سرگذشتی با آقا بزرگ
دوره، دورهٔ رونق رُمان ۱۹۸۴ بود. رُمانی که جورج اُرول انگلیسی به سال ۱۹۴۸ نوشته است.
در غرب، به دههها حکایت رُمان نامبرده بر سر زبانها بود. ازیکسو مردم کتابخوان عطش کنجکاوی خود نسبت به آینده محتمل را سیرآب میکردند. از سوی دیگر اولیای امور میخواستند از آن برای تبلیغات علیه شرق توتالیتر استقاده کنند.
شرق توتالیتری که به زبان دشمن سازی باغ وحشی در رسانههای زرد «خرس قطبی» میشد.
بر این منوال فیلم رُمان اُرول را ساخته بودند تا از طریق اکران سینما هم دشمن توتالیتر را معرفی کنند و هم بطور جانبی تجلیل از خود را بیشتر گسترش دهند.
آری، در آن دوره رواج روایت اُرولی بود. ولی الان دیگر دقیق نمیدانم. این که در چه ماهی ازسال ۱۹۸۴ با آقا بزرگ علوی آشنا شدم.
آن وقتها، پس از آشنایی اولیه، مدتی به دیدارش میرفتم که در بخش شرقی شهر زندگی میکرد. چند سالی بطور منظم سه شنبهها از غرب برلین راه میافتادم تا سر ساعت یازده روز خدمتش برسم. یکی و دو ساعتی بمانم. اما دقایقی قبل از ساعت یک خداحافظی کنم. چون آنجا وقت خواب قیلولهاش فرا میرسید.
در شهری تقسیم شده که نمادهای بلوکهای شرق و غرب را در خود انبار کرده بود، آقا بزرگ ما عادت «بچههای دِبش تهرون» را به جا میآورد. گویا از یک تا دو بعد از ظهر دراز میکشید. گاهی به شوخی میگفت، به جدّم خواب ظهر کیفی دارد؛ ناگفتنی. و این به جدّم گفتنهایش به اشارههای ضمنی مختلفی منجر میشد.
در آن دیدارهای دو ساعته ما از زمین و زمان سخن میرفت؛ البته او بیشتر میگفت و اینجانب که سالها جوانتر میبود فقط نقش شنونده داشت. درستش هم همین بود. یکی از نشانههای احترام گذاشتن به بزرگتر، خوب گوش دادن است.
هر بار کتابهایی را که از ایران برایش میفرستادند نشان میداد. نظر میپرسید، که آیا دیدهای؟ آیا خواندهای؟
نظرپرسی از عادتهای آشکار او بود. حتی توی جلسات عمومی دیدهام که اگر کسی حرفی میگفت، ناشناخته یا جالب، فوری در دفترچه همراهش یادداشت میکرد. سپس با حوصله سراغ طرف میرفت و میخواست تا برایش بیشتر توضیح دهد تا قضیه کاملاً روشن شود.
آن عادت یادداشت کردن، شاید به دورهای از کارش بر میگشت که در مورد ادبیات و زبان فارسی به فرهنگنامه نویسی مشغول بود. نوعی گرته برداری و فیش نویسی مداوم برای کار در زبان و در دانشگاه آلمانی.
بعدها که خودمانیتر شدیم و اعتمادش بهم افزایش یافت، نامههایی را برای خواندن نشانم میداد. نوشتههایی که برخی با دستخطهای نا خوانا برایش میفرستادند و برای درک آنها از قدرت بینایی من کمک میگرفت.
پس از دو سال آشنایی و دیدارهای هفتگی حتی راجع به هزینه کردن و خریداری این و آن وسیله زندگانی هم با من صلاح و مشورت میکرد. این که مثلاً برای تعمیرات شمیران- اسم کلبهای که بیرون برلین شرقی داشت- فایده دارد پول خرج کند؟
دقیق آن ماه پاییزی در سال ۸۵ یا ۸۶ را دیگر بخاطر ندارم که آقا بزرگ ذره ذره از سفری میگفت که به پاریس داشته است.
