فضای هزارتو

reference: http://25.media.tumblr.com/tumblr_m6yy4zA6bO1rwwwyfo1_r1_1280.jpg
دفتر دوازدهم بارو ــ‌ پیامد بلافصل ناتوانی حافظه در هزارتو، ناتوانی عقل است. حافظه‌ای وجود ندارد که بتواند از طریقِ به خاطر سپردن تکرارها و اندازه‌ها و مسیرها، قواعد کلی حاکم بر ترکیب اجزا را کشف کند. قواعد حاکم بر ترکیب اجزا در هزارتو، ناسازه‌ها هستند و حافظه نمی‌تواند مسیرها و مکان‌ها را به خاطر بسپارد، در نتیجه عقل معمولِ کسی که هزارتو را می‌پیماید، از شناخت و تسلط بر فضای هزارتو ناتوان است. این مسئله، پای چیزی غیر از عقل را برای ورود به هزارتو، زندگی در آن، و پیمودن‌اش به میان می‌کشد: فضای هزارتو، فضای آزمون و خطا، مواجهه‌ی مستقیم، و تجربه‌گرایی ناب و نامتناهی است. هر یک از دالان‌ها پیماینده را به آزمون هزارباره و بی‌پایان خود می‌طلبد و هر یک از تالارها، در عین تکراری‌بودن، تجربه‌ای تازه را در اختیار او می‌گذارد. بسیاری از دالان‌ها به هیچ‌جا منتهی نخواهند شد و بسیاری دیگر به تالارها یا پلکان‌هایی و این مسئله‌ای است که هر بار، در غیاب حافظه، باید تجربه شود.

فضای هزارتو

نگاهی به مفهوم فضا در داستان‌های بورخس

داستان «جاودانه»ی بورخس، داستانی است درباره‌ی یک سردار رومی، که برای یافتن رودخانه‌ی «جاودانگان» و نوشیدن آب آن، از لژیون تحت فرمان خود جدا می‌شود و پا به سفری دور و دراز در دشت‌ها و صحراها می‌گذارد. رودخانه، از کنار شهری می‌گذرد که نوشندگان آب جاودانگی آن‌را بنا کرده‌اند: شهر جاودانگان. او در نهایت رود را می‌یابد و هم‌چنین شهر را: «شهر بر صفه‌ای سنگی بنا شده بود. بالارفتن از پرتگاه‌های کنار این صفه به اندازه‌ی دیوارها دشوار بود. بیهوده با گشتن به دور آن، پاهایم را خسته کردم. بر آن صفه کوچک‌ترین ناهمواری یا جای پایی به چشم نمی‌خورد و حتی یک دروازه هم یکنواختی دیوارها را به هم نمی‌زد» (جاودانه، ۱۶). هیچ راه مستقیم و معلومی برای ورود به شهر وجود ندارد. دیواره‌های شهر خلل‌ناپذیرند و هیچ در یا دروازه‌ای میان آن‌ها شکافی ایجاد نکرده. آن‌طور که به چشم سردار رومی می‌آید، ورود به شهر ناممکن است. او برای فرار از گرمای دشت به غاری پناه می‌برد، که ته آن چاهی است و در چاه نردبانی که در ظلمت ناپدید می‌شود: «از نردبان پایین رفتم و از میان دالان‌های کثیف درهم‌برهم، به تالار بزرگ و مدور تاریکی رسیدم» (همان). ورود به تالار، در واقع ورود به یک هزارتوست: «نُه در به آن زیرزمین سرداب‌مانند باز می‌شد؛ هشت تایشان به هزارتویی راه می‌برد که فریبکارانه به همان تالار برمی‌گشت؛ نهمی با عبور از هزارتوی دیگری، به دومین تالار مدور راه می‌برد که شبیه اولی بود. مطمئن نیستم چند تالار در آن‌جا بود» (همان). این هزارتویی است متشکل از دالان‌های درهم‌وبرهم بی‌نظم که راه به تالارهایی مشابه و تکراری می‌برند. تکرار تالارها و بی‌نظمی دالان‌ها که به شکلی «فریبکارانه» به هم مربوط شده‌اند، برای کسی که پا به هزارتو می‌گذارد، موجد سردرگمی و سرگیجه است. اما با تمام اینها این هزارتویی است که می‌توان منطق آن‌را کشف کرد. چنین هزارتویی بر پایه‌ی استفاده از دو تکنیک در خلق فضا ساخته شده است: دور و تکرار. از درون تالار، یا می‌توان به دالان‌هایی پا گذاشت که در یک فرایند نامنظم و پیچ در پیچ، به همان‌جایی که از آن شروع شده‌اند بازمی‌گردند (دور) یا به دالان‌هایی که بازهم در یک فرایند سرگیجه‌آور، منتهی به تالاری دیگر می‌شوند که شبیه تالار اول و تمام تالارهای دیگر است (تکرار). دور و تکرار یا «دور و تسلسل»، منطق پایه‌ای خلق چنین فضایی است و فضایی که بتوان منطق آن‌را کشف کرد، هرقدر هم که پیچیده و سرگیجه‌آور باشد، قابل پیمودن است و می‌توان راهی برای خروج از آن پیدا کرد: « در انتهای دالانی، یک دیوار نه چندان غیرقابل پیش‌بینی، راهم را سد کرد و نوری از دوردست بر رویم افتاد … در بالا در ارتفاعی سرگیجه‌آور، دایره‌ای از آسمان را دیدم … یک ردیف پله‌ی فلزی از دیوار بالا می‌رفت» (همان). کشف این که این فضا ساخته شده تا به عمد و با استفاده از دو قاعده‌ی مشخص، سرگیجه ایجاد کند، سردار رومی را به بیرون از این فضا راهبر می‌شود. کشف دایره‌واربودن مسیر دالان‌ها و تکرار مشابه تالارها، در واقع حل معمای این هزارتوست. این هزارتو در نهایت به قواعدی شناخته شده و عقلانی تن می‌دهد و عقل، فضا را می‌شناسد و راهی به بیرون باز می‌کند. مسئله این است که ساخت هر فضایی مبتنی است بر مقوله یا مفهومی که به فضا شکل می‌دهد: مقولاتی از قبیل «خط»، «توالی»، «هم‌بودی»، «آغاز و پایان» و … . هزارتوی این داستان هم بر دو تا از همین مقولات بنا شده، دور و تکرار. مقولاتی که عقل، در قالب دایره و شباهت، قادر به درک و شناخت آن‌هاست. در نتیجه، این هزارتو شناختنی است و آن چیزی که در این فضا سیر می‌کند و راهی به بیرون از آن می‌یابد، قوای عقلانی و شناختی کسی است که هزارتو را می‌پیماید. و به همین دلیل است که راوی، نحوه‌ی خروج خود از این هزارتو را به یاد می‌آورد: این که کدام دالان‌ها به خود تالار باز می‌گردند و کدام دالان‌ها به تالاری دیگر راه می‌برند که در نهایت به دیوار و حفره‌ای که به آسمان بازمی‌شود، می‌رسند، در حافظه‌ی او مانده است. او برای بار دوم و بارهای بعد، در پیداکردن راه خود در این هزارتو مشکلی نخواهد داشت: معما حل شده است.

