فرانسوازِ پروست و فرانسوازهای ما

فرانسواز پروست و فرانسوازهای ما

اگر بگویم من عاشق بشریتم، تمام مردم دنیا را دوست دارم و تک‌تکشان برایم عزیز و ارزشمندند، باور نمی‌کنید؟ اگر برای زلزله‌زدگان ترکیه، سیل‌زدگان بنگلادش، صاعقه‌زدگان گواتمالا، جنگ‌زدگان اوکراین و خلاصه تمامی زخم‌خوردگان عالم دل بسوزانم، به نظرتان عجیب است؟ اگر پیش از مردم امریکا و حتی زودتر از خانواده‌ جرج فلوید برایش مرثیه‌سرایی کنم و هشتگ بزنم که «نمی‌توانم نفس بکشم» و ادعا کنم از پرچمداران مبارزه با نژادپرستی هستم، چپ‌چپ نگاهم می‌کنید؟ اگر با هر بلای طبیعی و غیرطبیعی همراه با شهرام ناظری دَم بگیرم که «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» و بگویم «این درست همان حسی است که من دارم.» یواشکی می‌خندید؟ واقعاً؟ آخر چرا؟

باور کنید سهل است دوست‌داشتن کسانی که از آدم دورند و انتظار خاصی ندارند جز شعر و شعار. دلسوزی برای زلزله‌زدگان مراکش چه سختی دارد؟ اشک‌ریختن برای افغان‌های گرفتار در چنگال طالبان چه دردسری برایم درست می‌کند؟ بی‌هزینه و  بی‌گرفتاری نشسته‌ام توی خانه‌ام و با چند کلام و پیام، مهر می‌پاشم بر سر جهانیان. به همین سادگی و زیبایی.

گرچه اصلاً قول نمی‌دهم اگر همین حالا بیخ گوشم اتفاقی بیفتد، مثلاً از خانه همسایه صدای دادوفریاد بشنوم، نوشتن را رها می‌کنم و می‌روم ببینم کسی کمک می‌خواهد یا نه. دلیل هم دارم. اولاً دخالت در کار مردم پسندیده نیست و ثانیاً سخت گرفتار نوشتن هستم و اگر از جایم بلند شوم تمرکزم به هم می‌خورد. اما به وقتش از مبارزات همه مبارزان عالم حمایت می‌کنم و جنایات همه جنایتکاران دنیا را محکوم می‌کنم…

دروغ چرا، خود من هم زیاد به این قضیه دوری و نزدیکی دقت نکرده بودم تا این‌که با خانمی به نام «فرانسواز» آشنا شدم و نگاهم به زندگی و شعر و شعارها عوض شد. واقعاً مارسل پروست با خلق این شخصیت پیچیده و جذاب نشانم داد که ما یا به شکل واضح فرانسواز هستیم یا دست‌کم یک فرانسواز درون داریم!

منظورم همان زنی است که راوی کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» این‌طور توصیفش می‌کند: «فهمیدم که گذشته از خویشان فرانسواز، دیگر آدمیان هر چه از او دورتر می‌زیستند، بدبختی‌هایشان بیشتر دلش را به درمی‌آورد. آبشار اشکی که با خواندن خبر نامرادی آدم‌های ناشناس در روزنامه می‌ریخت، همین که پای آدمی به میان می‌آمد که فرانسواز می‌توانست او را اندکی مشخص در نظر آورد، زود خشک می‌شد.»