آن زمان سفر شهروندی مقیم جمهوری دموکراتیک آلمان به اروپای غربی کار بی دردسری نبود. گذر از مرز میان اردوگاههای متخاصم جهانی، عبور و سفری آسان به شمار نمیرفت.
بهرحالت سفر به هر کجا که باشد، در آن شرایط سنی، همیشه سخت بوده است. حتی برای او کهتر و تمیز لباس میپوشید و با این کار به نظر جوانتر میرسید. فاخرانه حرکت میکرد و با این کار استوارتر و چابکتر مینمود. وانگهی همیشه لبخندی مهربانانه بر لب میداشت و در انظار غالباً پاپیون زده ظاهرمیشد. بندرت کروات میزد. و این عادتش تا آخر برایم رازی سر به مُهر ماند.
گفتیم که سفر در هر حالت دشواراست و در پیرانه سری دشوارتر؛ و نور علاء نور میشود بویژه اگر که به دههها در غربت زیسته و کابوسهای گمگشتگی را در خواب دیده باشی.
البته همان رنگ سفید موهای شانه خورده، حتا برای مامورگذرنامه که معمولاً هوش متوسطی دارد، بایستی کفایت میکرد تا بفهمد که مخاطب هفتاد را رد کرده و در نزدیکی هشتاد است.
بنابراین، از منظر حرمت فرد مسنتر، او را نباید زیاد معطل کند. اما طرف مأمور است و معذور؛ و باید پاسپورت را ده بار بالا و پایین کند و عکس را با چهره تطبیق دهد.
آقا بزرگ اما همیشه صبور بوده است. شاید بخاطر عادت قدیمی دوش آب سرد گرفتن صبحگاهی که برایش پوستی با طراوت و سرسینهای قبراق همراه داشته است. به روزهایی در برلن غربی به چشم خود دیدهام که حتی گونههایش گل میانداخت. درهر صورت، برای هر آشنا و هر غریبهای، آدمی مطبوع و دلنشین مینمود. بگونه ای که همیشه برای من جلوه داشت.
وانگهی مؤدب بودنش، با سر و وضعی آراسته و لباس اطو کشیده، بازتاب حضور وی را تکمیل میکرد.
طرف مقابل کافی بود قیافه شناسی معمولی بلد باشد. حتی اگر او را نشناسد که در فرهنگ زبان فارسی شهرتی دارد. بنابراین طرف، با شیوهٔ تکلمی که آقا بزرگ به آلمانی داشته، آکادمیکی بودنش را بایستی میفهمیده است. ولی مأمور بررسی گذرنامه پرت بوده و با بالا و پائین کردن بیشمار پاسپورت، سرانجام آقا بزرگ را خسته کرده است. انگاری کارمند ادارهٔ جلب سیاحان، آن مأمور عصا قورت دادهٔ دولت، حدس نزده که لقب «پُرفسور» را مسافرسالمند بی علت و دلیل یدک نمیکشد. وقتی در دعوتنامه اش ذکر شده است. با این حال طرف مأمور بوده است و معذور. بنابراین اصلاً فرقی نمی کنه که در شرق مستخدم باشی و حقوق بگیری یا در غرب. دولتمردان، آدم و همنوعی را مثل چماق جلویت میگذارند تا یادت نرود که دنیا بی صاحب است. خدای نا کرده یابو برت ندارد که آزادانه در دشت و صحرا بخواهی یکه تازی کنی و جوّلان دهی.
بنابراین آن معذور مأمور، برایش درستی سند و مدرک مهم بوده است. زیرا بایستی یکبار دیگر و برای یازدهمین بار مهرهای پاسپورت را ورانداز کند تا مبادا جعلی در کار باشد. اما سرانجام پرسیده: – مقصدتان کجاست؟
آقا بزرگ هم کمی خسته و معذب و هم کمی دلواپس و هول کرده در جواب بگوید: «پاریس!»
همیشه سر مرز و به موقع کنترل است که غربت نشین یاد شوربختیهای خود میافتاد. دغدغه و پکری اینکه با او برخورد شایسته و مناسب نمیشود.