در مقابل این هزارتو، هزارتویی دیگر وجود دارد: سردار رومی پس از خروج از هزارتوی اول، به شهر جاودانگان می‌یابد. شهری کهن، خالی از سکنه، بیکرانه و نامتناهی که برای او هراسی عقلانی و منطقی ایجاد می‌کند: «بیشتر با بیم و انزجار عقلانی تا ترس و هراس حسی. آن تأثیر و نشانه‌ی قدمت فوق‌العاده زیاد، با تأثیرات دیگری همراه بود: تأثیر بیکرانگی و بی‌پایانی، احساس سنگینی و خفقان و وحشت، یک احساس غیرمنطقی و نامعقول‌بودن پیچیده و بغرنج» (جاودانه، ۱۸). راوی در برخورد با این شهر درخشان که هیچ کدام از مشخصات هزارتوی قبلی را ندارد، دچار ترس و هراسی منطقی و عقلانی می‌شود. در واقع متروک یا قدیمی‌بودن این شهر نیست که راوی را می‌ترساند بلکه هراس او یک هراس منطقی است، هراسی از جنس برخورد با تناقض یا ناسازه‌ای حل‌ناشدنی: «من از دالان‌های پیچ‌درپیچ و هزارتوی تاریکی عبور کردم تا به این‌جا برسم اما این شهر روشن و درخشان جاودانگان بود که مرا می‌ترساند و دفع می‌کرد. یک هزارتو در واقع ساختمانی است که عمداً برای گیج و سرگردان‌کردن آدم‌ها ساخته می‌شود؛ طراحی و معماری آن با قرینه‌سازی‌های فراوان اصلاً به همین منظور انجام می‌گیرد. در آن کاخی که من بخش‌هایی از آن را تماشا و بررسی کردم، طراحی و معماری هیچ هدفی نداشت» (همان). هزارتوی اول، هزارتویی است که عمداً ساخته شده و به شکلی عقلانی، طراحی شده است تا پیماینده‌ی خود را گیج و سردرگم کند. فضای چنین هزارتویی، با هدف و مبتنی بر مقولاتی چون قرینه‌سازی، دور و تکرار، طراحی و ساخته می‌شود و مانند یک معما عمل می‌کند. معمایی که اگرچه پیچیده است اما از آن‌جا که بر پایه‌ی مقولاتی عقلانی بنا شده و هدفی دارد، غیرقابل‌حل نیست. جنس هراسی که چنین فضایی ایجاد می‌کند، هرچه باشد، از جنس هراس‌های عقلانی و منطقی نیست. در مقابل، هزارتوی دوم، «شهر جاودانگان»، دارای مشخصاتی است که هرگونه حضور عقل و مقولات عقلانی در شکل‌گیری آن، و هم‌چنین وجود هر هدفی در ساخت بنا را، ملغا می‌کند: «دالان‌هایی در آنجا بود که به هیچ جایی منتهی نمی‌شد، پنجره‌هایی که دست کسی به آنها نمی‌رسد، درهای عظیم و چشم‌گیری که به حجره‌های کوچک و خالی یا کانال هواکش باز می‌شد، راه‌پله‌های عجیب وارونه و بی‌سروته با پله‌ها و نرده‌های وارونه، راه‌پله‌های دیگری که به طور سست و ضعیفی به دیوار عظیمی وصل شده بود و پس از دو سه پاگرد، در تاریکی، زیر گنبد مرتفع محو می‌شد بدون اینکه به جایی برسد» (همان). مشخصات معمارانه‌ی این بنا، بر پایه‌ی هیچ‌یک از مقولات عقلانی و شکل‌دهنده‌ی شناخت شکل نگرفته‌اند. دالانی که پایانی ندارد و به هیچ جایی منتهی نمی‌شود، برای عقل مستقر راوی هیچ معنایی ندارد، هم‌چنین است دری عظیم و بسیار بزرگ که فضای پشت آن، فضایی بسیار کوچک یا حتی یک کانال هواکش است، یا راه‌پله‌هایی وارونه که بر حسب مقوله‌ی جاذبه، هیچ موجودی نمی‌تواند از طریق آن‌ها تردد کند و … . فضای این هزارتو دیگر مبتنی بر دور، تکرار و قرینه‌سازی نیست، هیچ هدفی ندارد و احساس سردرگمی در آن نه احساس مواجهه با یک معما یا پازل – که از طریق حافظه قابل رمزگشایی و حل‌است – که احساس مواجهه با یک پارادوکس یا ناسازه‌ی غیرقابل‌ حل است: احساس هراس و انزجار عقلانی.

