به او کوتاهی نمی‌کردیم. مدتی شب‌های سرگرم‌کننده‌ای را با جلال مقدم گذراندیم که در مسخره‌بازی و چشمه‌های کمیک دست‌کمی از فرخ نداشت. هم در خانه فریدون بود که با فروغ فرخزاد آشنا شدم و سپس او را چند بار ملاقات کردم. دختری باهوش، باشهامت، نکته‌سنج، شاعری بی‌مدعا که هنوز شهرت نیافته بود.

تعداد این دوستان مفصل است و نام بردن از همه ایشان چیزی بر وصف دوست‌پروری فریدون نمی‌افزاید. اما رفتار او با خویشاوندانش برایم عجیب بود. نه‌تنها با پسرعموهایش نمی‌جوشید، بلکه با امیرعباس، نیز مثل یک دوست رفتار می‌کرد. او را به عنوان برادر ارشد محترم می‌داشت، اما خودمانی نمی‌شد. مادرش را بی‌شک دوست داشت، لیکن گیزلا را مأمور می‌کرد که با او به گشت و گذار برود و خودش سر شب‌ها را با ما در خارج از خانه می‌گذراند. خوشبختانه میانه این دو بانو به قدری خوب بود، که در مدت اقامت خانم، گیزلا قدری آشپزی ایرانی آموخت. به طوری که بعدها، مهمان‌های فریدون به یک جور پلو و خورش بادمجان که زیاد مزه غذای خودمان را نداشت عادت کردند و به مذاقشان خوراک ایرانی آمد.

با اینکه فریدون از حضور مهمان در خانه‌اش معذب بود، صادق چوبک را که به لندن رفته بود به پاریس دعوت و در منزل خودش جا داد. چوبک نیز مردی خوش‌زبان و مجلس‌آرا بود. از فعالیت فریدون تعجب می‌کرد و گاهی انتقاد. فریدون اصرار داشت که چوبک «چاردرد» را بخواند. متأسفانه هیچ‌یک از صد نسخه‌ای را که پلی‌کپی کرده بودم خوانا نبود. فریدون پیشنهاد کرد که یک شب را برای خواندن آن اختصاص بدهیم. من با چوبک مختصر آشنایی داشتم. او را در تهران با دو پسرش دیده بودم، ولی هرگز با هم گفتگویی نمی‌داشتیم. اما از آن شب کذایی به بعد، چوبک سال‌ها با من دوستی کرد و فقط موقعی که فرخ به او تلفن زد که فرزانه در «عنکبوت گویا» یادآوری کرده است که «سنگ صبور» بعد از «چاردرد» نوشته شده، با من سرسنگین شد و حتی، گویا، به او توصیه می‌کند که در مورد خودش هم فرخ اعتراض نکند. زیرا «نباید کاری کرد که فرزانه مشهور بشود.»

هر بار که روسلینی به پاریس می‌آمد فریدون به پیشوازش می‌رفت و بعضی از شب‌ها او را به خانه‌اش دعوت می‌کرد و روسلینی شمع مجلس می‌شد. در این جور شب‌ها فریدون سعی می‌کرد که تعداد مدعوین زیاد نباشد. البته فول کین یونی همیشه حضور داشت و گفتگوهای بین این دو نفر ایتالیایی که همدیگر را خوب می‌شناختند و از خاطرات مشترکشان یا قضاوت درباره فیلم‌ها و فیلم‌سازان می‌گفتند، برای من بسیار جالب بود.

فریدون به دوستی با روسلینی افتخار می‌کرد. تا آنجا که او را به رستوران‌های گران ببرد و ولخرجی‌های شبانه او را هم به عهده بگیرد. در آن روزها روسلینی داشت از اینگرید برگمن جدا می‌شد. فیلم‌هایی را که با شرکت این خانم ساخته بود موفقیت تجارتی نداشتند. کمپانی‌های امریکایی، ناراضی از اینکه چنین ستاره پول‌آوری را روسلینی به اروپا برده بود، برای او مایه می‌گرفتند و روسلینی کم‌کم به همکاری با تلویزیون‌ها دل بست و به ساختن فیلم‌های مستند روی آورد. موضوع نخستین فیلم این نوع کار درباره هند بود. در این زمینه، فریدون می‌گفت که در طرح سناریو شرکت داشته و چون ایران و کشورهای عربی را خوب می‌شناخته است روسلینی به عنوان سرمایه‌گذار، او را به همکاری دعوت کرد. اما چون فریدون به علت شغلش نمی‌توانست فرانسه را ترک کند، به فرخ و من پیشنهاد کرد که ما سه نفر دوست جدانشدنی و همزبان از این موقعیت استثنایی استفاده کنیم و یک فیلم در ایران بسازیم. به این منظور فریدون خواست وظایفمان را به روشنی در قراردادی تعیین کنیم و به روسلینی ارائه بدهیم. طبق این قرارداد نوشتن سناریو با فریدون، مدیریت تهیه فیلم با فرخ و کارگردانی با من بود. قرارداد را امضا کردیم (چندی پیش یک نسخه از این قرارداد را در میان مدارکم یافتم و نگه داشتم). روسلینی با برنامه ما موافقت کرد و حتی صدهزار فرانک به عنوان بیعانه نزد فریدون گذارد.