بله، آبشار اشک فرانسواز برای ناشناسان جاری است، اما وقتی نوبت می‌رسد به خدمتکار آشپزخانه، یعنی همکار او در خانه راوی، حتی حاضر نیست انگشتش را برایش بجنباند. مثلاً دخترک بینوا چند روز بعد از زایمانش دچار دل‌پیچه سختی شده است و ناله می‌کند. مادر راوی صدای خدمتکار را می‌شنود و فرانسواز را بیدار می‌کند، اما او می‌گوید «سروصداهایش بازی است و زنک می‌خواهد ادای خانم‌ها را درآورد.» بعد هم که می‌فرستندش تا کتابی را بیاورد (کتابی که پزشک از سر احتیاط بهشان داده که اگر خدمتکار دچار مشکل شد راهنمایشان باشد و در صفحه مربوط نشانه هم گذاشته است) فرانسواز می‌رود و هر چه صبر می‌کنند برنمی‌گردد. راوی می‌رود دنبالش و می‌بیند که خانم فرانسواز نشسته و هق‌هق‌کنان توصیف آن‌ دل‌پیچه را می‌خواند و گریه می‌کند. چرا؟ «چون بحث یک بیمار نمونه در کار بود که او نمی‌شناخت. با خواندن هر کدام از عارضه‌های دردآلودی که نویسنده برشمرده بود به صدای بلند می‌گفت وای! یا حضرت مریم، یعنی ممکن است خدا بخواهد یک انسان بدبخت بینوا را اینقدر زجر بدهد؟ وای! بیچاره!»

باورتان می‌شود؟ نمونه واقعی در اتاقی دیگر دارد جان می‌کَند و فرانسوازِ ما دارد برای نمونه کتابی اشک می‌ریزد! البته وقتی برمی‌گردد بالای سر خدمتکار، دیگر از گریه و دلسوزی و آه و ناله خبری نیست. «با دیدن همان زجری که خواندن شرحش او را به گریه انداخته بود جز غرولند ترشرویانه و حتی نیشخندهای وحشتناک چیزی از خود نشان نداد.»

البته او برای نزدیکانش دلسوز است، اما فقط آن‌ها که در دایره‌ای با شعاع کوچک جای می‌گیرند: «فرانسواز هر چند آماده است که بی‌دم‌زدنی زندگی‌اش را فدای دختر و خواهرزاده‌هایش بکند، با دیگران بی‌اندازه سنگدل است…کم‌کم دستگیرم شد که در پس مهربانی، وقار و فضایل فرانسواز فاجعه‌هایی حقیرانه پنهان است…»

باید مارسل پروست را برای خلق شخصیتی مثل فرانسواز تحسین کرد. کسی که امثالش را زیاد دیده‌ایم، اما از کنارشان گذشته‌ایم، چون فقط یک رمان‌نویس توانا می‌تواند تمامی وجوه یک شخصیت را چنان بیافریند که ماندگار شود.  زنی که به قول راوی روزی تصویری از خودش به نمایش می‌گذارد که بسیار فاصله دارد با «مهربانی قدیسانه و چرب و نرم» روز بعدش. همان آدمی که برای بستگان نزدیکش جان می‌دهد، اما نمی‌گذارد کسی با اندکی فاصله از او جان بگیرد!

«اگر نوه‌اش سرما می‌خورد شب هنگام، حتی در حال بیماری، نمی‌خوابید و می‌رفت تا ببیند او به چیزی نیاز نداشته باشد، و دو فرسنگ و نیم را شبانه پیاده می‌پیمود تا به سر کارش برگردد، این عشق به خویشاوندانش و آرزوی عظمت آینده خانواده‌اش را در رفتار با دیگر خدمتکاران به سیاستی همیشگی بر این پایه بدل می‌کرد که نگذارد حتی یک نفر از آنان در خانه عمه پا بگیرد، با نوعی بخل از نزدیک‌شدن هر کسی به او جلوگیری می‌کرد، و حتی هنگامی که خود بیمار بود دوست‌تر می‌داشت خودش بلند شود و آب ویشی عمه را به او بدهد و نگذارد خدمتکار آشپزخانه به اتاق خانمش پا بگذارد…»

راستش از وقتی با فرانسواز آشنا شده‌ام همه کسانی که فقط نزدیکانشان را دوست دارند و بیگانگان یا ساکنان آن‌سوی دنیا را، برایم یک نام دارند: فرانسواز…

جناب پروست، ای کاش می‌دانستید فرانسواز شما چقدر حقیقی و آشناست…!

از متن‌های نویسنده

از همین دفتر بارو

از متن‌های بارو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.