در واقع هزارتوی واقعی، هزارتوی دوم است: هزارتویی نامتناهی و بی‌هدف، که عقل راوی توانایی شناخت و غلبه بر آن را ندارد: یک هزارتوی مطلق. تمام هزارتوهای بشری نسخه‌ی کپی‌شده و ناقصی از چنین هزارتویی‌اند. هزارتوی مطلق، شهر جاودانگان، یک هزارتوی ایده­آل است: ایده‌ی افلاطونی هزارتو، به قدمتی ورای بشر و حتی ورای جهان: «بیش از هر مشخصه‌ی دیگری در این بنای خارق‌العاده، قدمت بی‌اندازه‌ی آن مرا مسحور کرد؛ احساس می‌کردم که این بنا پیش از بشر وجود داشته و حتی پیش از خود جهان. قدمت آشکار آن (اگرچه به نوعی وحشتناک به نظر می‌رسید) ظاهراً با کار و زحمت صنعت‌گرانی جاودان هم‌خوانی داشت» (جاودانه، ۱۷). صنعت‌گرانی که از قضا احتمالاً دیوانه هم بوده‌اند چون این شهر را نه بر پایه‌ی مقولات منطقی و عقلانی، بلکه بر پایه‌ی تناقض‌ها و ناسازه‌ها بنا کرده‌اند: «به خود گفتم: خدایانی که این مکان را ساخته‌اند دیوانه بوده‌اند» (همان). هزارتوی واقعی، هزارتوی مطلق، در واقع فضایی است مبتنی بر ناسازه. فضایی که اصل و اساس آن بر پایه‌ی مقولاتی غیرعقلانی بنا شده است. ایده‌ی خلق فضا در هزارتو، دیگر مبتنی بر «خط»، «دایره»، «تسلسل»، «آغاز و پایان» و … نیست. اگرچه اجزا و المان‌های معمارانه‌ی آن، همان‌هایی است که در هر فضای معمولی‌ای به کار گرفته می‌شود – در، پنجره، دیوار، ستون، پلکان و … – اما ترکیب این المان‌ها، ترکیبی عقلانی نیست و بر پایه‌ی ناسازه‌هایی صورت گرفته که عقل، قادر به شناخت و غلبه بر آن‌ها نیست: برای مثال، فضایی چنین عظیم و به‌دقت شکل‌گرفته، چگونه می‌تواند راهی ورودی نداشته باشد؟ چطور می‌توان با ترکیب تعدادی مشخص از المان‌هایی محدود و متناهی – المان‌های معمارانه – فضایی بی‌کرانه و نامتناهی خلق کرد؟ آن مسیری که به «هیچ جا» منتهی نمی‌شود، چگونه مسیری است؟ چگونه فضایی پیش از جهان وجود داشته است؟ و … . مجموعه‌ی این تناقضات و ناسازه‌هاست که هزارتوی مطلق را خلق کرده و شکل داده است. هزارتویی که اگرچه یک فضای خاص و مشخص است اما هم به لحاظ مکانی و هم به لحاظ زمانی، نامتناهی است – و این خود ناسازه‌ای دیگر است.