آقا بزرگ البته چون فرانسه میدانسته، در هر دو ترانزیت فرودگاهها، کلمهٔ پاریس را با لحنی تلفظ کرده که مأمور گمرک محلی آن را بفهمد. هم در فرودگاه برلین و هم در فرودگاه پایتخت فرانسه. در اولی گفته، پاریس و در دومی گفته، پاری.
با مزه بود، یادش بخیر که چه تاکیدی داشت همیشه؛ اینکه اسم و رسم فرانسوی را درست تلفظ کنیم. شاید فکر میکرده و به تجربه دیده که تلفظ درست واژهها در مخاطب ایجاد احترام میکند.
از خودم چند بار ایراد گرفته بود که چرا اسم شارل بودلر را درست تلفظ نمیکنم. طوری کلمه بودلر را ادا میکرد که لبش گرد و مثل غنچه میشد. بووو… دِدِدِ… ل ل ل…ررر… و کل این حروف را چنان میکشید که انگاری قصد جاده سازی دارد.
وقتی این کلمه کشدار را میگفت، اغلب بی پشتبند نبود. به نکوهش میافزود: از آدمی که اهل ادب است، تلفظ اشتباه و شلخته بعید است. همان سیمای آراسته و پیراسته بایدت میگفت که او از ولنگاری منزجر است. نباید از این در پیش او وارد شد.
من بی آنکه رسم جواب دادن به بزرگتر را داشته باشم، اهل توجیه تنبلی خودم هم نبودم. فقط در دل میگفتم که این دیگر ادا و اطواره ادیبانه است که سخن دیگری را فوری ویرایش میکند.
همچنین با او چند باری بحث و جدل پیش آمد. بر سر اینکه چرا نیما را با بودلر مقایسه میکنم. آقا بزرگ مثل همیشه اول تلفظ بودلر را تصحیح میکرد و سپس آن طوری که رسمش بود، با صدایی پایین آورده و به نوعی در گوشی حرف زدن میگفت:
آقا، نیمای دهاتی را نباید با بودلر قیاس کرد که شهر نشین و آوانگارد بوده است.
آقا بزرگ به آن اندازه که به هدایت ارج میگذاشت، نیما را ارزنده و قابل پیروی نمیدانست. و این برداشت و عادتش را برای مدتی ملکهٔ ذهن من هم کرده بود.
البته این جانب تقلیل گرایی خود را بعدها جبران کرد و دریافت که چه جایگاه برجستهای نیما برای فرهنگ سرایش و رفتار نظری ما داشته است.
باری. آقا بزرگ علوی در آن مسافرت پاریس برخی از سیاستمداران را دیده بود. از جمله شاهپور بختیار را.
روایتش را خانم مهشید امیرشاهی در رمان «درسفر» آورده و از «سیمین» (آقا بزرگ علوی) بخاطر بی وفایی به «خان» (بختیار) گله کرده است.
در آن دوران آقا بزرگ را چنان دوست میداشتم که از انتقاد به او استقبال نمیکردم. گرچه آن رُمان در نقد اپوزیسیون نمونه برجستهای بوده است.
در پاریس، بهر حالت، آقا بزرگ بیشتر با اهل ادبیات و نویسندگان نسل بعدی نشست و برخاست کرده است. و از جمله با غلامحسین ساعدی؛ که آقا بزرگ از دست و دلبازیش تعریف میکرد. ساعدی، در آن سفر میزبان اصلیاش بوده و ریخت و پاشها کرده است.
گویا در یکی از آن چند مهمانی که به افتخار ورود آقا بزرگ به عروس شهرهای دنیا بر پا شده، وی از هموطنان گله کرده است.
این که چرا حتی فرهنگ دوستان مقیم برلین از او سراغی نمیگیرند. با تاکید میگفته که من دیگر از هم حزبیهای سابقم انتظاری ندارم. آنها مرا کنار گذاشتهاند. اما چرا جوانان از من جویای حال نمیشوند. چرا با احوالپرسی خود انزوا و تنهایی مرا بر طرف نمیکنند.
