رنگِ نگارنده را بنگر!
درست قبل از ظهر بیست و دوم بهمن ۵۹ بهار در آبادان زودرس بود و گربههای فحل و دوداندود در حسرت جفت ناله وصل میکردند و صدام که از صبحِ گاه روی شهر آتشِتهیه میریخت و نگارنده که بهعنوان افسر احتیاط ـــمنقضی ۵۶ـــ به جنگ فرا خوانده شده بود. ارتش چنان شیرتوشیر بود که هیچ یک از مشمولانی که این فراخوان را اجابت نکردند حتی بعدها نیز مورد بازخواست واقع نشدند و این شد که آمار غایبان چنان بالا رفت که شرکت در مصیبت به امری داوطلبانه مبدل شده بود. جنگ با سقوط خرمشهر آغاز شد و نگارنده به عنوان بچه جنوبی که نمیخواهد تا به شیر مادرش پشت کند حالا پشت فرمان کامیون نفربری نشسته بود که به تیپ بجنورد تعلق داشت و داشت از جاده مرزی خسروآباد به بندر اضطراری چوئبده میرفت تا بر تخلیه و حمل یک لنج سیم خاردار نظارت کند.
آبادان نعل اسبی محاصره بود و چنان بیم سقوط میرفت که فرمانده گردان لجستیک یک بیلرسوت گریس گریسی همیشه زیر تختش بود تا به محض سقوط آبادان آن را بپوشد بلکه به عنوان کارگر پالایشگاه در فهرست اسرای صلیب سرخ مندرج شود. خرمشهر اشغال بود و جاده ماهشهر به آبادان که میتوانست تنها راه زمینی و تدارکاتی جبهه آبادان باشد زیر توپخانه عراق به مار سیاهی میمانست که از ترس خود را به مُردن زده باشد. پس میماند یکی راهِ آب که توسط لنجهایی که از بندر امام بارگیری میشد و دومی راهِ هوا که به وسیلهی هلیکوپترهای هوانیروز همین مسیر آبی را در ارتفاع کم پرواز میکردند تا از حمله ميگهای عراقی ایمن باشند. با آن که صاحبان لنج در قبال حمل مهمات و آذوقه تنها گازوییل رفت و برگشت و مجوز ورود به آبادان را دریافت میکردند ولی برای آن که نوبتشان یکی جلو بیفتد حتی ما افسران احتیاط را نیز تحویل میگرفتند چون منافعشان در بازگشت از چوئبده بود که با خیل بیچارگانی مواجه میشدند که برای نجات جان زن و زنبيل و یکی یک دانه گاومیششان حاضر بودند تا داروندارشان را به ناخدا بدهند بلکه از جهنم آبادان خود را به بندر امام برسانند و از آن جا آواره اردوگاههايي شوند که نمیدانستند تا هشت سال بعد ساکنِ کمپ جنگزدهگان نامیده خواهند شد. شهر کاملاً نظامی بود و جز تردد خودروهای ارتشی و بیکس و کارهایی که امیدوارانه هنوز در خانه هایشان مانده بودند تا چشم به وساطت سازمان ملل بدوزند، خبری نبود.
پس در همان بعدازظهر فوقالذکر، صدام هنوز داشت روی آبادان آتشتهیه میریخت و نگارنده راننده نفربری بود که داشت در نقطه صفر مرزی و در جاده مستقیمی میراند که طبق دستور اکید فرماندهی هیچ خودروی نظامی حق توقف نداشت چون به سهولت میتوانست به هدف ثابتی برای توپخانه عراقیها تبدیل شود که لابلای انبوه نخل های روبرو استتار شده بودند.
از چشم دیدهبانان حریف مخفی نماند از شما چه پنهان ؛ نگارنده همینطور که اندکی دلتنگ قدری خیالپرست گاز کامیون را گرفته بود از دور دو لکه جنبنده دید که همچنان که به آنان نزدیک میشد پرهیبی انسانی به خود میگرفتند تا در دیدرس به پیرمردی دشداشهپوش و کاملهزنی مبدل شوند که کنار جاده ایستادهاند تا خود را به چوئبده برسانند. میدانستم اگر خیالپرست سوارشان نکند خودروی نظامی دیگری ناچار میشود که از دستور منع توقف سرپیچی کند. درگیر با این هراس شدم مبادا نقش خاطی را بازی کند که پایش ترمز را تا بیخ گرفته بود و تا پیاده شود و جل و پلاسشان را پشت نفربر بیندازد اولین خمپاره به صد متری اصابت کرد و دستهای گنجشک را به نخلستان مجاور تاراند. می دانستم خمپاره دومی که عنقریب نازل خواهد شد با خطای کمتری عمل خواهد کرد که پیرمرد و کاملهزن به سختی از رکاب سمت شاگرد بالا رفته بودند و نگارنده تازه در را پشت سرشان بسته بود که موج انفجارخمپاره دوم کامیون را لرزاند. پا در رکاب کامیون در خیالش گذشت شاید بعد از این هیچگاه در چنین وضعیتی قرار نگیرد که این قدر بترسد و حیفش آمد تا قبل از این که پشت فرمان بنشیند با مکثی که یک قرن طول کشید خودش را در آینه بغل تماشا نکند : رنگم عین تف مُرده شده بود.