هزارتوی مطلق، یا ایده‌ی افلاطونی هزارتو، در یکی دیگر از داستان‌ها در قالب اولین هزارتوی ادبیات، هزارتوی افسانه‌ای کرت که مینوتور – موجود نیمه‌گاو/نیمه انسان – در آن زندانی شده بود ظاهر می‌شود: «خانه‌ی آستریون». خانه‌ی آستریون هم فضایی نامتناهی و غیرعقلانی است که بر پایه‌ی ناسازه‌ها بنا شده است: «هر قسمت خانه بارها تکرار می‌شود؛ هر جایی، جای دیگری هم هست. این‌جا فقط یک چشمه، یک حیاط، یک سنگاب آبخوری، یک آخر وجود ندارد؛ چهارده تا – یعنی تعدادی بی‌نهایتی – سنگاب آبخوری، حیاط و سرچشمه اینجا هست. این خانه به بزرگی دنیاست، یا بهتر بگویم، خود دنیاست. با این همه، وقتی از سرکشی به تک‌تک حیاط‌ها با سرچشمه‌هایشان و تک‌تک تالارهای سنگ خاکستری پرگردوخاک، دل‌زده شدم، از خانه بیرون زدم و به خیابان آمدم» (خانه‌ی آستریون، ۸۳و۸۴). چگونه ممکن است «هر جایی جایی دیگر» باشد؟ یا از فضایی که به بزرگی دنیا و در واقع خود دنیاست، بیرون آمد؟ در این هزارتو، حتی عنصر تکرار و شباهت، که یکی از عناصر عقلانی هزارتوی اول بود، به واسطه‌ی تکرار نامتناهی‌اش به یک ناسازه تبدیل می‌شود. شباهت تالارها، از فرط تکرار، معنای خود را از دست می‌دهد و هر تالاری ممکن است در هر جایی باشد. چگونه ممکن است که یک چیز، بی‌نهایت بار تکرار شود؟ هزارتو یک سازه‌ی مکانی است و هر سازه‌ی مکانی، فضای مختص خود را خلق می‌کند. در میان تمام مکان‌های هستی – چه طبیعی و چه ساخته‌ی دست بشر – می‌توان ردی از این هزارتوی مطلق یافت. مکان‌هایی که در واقع رونوشت‌ها و نسخه‌بدل‌هایی از این هزارتو هستند و فضایی که تولید می‌کنند یک فضای غیرعقلانی است: فضایی که بر حسب ناسازه‌ها خلق شده و شکل گرفته.