این سفره دل گشودن، البته، فقط ناشی از نوشیدن شرابهای خوشگوار فرانسوی نبوده است. نوشابههای که سر آدمی را گرم وسفرهٔ دلش را پهن میکنند تا از غم و اندوه خود بگوید و گلایه کند.
اما آقا بزرگ که عادت نداشت در خوردن و نوشیدن افراط کند، گویا بخاطر تنهایی و انزوا در غربت که به روزگاری دراز طول کشیده دلگیر و پکر گشته بود.
او البته خودش نیز زیاد اهل برو و بیا و مهمانی و معاشرت نبود. ولی کنارکشیدن از کار تشکیلاتی، آنهم بعد از ماجرای غم انگیز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و نیز بی اعتنایی خیل رفقا به او، در برلین شرقی وی را به گوشه نشینی وادار کرده بود. زندگی منزوی داشت. زیرا فقط همان چند نفر دستیار و همکار آلمانی در دانشگاه جویای حال او بودند.
البته در سالهای بعدی نیز کنفدراسیونیهای فعال در برلین غربی با او حشر و نشر نیافتند. چرا که جز ابواب جمعی آنان در اعتراض به پهلوی دوم نگشته بود.
چند تا از دانشجویان قدیمی به من نکته زیر را گفتهاند. گویا هم این که شایعه شده او از سفارت شاهنشاهی تقاضای پاسپورت کرده، برای تکفیر کردنش کافی بوده است.
بعدها البته میشد حدس زد که با آن سر و وضع مرتبی که آقابزرگ میداشته، به هیچ وجه برای دانشجویان مائوئیست افراطی متظاهر به ژنده پوشی خوشایند نبوده است. تا چه رسد به این که با وی دمخور شوند. در نتیجه دانشجویان میانه رو و معتدل کنفدراسیونی نیز، در آن فضای غوغا سالار و رواج تندروی، جرات آمد و شد با وی را نکردهاند.
با این حال برای رعایت انصاف این نکته را نیز بایستی اضافه کرد که برخوردها با آقابزرگ همیشه به سردی واکنش سیاسی کاران نبوده است که او را منفعل ارزیابی میکردند.
آقا بزرگ همیشه در میان اهل ادب و فرهنگ ورزان حرمت خاص خود را داشته و مورد احترام بوده است.
باری. در یکی از آن مهمانیهای ایرانیان پناهجو در پاریس، صحبتی جانبی هم شده است. زیرا خانم ناطق در پاسخ شکایت آقا بزرگ که از تنهایی و انزوا گفته، یادآور شده که در برلن دوست جوانی هست و علایق ادبی هم دارد. اگر آقا بزرگ مایل باشد به او خواهد گفت که خدمت برسد.
آقابزرگ هم مؤدبانه از پیشنهاد تشکر و استقبال کرده بود.
آن دوست جوان، من بودم؛ که خانم ناطق از سر شوخ طبعیاش گاهی مرا میرزا مهدی آلمانی صدا میزد. البته از او نامهای هم دارم که مرا فقط میرزا مهدی خطاب کرده است. بر همین منوال بود که خانم ناطق یکبار تلفنی مرا گفت که از آقا بزرگ علوی سراغی بگیرم. تا بیش از این حس مطرودی در غربت نکند.
همانجا از پیشنهاد خانم ناطق خوشم آمد و سپس در اولین جلسهای که آقا بزرگ را در برلین غربی دیدم، خود را معرفی کردم.
برخورد مطبوعی داشت. خیلی خونگرم مرا تحویل گرفت. آدرس خانه خود را داد تا به او سر بزنم. شمارههای تلفن را هم رد و بدل کردیم.
قرار شد هر بار عصر روز قبل تلفنی بزنم. ولی بدور از هر ملاحظهای قرار سه شنبه آتی را گذاشت که ساعت یازده پیش او باشم. کاری که بعدها فهمیدم از او عجیب بوده است.
با شناخت بیشتر آقا بزرگ فهمیدم که طبع محافظه کاری دارد و در رابطه گرفتن با دیگران دست به عصا راه میرود.
