سریال کجا و کتاب کجا؟
مخاطب این مطلب عزیزانی هستند که آثار ادبی ترکیه را بیارزش و بیمحتوا میدانند و اگر دلیلش را ازشان بپرسید میگویند «لابد مثل سریالهایشان آبکی است.» البته مقایسۀ ادبیات یک کشور با سریالهایش کمی عجیب است، کما اینکه بیمحتوابودن سریالهای تلویزیون ایران موجب نمیشود که مثلاً رمانهای احمد محمود را بیارزش بدانیم. اما فعلاً از این نکته میگذریم و میپردازیم به ویژگیهای سریالها و تفاوتشان با کتابها (با مثالهایی از کتابهایی که خودم ترجمه کردهام). این مطلب چندان جدی نیست، ولی خدا را چه دیدید. شاید شما بعضی نکاتش را جدی گرفتید و کنجکاو شدید که کتابهای نویسندگان ترکیه را بخوانید.
ویژگیها و تفاوتها:
اول: اهمیت و کارکرد در و دیوار و پله
نقش در و دیوار و پله در سریالهای ترک بسیار مهم است. چون همینها هستند که خط داستانی را پیش میبرند و به گرهگشایی کمک میکنند. در بیشتر سریالها یک نفر پشت در گوش تیز کرده برای کشف رازها. مثلاً ساواش با کمینکردن پشت درِ آشپزخانه میفهمد که هاکان شش سال پیش علی را کشته و به کمک چیچک در باغچه دفن کرده است. یا دنیز در حال پایین آمدن از پلههای خانۀ دوبلکس، صدای آتاکان را میشنود و میفهمد ماجد که تا حالا فکر میکردند عمویشان است در واقع قاتل پدر و رفیق مادرشان بوده و… چه بسیار رازهای دیواری و پلهای دیگر…
اما در کتابهای ترکی در و دیوار نه کاری به خط داستانی دارند و نه نقشی در گرهگشایی. درها صرفاً باز و بسته میشوند و پلهها برای بالاوپایین رفتناند، نه همدست فضولان و فتنهگران. این هم شاهد مدعا: «ناگهان در زدند. دستی که به در مشت میکوبید شدت ضربهها را بیشتر کرده بود. فخرالدین و فوزیه از پلهها پایین رفتند. آقا فخرالدین در را باز کرد…» (دیگران/ ماهر اونسال اریش)
دوم: مشخصات محل کار
بیشتر شخصیتهای سریالهای ترک صبحها میروند هلدینگ! البته اگر هوا روشن نباشد شما فکر میکنید دارند میروند عروسی، چون خانمها لباس شب و کفشهایی با پاشنه صدسانتی پوشیدهاند و آنقدر جواهر به خودشان آویزان کردهاند که شدهاند جواهرفروشی سیّار. مردها هم که چنان شیک و اتوکشیدهاند که انگار از توی ژورنال مد قیچی شدهاند. در هلدینگ هیچکس کار نمیکند. هر چه نباشد آنجا هم پر از در و پله است و میتوان گوش ایستاد و رازها را کشف کرد. از طرفی حرفهای مهمتر از کار دارند و مدام یا در حال ماستمالی کردن خرابکاری دیشبشان هستند یا دعوای خانوادگی را آوردهاند توی هلدینگ و سر همدیگر فریاد میکشند یا در بهترین حالت جلسه دارند که جلسهها هم به محض شروع به پایان میرسند چون یا نامزد حسن وارد میشود و فریادزنان از او حساب پس میکشد یا تلفن تورگای زنگ میخورد و خبر میدهند که دوستدخترش خودکشی کرده یا پاکتی به دست یکیشان میرسد پر از عکسهای مستهجن از زنش یا شوهرش یا خواهرش یا… به هر تقدیر نتیجه یکسان است: جلسه بیجلسه و کار تعطیل.
اما شخصیتهای کتابها آنقدر شعور دارند که معنی کار و محل کار را بفهمند. وانگهی در ساختمانی پرزرقوبرق یا برج سربهفلککشیده کار نمیکنند. مثلاً محل کار این بنده خدا را ببینید: «تا او کلید را بیاورد، من هم تقاضانامهام را آماده کردم. با هم رفتیم پایین. به محض آنکه در را باز کرد، بوی کپک، گردوخاک و رطوبت را به یاد آوردم. همچنانکه گردوغبار روی میز و صندلی کهنهاش را پاک میکرد، کمی گپ زدیم.» خوب، خدا را شکر از هلدینگ خبری نیست!…«فوراً رفتم فرمانداری. درخواست نوشتم و امضاء کردم. وقتی مامور داشت درخواستم را نخوانده شماره میکرد، مورخی را مجسم کردم که سیصد سال بعد آن کاغذ را در خرابهها مییابد، آن را میخواند و سعی میکند از معنایش سر دربیاورد. تاریخنگاری کار مفرحی است. بله، مفرح هست، اما صبر ایوب هم میخواهد…» (خانۀ خاموش/ اورهان پاموک)
سوم: میز ناهار و شام
در تاریخ سریالهای ترک، دستکم از دههٔ نود به بعد، هیچکس ندیده که یک لقمه از گلوی هنرپیشههای بدبخت برود پایین. همینکه طرف چنگالش را میبرد طرف صف دیسها و کاسهها، یکی از اعضای وقتنشناس خانواده خبری میدهد یا حرف جفنگی میزند و غذا را به همه زهرمار میکند. حتی گاهی شام خانوادگی میشود شام آخر، چون یا کتککاری راه میافتد یا تیراندازی. کمترین اتفاق سر میز غذا قهر و غضب و ترک خانه و خانواده است. در نتیجه ناهار و شام هم به سرنوشت جلسه دچار میشود و خلاص.