طراحی معماری، به شکلی ساده‌شده، عبارت است از حدزدن و محدودکردن مکان از طریقِ ترکیب عقلانی و منطقی المان‌ها، برای رسیدن به هدفی خاص. المان‌ها، در نسبت و رابطه با یک‌دیگر چیده می‌شوند و در پیوند با هم، فضایی می‌سازند که کارکردی مشخص دارد: کاربرد، معنا یا زیبایی. برای رسیدن به این هدف، باید از مقولات عقلانی مستقر پیروی کرد. برای ساختن فضایی برای زندگی، باید تعریفی پیشینی از چگونگی زندگی داشت و برای ساختن فضایی در خدمت تجارت، نشان‌دادن شکوه، حکومت، آرشیو دانش و یا ترکیبی از این‌ها هم به همین ترتیب. طراحی و خلق فضا در معماری، برپایه‌ی شناخت و به‌کارگرفتن مقولات و مفاهیم عقلانی ممکن است: هیچ فضای هدف‌مندی، بدون فهمی از توالی، مستقیم‌بودن، اندازه‌ی خطی، میزان مقاوت مصالح، خطوط عمودی و افقی از طرفی و از طرف دیگر، فهمی از خوردن، خوابیدن، کارکردن، ملاقات‌کردن، و … شکل نخواهد گرفت. با پذیرش چنین تعریفی از طراحی معماری، هزارتو یک سازه‌ی معمارانه به حساب نمی‌آید چراکه روند طراحی آن از هیچ‌یک از قواعد فوق پیروی نمی‌کند: هزارتوی مطلق، سازه‌ای است بی‌هدف، که المان‌های معماری در آن کارکرد خود را از دست داده‌اند چراکه بر پایه‌ی ناسازه‌ها و مقولاتی غیرعقلانی ترکیب شده‌اند. اما علی‌رغم این اوصاف، به هر حال، هزارتو یک سازه‌ی مکانی است و فضایی مختص به خود را خلق می‌کند. سازه‌ای که از طریقِ همان المان‌های مشخص و معروف معمارانه، فضایی می‌آفریند که واجد خصایص و مشخصاتی است متفاوت با آنچه در روند معمول کنش معمارانه خلق و تولید می‌شود. این فضا چگونه فضایی است؟ هزارتو به منزله‌ی یک سازه‌ی مکانی، چگونه فضایی تولید می‌کند؟ با تخطی از قواعد طراحی معمارانه و مقولات مستقر عقلانی، می‌توان چه مفهومی به فضا داد؟

هزارتو، مکانی است نامتناهی، متشکل از بی‌نهایت دالان و راهرو، که به بی‌نهایت تالار و اتاق مشابه منتهی می‌شوند یا به هیچ‌جایی منتهی نمی‌شوند. هم‌چنین متشکل از تعداد بی‌نهایتی المان معمارانه که کارکرد خود را دست داده‌اند یا به کاری دیگر می‌آید مانند نردبان‌هایی بی‌انتها که برای دست‌رسی به جای مشخصی کار گذاشته نشده‌اند یا پلکان‌هایی که پله‌های و نرده‌هایی وارونه دارند، ستون‌هایی که باری حمل نمی‌کنند و دیوارهایی که ارتفاع یکسانی ندارند، پنجره‌هایی که دست هیچ‌کس به آن‌ها نمی‌رسد و درهایی عظیم که به فضاهایی بسیار کوچک و محدود باز می‌شوند و … . یک فضای نامتناهی شاخه‌شاخه، که هر یک از این شاخه‌ها به شاخه‌هایی دیگر می‌رسند، آن‌ها را قطع می‌کنند، با آن‌ها موازی می‌شوند و خود به شاخه‌هایی دیگر منشعب می‌شوند. شاخه‌هایی بی‌انتها که در گره‌گاه‌های خود تالارها و حیاط‌هایی دارند: فضایی تودرتو، هزارپیچ و بدون مرکز. در میان چنین شبکه‌ی عظیمی از شاخه‌های سردرگم، نمی‌توان هیچ نقطه‌ای را به عنوان مرکز، در نظر گرفت و معرفی کرد. شاخه‌ها در مسیر امتداد و منشعب‌شدن‌شان از هیچ قاعده‌ی عقلانی‌ای پیروی نمی‌کنند، هر چیز به شکل سرگیجه‌آوری تا بی‌نهایت تکرار می‌شود و هر شاخه‌ای ممکن است به هر جایی راه پیدا کند یا به هیچ جا منجر نشود. مشئله‌ای که به هر حال، غیرقابل‌پیش‌بینی است و امکان ثبت آن در حافظه وجود ندارد. اولین خصیصه‌ی فضای هزارتو، تن‌ندادن آن به حافظه و ناتوان‌کردن حافظه‌ی پیماینده‌ی آن است: هر شاخه ممکن است به هر جایی منتهی شود؛ ممکن است به ابتدای‌اش بازگردد یا به شاخه یا شاخه‌هایی دیگر تقسیم شود و یا در نهایت، از تالاری سردربیاورد. اما اینجا، در هزارتو، همه چیز تا بی‌نهایت تکرار می‌شود. اگر عنصر اصلی کارکرد حافظه در تشخیص شباهت است، در هزارتو، خود شباهت و تکرار، به دلیل نامتناهی‌بودن‌شان، حافظه را فلج می‌کنند. برخلاف هزارتوی اول، پیماینده‌ی هزارتوی مطلق، نمی‌تواند تشخیص دهد که آیا یک شاخه پس از طی مسیری طولانی، به تالار اول بازگشته است یا سر از تالاری دیگر درآورده است؟ دو تالار ممکن است یکی باشند اما ممکن است صرفاً تکرار هم باشند و احتمال دومی در این هزارتو بسیار بیشتر است. هیچ راه رفته‌ای را نمی‌توان به خاطر سپرد. نمی‌توان در حافظه ثبت کرد که کدام دالان، دیگری را قطع می‌کند و چند دالان، از یک دالان منشعب می‌شوند. هر مسیری تکراری و مشابه تمام مسیرهای قبلی است و در عین حال، مسیری تازه و جدید است. از ناسازه‌های اصلی این فضا، این مسئله است که هر مسیر، در عین این‌که بی‌نهایت بار تکرار می‌شود، از فرط تازگی و نوظهوری، هیچ‌گاه قابل بازشناخت و یادآوری نیست. هر مسیر، هر دالان، هر تالار، در عین این‌که «همان» مسیر، دالان یا تالار قبلی است که تکرار شده، تضمینی نمی‌دهد که «همان» باشد. آستریون هیچ‌گاه نخواهد فهمید که در کدام تالار خانه‌اش چه مدت زندگی کرده یا از کدام مسیر به کدام سنگاب رسیده است: در هزارتو حافظه‌ای وجود ندارد.