الان بایستی اعتراف کنم که سوای توصیه پیشکسوتان، خودم نیز انگیزه رفتن پیش اقابزرگ را داشتم. از یکسو به صورت زنده و بقول فرنگیها «لایف» او را میدیدم. اینطوری میل مشاهده گریام ارضا میشد. همچنین هم صحبتی با نویسندهای را تجربه میکردم که روایتهای «چمدان»، «چشمهایش» و «گیله مرد» را از جمله نوشته است.
از سوی دیگر او تنها بازمانده گروه ربعه و محفل چهارتاییها محسوب میشد. گروهی که دور جاذبه صادق هدایت بوجود آمده و به روزگاری نماد دگراندیشی انتقادی مملکت به شمار رفته بود. آنهم در مملکتی که داشت پاورچین پاورچین از بلایا و نکبت دورهٔ قاجار دور میشد.
بواقع دیدن آقا بزرگ برایم همزمان یاد هدایت را زنده میساخت. هدایتی که برای نسل ما ادیبی پر جاذبه و از نو کشف شده بود. آقا بزرگ وقتی از زیرکی و بذله گویی هدایت میگفت، حتی در پیرانه سری، هیجان زده بنظر میرسید و ذوقی در صدایش میشکفت.
هنوز، و برغم فراموش کردن خیلی چیزها، اما آن روز خاص را یاد دارم. ریش تراشیده و لباس مناسب پوشیده، از مرز ایستگاه «فریدریش استراسه» عبور میکنم. سوار مترو زیرزمینی، سه ایستگاه را پشت سر میگذارم. از خروجی «فرانکفورتر آله» بالا میآیم. به دست راست میپیچم. جلوی عمارت شماره ۲ در بلوار فرانکفورت میایستم…
ساختمان چند طبقهای است. زنگ خانه پروفسور علوی را پیدا میکنم و فشار میدهم. در باز میشود. سه تا پله را بالا میروم تا به دالان دوم ساختمان وارد شوم. متاسفانه خدا برای آدم تنبل و بی حوصله میبارد. آسانسور خراب است. پلههای سه طبقه را بالا میروم. زنگ در آپارتمان را میزنم.
خانم آلمانی که شصت ساله می زند در را باز میکند. به آلمانی سلام میکنم و می گویم به دیدار آقای علوی آمدهام.
زن سلام مرا جواب میدهد و رو به پشت سر میکند و میگوید: «بوسی! مهمان!»
آقا بزرگ و همسرش همدیگر را «بوسی» صدا میزدند؛ که همانجا حدس میزنم میبایستی از بوسه فارسی برخاسته باشد.
از آن لحظه دیگر رسم، آیین و فریضه چند ساله دیدار با آقا بزرگ شروع میشود.
خانم خانه هر بار در را باز میکند و من یکراست به سمت اتاق کار آقا بزرگ میروم که او در آستانهاش ایستاده است.
با ورود به اتاق کار وی، سر گذشت آشنایی و معاشرت با ادیبی چون آقا بزرگ رقم خورده است. تا این جا لحظههای خوش دوستی ما روایت شد. اما آن آشنایی دو نقطه عطف دیگر و از فراز به نشیب دارد.
یکی ماجرای فروش کتابهای اتاق کار است و دیگری روند سفری که آقا بزرگ به ایران در حین خلافت خلیفه میکند.
هر بار روبروی صندلی مخصوص آقا بزرگ نشسته، مراسم مهمان نوازی شروع میشود.
در اتاق کار، چند دقیقه بعد از احوالپرسی و خوش و بش ما، خانم علوی فنجان چای را با یک تکه بیسکوست جلویم میگذارد. کوتاه جویای حالم میشود. سپس میرود به اتاق دیگر یا آشپزخانه که نمیبینمشان. فقط گاهی صدایش میآید که با تلفن حرف می زند و یا با جا به جایی ظروف خانهداری میکند.