فریدون و فرخ و من بی‌درنگ مشغول شدیم. از آنجا که فریدون فقط از ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۶ در تهران زندگی کرده بود، ایران را مثل یک جهانگرد خارجی می‌شناخت. اما در عوض با هدف و عقیده روسلینی بیشتر آشنا بود و آنها را برای ما توصیف کرد: روسلینی می‌خواهد به وسیلة سینما زندگی و خصوصیات ملل را بشردوستانه به همدیگر بشناساند، لیکن فیلم‌های مستند حوصله تماشاچی را سر می‌برد و باید واقعیت‌ها را در زیر لفافه یک داستان ساده عرضه کرد.

من با سابقه‌ای که از سینمای مردم‌شناسی داشتم با این برنامه موافق بودم. فرخ نیز با تجربه‌ای که با ساختن فیلم «جنوب شهر» داشت و مدیر شرکت ایران‌نما بود، می‌توانست حدود امکانات فیلم‌برداری در ایران را روشن کند.

بنابراین می‌بایست الگویی ساخت که در آن بتوان همه این جوانب را در نظر گرفت. فریدون این الگو را پلیسی ــ و نه جنایی ــ می‌دید. فرخ یک زمینه کمیک را ترجیح می‌داد، من داستان را در یک مجموعه از نمونه‌های فولکلور ایران می‌دیدم.

خوشبختانه با حسن نیتی که بین ما برقرار بود، پس از گفتگویی چند، توانستیم موضوع را مشخص کنیم. داستان یک دزدی ساده، بی‌قتل و جنایت، در یک روز سیزده فروردین. عنوان سناریو؟ «سیزده‌بدر».

فریدون و من دو طرف میز آتلیه می‌نشستیم و فرخ روی نیم‌تخت ــ گاهی هم روی آن دراز می‌کشید و اصولاً بیشتر به مدادی که در دست داشت توجه می‌کرد. خاصیت این مداد این بود که تراشیده نمی‌شد و نوارپیچ بود. کافی بود سر نوار نازکش را باز کنید و بکشید و متن‌های چیستان یا ضرب‌المثل‌های روی نوار را بخوانید!

البته چون سناریو می‌بایست به زبان فرانسوی باشد، فریدون که بیشتر از ما دو نفر سواد این زبان را داشت، وصف هر پرده را یادداشت می‌کرد و من گفتگوهایی را که به زبان فارسی بود می‌نوشتم.

خلاصه نوشتن سناریو انجام شد. فریدون و من رفتیم به سراغ روسلینی در هتل رافائل. جلو در اتاق او یک میز چرخ‌دار دیدیم پوشیده از باقی‌مانده‌های مقدار زیادی اغذیه و اشربه. روسلینی، خواب‌آلود، لبة تختخواب نشسته بود. گفتگویمان بر سر فقر و گرسنگی هندی‌ها را به یادش آوردم. «باید از هندی‌ها آموخت. بله می‌شود با هیچ و پوچ زندگی کرد.» خندید، به دل نگرفت. سناریو را به دستش دادیم. مدت‌ها فرخ و من بی‌خبر بودیم. از فریدون پرس‌وجو شدیم. گویا یک شب روسلینی به او تلفن می‌زند که به پول احتیاج دارد و صدهزار فرانک کذایی را پس می‌گیرد. فرخ و من به این روایت شک کردیم، اما به روی خودمان نیاوردیم.

از آن پس کمتر روسلینی را می‌دیدم. تا اینکه یک شب که باز صحبت از آداب و رسوم ایرانی‌ها و مسلمانان و امکان تعدد زوجات ایشان شد، فی‌البداهه یک سناریو به ذهنش آمد. داستان آن سرگذشت یک خلبان کنسرسیوم نفت است که در هر سفر به شهرهای بزرگ ایران، طبق شرایط شرعی ما، با دختری ازدواج می‌کند. و از هر زن صاحب یکی دو بچه می‌شود. آخرین زن او، برخلاف زن‌های دیگر که از خانواده‌های دهاتی هستند، دختر یک کاسب اصفهانی است که به رفتار و کردار او مشکوک می‌شود و با پیگیری جدی راز او را برملا می‌سازد. آنگاه به دادگاه شکایت می‌کند و حق طلاق می‌خواهد. زنان دیگر هم که از این کاسه زیر نیم‌کاسه باخبر می‌شوند به دادگاه می‌آیند. قاضی نه‌تنها با تقاضای زن اصفهانی موافقت می‌کند، بلکه رأی می‌دهد چنان‌چه زنان دیگر هم بخواهند، می‌توانند از این خلبان هفت‌خط طلاق بگیرند. خلبان با تأثر زیاد از محکمه بیرون می‌آید و ویلان و سرافکنده در میادین شهر قدم می‌زند. اما موقعی که به میدان چهارباغ می‌رسد، می‌بینیم که از هر کنج و کوچه‌ای یکی از زن‌ها با بچه‌هایش بیرون می‌آیند و در پی او راه می‌افتند، به طوری که پیش از آنکه خلبان به آخر میدان برسد، گروهی زن و بچه به دنبال او هستند.

وقتی تصویر آخر فیلم را که از بالا گرفته شده باشد مجسم کردم، اعتراف نمودم که سناریوی روسلینی همان بود که از ما انتظار داشت و نه یک قصه لوس دزدبازی بچگانه.

 

ادامه دارد…

 

بخش‌های قبلی

 


[۱]. Lorzibsky

[۲]. candavre exquis

[۳]. Christian Megret

[۴]. Prix Femina

[۵]. Enrico Fulchignomi

[۶]. Cahier du Cinéma

[۷]. François Truffaut

[۸]. Art

[۹]. Jaoques Rivette

[۱۰]. Jean Luc Godard

[۱۱]. Claude Chabrol

[۱۲]. Jaoques Dupont

[۱۳].????

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.