پیامد بلافصل ناتوانی حافظه در هزارتو، ناتوانی عقل است. حافظه‌ای وجود ندارد که بتواند از طریقِ به خاطر سپردن تکرارها و اندازه‌ها و مسیرها، قواعد کلی حاکم بر ترکیب اجزا را کشف کند. قواعد حاکم بر ترکیب اجزا در هزارتو، ناسازه‌ها هستند و حافظه نمی‌تواند مسیرها و مکان‌ها را به خاطر بسپارد، در نتیجه عقل معمولِ کسی که هزارتو را می‌پیماید، از شناخت و تسلط بر فضای هزارتو ناتوان است. این مسئله، پای چیزی غیر از عقل را برای ورود به هزارتو، زندگی در آن، و پیمودن‌اش به میان می‌کشد: فضای هزارتو، فضای آزمون و خطا، مواجهه‌ی مستقیم، و تجربه‌گرایی ناب و نامتناهی است. هر یک از دالان‌ها پیماینده را به آزمون هزارباره و بی‌پایان خود می‌طلبد و هر یک از تالارها، در عین تکراری‌بودن، تجربه‌ای تازه را در اختیار او می‌گذارد. بسیاری از دالان‌ها به هیچ‌جا منتهی نخواهند شد و بسیاری دیگر به تالارها یا پلکان‌هایی و این مسئله‌ای است که هر بار، در غیاب حافظه، باید تجربه شود. برای پیداکردن مسیر در یک هزارتوی نامتناهی باید مدام دست به آزمون و خطا زد. هیچ تضمینی نیست که پشت هر در، هر چقدر هم عظیم و زیبا، تالاری وجود داشته باشد، همه درها را باید تجربه کرد، همان‌طور که پنجره‌ها را. حتی المان‌های معمول معمارانه هم پیماینده را به آزمون و تجربه دعوت می‌کنند: برای فهم کارکرد پلکان در این بنا، باید پلکان‌های وارونه را – در صورت امکان – آزمود و تجربه کرد. به همین ترتیب، تمام دیوارها و سقف‌ها و اتاق‌ها و سنگاب‌ها را. هزارتو، در غیاب عقل برتری‌جو و شناسنده، و حافظه‌ی دقیق و ثبت‌کننده، فضای تجربه‌گرایی محض است. فضایی که در آن مهم‌ترین چیز خود فضا و تجربه‌ی آن است. فضایی که هیچ‌گاه تن به شناسایی، عادت و شفاف‌شدن نمی‌دهد. پیماینده‌ی هزارتو، در هر لحظه چیزی نیست جز تجربه‌ای ناب از فضا و مکان: تجربه‌ای از دالان‌ها، تالارها، چشمه‌ها، پلکان‌ها و … . با این وصف، علی‌رغم این‌که هزارتو شاید مطابق عرف عام سازه‌ای معمارانه تلقی نشود، از هر سازه‌ای بی‌واسطه‌تر و قدرت‌مندتر زندگی پیماینده‌اش را در هر لحظه به فضا پیوند می‌زند و مدام مفاهیم مکان و فضا را چشم‌گیر و برجسته می‌سازد. هزارتو فضایی است که در آن هر چیزی به دست فراموشی سپرده می‌شود الا خود «فضا»: یک فضای ناب، یک فضای بی‌واسطه، یک فضای هرلحظه. فضایی که در درون خود، تجربه‌گرایی و آزمون و خطای محض را، از عقل مسلط و عادت مألوف، بالاتر و برتر می‌نشاند.