اما در کتابها اینطور نیست. اولاً که آدمها سر گنج ننشستهاند که میز رنگارنگی بچینند به وسعت کشتی تایتانیک. بفرمایید: «مرجان نان و روزنامه در دست وارد خانه شد. باگت خریده بود. برای خودش صبحانه آماده کرد. توی تابه تخممر…ببخشید، املت درست کرد. بشقابی پر از زیتون که روی آن پونه پاشیده بود، مربا، سبزیجات و صدالبته گوجهگیلاسی…» (پلهپله تنهایی/ سرای شاهینر) بله. بعد هم مرجان خانم مثل بچه آدم مینشیند سر جایش و غذایش را میخورد. نه دعوا راه میاندازد و نه با سفره قهر میکند.
چهارم: عشق و اَشکال هندسی
برای سازندگان سریالهای ترک مثلث عشقی بچهبازی است. سریال باید پیچیده و جذاب و هیجانانگیز باشد. مثلث یعنی چه؟ اینروزها حتی مربع و ذوزنقه و کثیرالاضلاع عشقی هم جوابگوی خواست مردم نیست. سناریونویس و کارگردان باید چنان اشکال پیچدرپیچی از عشق بسازند که بیننده که هیچ، حتی خودشان هم از پیچیدگی روابط سر درنیاورند.
اما در کتابها معمولاً کلاف سردرگم عشقی وجود ندارد. مثلاً: «هر روز برای دیدن فیگن از پشت میزم بلند میشدم و توی دفتر میچرخیدم. وقتی به محدودۀ دید او نزدیک میشدم، دستوپایم را گم میکردم و جرئت نداشتم پا پیش بگذارم. هرازگاه با فیگن چشمدرچشم میشدم. لبخندی میزدیم و به هم سلامی میکردیم، همین و بس.» (طرز تهیۀ تنهایی در آشپزخانۀ عشق/ یکتا کوپان) میبینید که اینجا ما راوی را داریم و فیگن. همین و بس!
پنجم: اهمیت عکس
از آنجایی که قالگذاشتن و غیبشدن در سریالهای ترک رسم است، مرد یا زن رهاشده حتماً باید عکسی در دست بگیرد و آنقدر اشک بریزد تا جانش بالا بیاید. بیننده هم باید تا پایان ترانۀ سوزناک شاهد اشک و آه هنرپیشهای باشد که عکس در دست یا روی تخت قل میخورد یا در ساحل قدم میزند یا قایقسواری میکند یا کارهای بیربط و بیخود دیگر انجام میدهد. پس عکس مهم است. اگر گریهزاری هم نباشد به درد پارهکردن یا سوزاندن که میخورد.
اما در کتابها عکسها شش ساعت توی دست شخصیت داستان نیستند. یا روی دیوارند یا توی آلبوم و طرف فقط ممکن است بگوید این عکس فلانی یا فلانجاست: «صدیقه خانم سرانجام عکس را پیدا میکند: بفرمایین، این هم عکس خونهای که من توش به دنیا اومدم، در کرت… نهال به عکس نگاه میکند؛ یک خانۀ دوطبقۀ چوبین و سفید. این عکس مرا به یاد خانه کودکی خودم در یشیلکوی میاندازد. آشپزخانه و نشیمن چقدر بزرگ به نظر میآمد. وقتی به تنگدستی افتادند و خانه را فروختند، چقدر اندوهگین شده بود…»(آنسوی آب/ فریده چیچکاوغلو)
ششم: میدان دید شخصیتها
اساساً در تمام سریالهای ترک شخصیتها فقط جلو چشمشان را میبییند و بس. یعنی چیزی به نام میدان دید در قاموس نویسنده و کارگردان و هنرپیشه وجود ندارد. حتماً به محدودیت میدان دید ندیمهها در سریال سرگذشت ندیمه توجه کردهاید. تمام شخصیتهای سریالهای ترک همین مشکل را دارند. با این تفاوت که پوشش دور صورتشان نامرئی ولی به همان اندازه کارساز است. اما چطور؟ فرض کنید جانسو و طاهر ایستادهاند روبهروی هم و دارند حرف میزنند (طبق معمول حرفهای مهم و رازآلود) بعد میبینیم که مصطفی با چند قدم فاصله از آنها ایستاده، جوری که نیمرخشان را میبیند. معمولاً آدمی که آدم باشد علاوه بر روبهرو، بخشی از اطرافش را هم میبیند. ولی جانسو و طاهر روحشان هم خبردار نمیشود که یکی دارد زاغ سیاهشان را چوب میزند و حتی ازشان عکس میگیرد تا به وقتش بفرستد برای کسی و آبرویشان را ببرد. راستش برای مورد آخر مثال سراغ ندارم چون خوشبختانه شخصیتهای کتابهایی که تا حالا خوانده یا ترجمه کردهام آنقدر فضول و بیادب نبودهاند که پنهانی به حرف مردم گوش بدهند.
و اما نکتۀ پایانی: این یادداشت به معنی تایید یا تحسین ادبیات ترکیه نیست. فقط پیشنهادی است برای مطالعه و قضاوت آگاهانه و منصفانه دربارۀ آثار ادبی این کشور. همین و بس!
One thought on “سریال کجا و کتاب کجا؟”
سلام ، کاملاً درست است ولی یک نکته را فراموش کردید که آنهم نقش اتوموبیل شیک و اخرین مدل و تلفن همراه میباشد که در اکثر سریال ها