پیامد دیگر امحای حافظه توسط فضا، این است که هزارتو در هر لحظه در حال تغییر، زنده و متحرک به نظر می‌رسد. هزارتو صرف‌نظر از نظرگاه بیننده و پیماینده‌ی آن، سازه‌ای است ثابت و مستقر که به شکلی صلب و غیرقابل‌تغییر ساخته شده است. جای‌گاه هر یک از تالارها و دالان‌ها و پلکان‌ها و … مشخص و ثابت است و به همین شکل نیز خواهد ماند. اما از نظرگاه پیماینده‌ای که حافظه‌اش به دلیل ترکیب فضا از کار افتاده، هزارتو موجودی است زنده و همواره در حال حرکت. هم‌واره در مقابل او دالانی جدید ظهور خواهد کرد و تالاری که او نمی‌داند پیش از این در آن بوده یا نه. شاخه‌ها هم‌واره در حال منشعب‌شدن‌اند و در هر لحظه پیماینده به تجربه و آزمونی تازه فراخوانده می‌شود. تکرارهای نامتناهی و تناقض‌های حل‌ناشدنی فضا، خودِ تکرار را به تفاوت بدل می‌کنند: هر شاخه، اگرچه بارهای بی‌شماری تکرار می‌شود اما هیچ‌گاه همانی نیست که بوده؛ چرا که حافظه‌ای برای این بازشناسی وجود ندارد. به همین ترتیب دالان‌ها و پلکان‌ها و سنگاب‌ها. در یک فضای معمولی، برای موجودی که در آن فضا زندگی می‌کند، هم‌واره نسبت‌ها و رابطه‌هایی معلوم و مشخص وجود دارد. نسبت‌هایی که از طریق حافظه، قابل شناخت و بازشناسی‌اند. نسبت‌هایی که عقل و قوای شناختی آن موجود، از طریق مقولات مستقرش، بر آن‌ها مسلط می‌شود و به آن‌ها عادت می‌کند. اما در هزارتو – علی‌رغم این‌که سازه‌ای است صلب و مستقر – نسبت‌ها هم‌واره تازه‌اند و غیرقابل‌پیش‌بینی. در واقع اگرچه از نظرگاه هزارتو، هیچ تغییری وجود ندارد و همه چیز – اعم از نسبت‌ها – ثابت، مستقر، غیرقابل‌تغییر و ازلی-ابدی‌اند اما از نظرگاه پیماینده – به دلیل ساختار و ترکیب فضای هزارتو – هم‌واره هر نسبتی ممکن و در عین حال، غیرقابل‌پیش‌بینی است. هر شاخه، حتی اگر کاملاً تکراری، ممکن است به هر جای دیگری منتهی شود یا به هیچ‌جا منتهی نشود، امری که تنها پس از تجربه‌ی این نسبت تازه می‌توان آن‌را دریافت. هر در ممکن است به هر فضایی باز شود یا هر پنجره رو به هر منظره‌ای. هر کدام از المان‌های معماری می‌توانند کارکردی تازه داشته باشند که بدون آزمون و تجربه‌شان، امکان شناخت این کارکرد وجود نخواهد داشت. هر تناقض و ناسازه‌ی این فضا، هر بار به طریقی حل خواهد شد و هم‌واره، جوابی تازه برای این تناقض‌ها وجود خواهد داشت. جوابی که باز هم از دل یک تجربه برخواهدآمد. فضای هزارتو، فضای نسبت‌های هم‌واره‌نوشونده است. نسبت‌هایی که مدام پیماینده را به برقراری و محقق‌کردن خود فرامی‌خوانند. به این معنا هزارتو موجودی هم‌واره زنده و در حال تغییر است. موجودی که هم‌واره و در هر نقطه‌ای بی‌نهایت نسبت نهفته و کاربری بالقوه دارد که تنها از طریقِ تجربه بالفعل خواهند شد و به دلیل توانایی این فضا برای ناتوان‌ساختنِ حافظه، این امکانات و بالقوگی‌ها هیچ‌گاه ته نکشیده و تمام نخواهد شد. هزارتو فضایی است که اگرچه ترکیب و المان‌هایی ثابت و مستقر دارد اما هیچ‌گاه نهفتگی عظیم و توانایی نامتناهی برقراری نسبت‌های خود را از دست نخواهد داد. نسبت‌هایی که بارها تجربه شده‌اند، به شکل سرگیجه‌آوری تکرار شده اند و بارها نیز خواهند شد اما هم‌واره و هر بار، تازه، غیرقابل‌پیش‌بینی و هم‌راه با تفاوت و حیرت‌اند: بازی نامتناهی نسبت‌ها و تکرار بی‌پایان مکان‌ها و المان‌ها، بازی پاسخ‌های نامتناهی به ناسازه‌هایی که این سازه بر پایه‌ی آن‌ها بنا شده، اشکالِ نوظهور بی‌شماری که بر شن شکل می‌گیرند و بر باد می‌روند: «او روی شن‌ها ایستاده بود و با خام‌دستی و بی‌دقتی، ردیفی از نمادهایی را می‌کشید و پاک می‌کرد که شبیه آن حروفی بود که در رؤیاها ظاهر می‌شوند و درست وقتی آدم می‌خواهد معنای‌شان را بفهمد، به هم می‌ریزند و محو می‌شوند … آن مرد آن‌ها را رسم می‌کرد، نگاهی به آن‌ها می‌انداخت و تصحیح و اصلاح‌شان می‌کرد. آن‌گاه یک‌دفعه، انگار که این بازی ناراحت‌اش کرده باشد، آن‌ها را با کف دست و ساعدش پاک می‌کرد» (جاودانه، ۲۰).

فضاها را می‌توان بر پایه‌ی تناقض‌ها و ناسازه‌ها تولید کرد. هستی بر مبنای مقولات مستقر – و آشکارا قراردادی – ذهن انسان و هیچ موجود دیگری شکل نگرفته است. هر گوشه از این جهان می‌تواند رونوشتی از هزارتوی مطلق، هزارتوی ایده‌آل، باشد. هم‌واره می‌توان فضاهایی را تولید و طراحی کرد که از مقولات قراردادی ذهن انسان فراتر می‌روند و کارکردی تازه و امکاناتی نو می‌آفرینند. تناقض‌ها و ناسازه‌ها، تکرارها و تفاوت‌های نامتناهی می‌توانند الهام‌بخش ایده‌های معمارانه باشند. هستی می‌تواند امکانات بی‌نهایت خود را به فضاهای محدودی بدهد که از دل همین محدودیت و تصلب، به سوی دگرگونی و شوندی نامتناهی پرواز می‌کنند: به سوی ابدیت، به سوی جاودانگی.

هزارتو به واسطه‌ی نهفتگی‌ها و امکانات نامتناهی‌اش، هم‌واره موجودی جاودانه است همان‌طور که موجودی که هزارتو را می‌پیماید و در آن زندگی می‌کند، به واسطه‌ی ناتوانی حافظه و بی‌کرانگی تجربه. هزارتو، جنبه‌ی جاودانگی انسان را بر وی آشکار می‌کند و از درونِ میرایی انسان، پلی به ابدیتِ هر لحظه‌ی او می‌زند. هر فضای تازه‌ای می‌تواند هزارتویی باشد جاودانه، فضایی که برابر با خود هستی است، فضایی که زندگی را درون مرگ، زنده می‌کند و پس پشت تمام عادت‌ها و شفافیت‌ها، کارکردها و مقولات، زندگی نامتناهی بشر را به نمایش می‌گذارد: «مرگ، انسان‌ها را دوست‌داشتنی و رقت‌انگیز می‌کند؛ حالت شبح‌وار آن‌ها غم‌انگیز است؛ هر کاری که انجام می‌دهند ممکن است آخرین کارشان باشد … همه چیز در دنیای انسان‌های فانی، ارزشی بازگشت‌ناپذیر و عارضی دارد. از سوی دیگر، در میان جاودانگان، هر اندیشه و عملی، بازتاب اندیشه‌ها و اعمالی است که در گذشته وجود داشته، بی آن که سرآغازشان مشهود باشد، و به درستی خبر از افکار و اعمالی می‌دهد که در آینده، در حد سرگیجه‌آوری تکرار خواهد شد. هیچ چیز نیست که انگار در میان آینه‌های نامتناهی گم نشده باشد. هیچ چیز نمی‌تواند فقط یک بار اتفاق بیفتد» (جاودانه، ۲۷).

 

 


 

منبع:

داستان جنگجو و دوشیزه‌ی اسیر. خورخه لوئیس بورخس. ترجمه مانی صالحی علامه. انتشارات بنگاه نشر پارسه. تهران ۱۳۹۳

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.