در آن چند ساله فقط یکبار وارد اتاق پذیراییشان میشوم. هنگامی که به همراه شاعر و نویسندگان از ایران آمده به دیدار آقا بزرگ میرویم. پیشنهاد را اخوان ثالث میدهد. میگوید ادب حکم میکند که برای دستبوسی خدمت آقا بزرگ برویم.
سپس با سه تا ماشین روانه میشویم. بدین ترتیب اخوان ثالث و همسرش، گلشیری، کدکنی، دولت آبادی و خانم گلرخسار، شاعر تاجیکی و ما (گروه پنج نفره مترجمان) خدمت آقا بزرگ میرسیم.
در برلین یک هفتهای به دعوت «خانه فرهنگ» جشنواره ادبیات فارسی برگزار شده است.
از آن چند عکسی که در آن دیدار بر جا مانده و اینجا و آنجا در مطبوعات و بعدها در اینترنت درج شده است، میتوان مبلمان و کاغذ دیواری خانهٔ آقا بزرگ را دید.
من اما کنجکاوی دیدن چه چیزیهایی را نداشته و ندارم. بنابراین دقیق ظرایف اشیا و وضع اتاقهای خانه به یادم نیست.
از آن خانه فقط همان اتاق کار نویسنده را در یاد دارم. با مکتوباتی که برایم جالب بوده است. اتاق در سه طرف دیوارهای خود کتابها را نمایش میدهد. از زمین تا سقف، بی اغراق، کتاب کنار و روی هم قرار دارد. حتی بالای قفسهها نیز کتاب چیده شده است. اما همه چیز درهم است. این نکته را از همان جلسه اول متوجه میشوم.
یکبار آقا بزرگ را به صرافت میاندازم که کتابها را از روی موضوع نظم دهیم. پیرمرد با این که حوصله و توان کار جسمانی را ندارد، توی رو در بایستی میپذیرد. خانم خانه هم استقبال میکند. شاید چون که کار گردگیری شش ماه یکبارش آسانتر میشود.
سه بار از دیدارهای با آقا بزرگ در خانهاش یعنی چیزی حدود شش ساعت صرف تنظیم کتابخانه میشود. گرچه من بالای نردبان رفته و کتابها را دسته بندی میکنم و منظم میچینم. اما هر بار به حرفهای آقا بزرگ گوش میدهم که هر چند دقیقه یکبار میگوید: «آقا سر جدّم مواظب باش از بالا نیفتی!»
آقا بزرگ همیشه به شوخی این «به جدّم» را میگوید و جمله را با نمک میسازد.
در آن تنظیم کتابها، به آثاری بر میخورم که چاپ اولشان را آقا بزرگ دارد.
یک حس غریبهای به من میگوید که شاید بتوان بو و عطر نویسندگانی را استنشاق کرد که فقط نام و قلمشان را میشناسیم.
از این رو در برخورد با آثاری از جمالزاده، هدایت، چوبک و… گاهی کتاب را تورقی میکنم. به این امید که رایحه دست و حضورشان دوباره برخیزد و به مشامم برسد.
من به این کتابها دل میبندم ولی سپس سرخورده و اندوهناک میگردم. وقتی کتابها را پزشکی از برلن غربی میخرد تا شاید آن را به دکور خانهاش بیفزاید.
این جمله بارها از ذهنم میگذرد که طرف حتماً جلوی غریبه و آشنا قُمپز در میکند که کتابها را از چه کسی خریده است. ثمره یک عمر با ادبیات زندگی کردن و جمع آوری متن و کتاب آقا بزرگ را طرف با چند هزار مارک آلمان میخرد و لابد در گوشهای از خانهاش انبار میکند.
در آن معاشرتهای چند ساله با آقا بزرگ نقطهٔ عطف دوم به آن باری میرسد که تصمیم سفر به ایران را گرفته است.
سه شنبهای است که به دیدارش رفتهام. غافلگیر میشوم. چون که پیش از من سهراب شهید ثالث هم به آنجا آمده است.
نیمساعتی به خوش و بش سه نفره میگذرد. زودتر از دیدارهای معمول خداحافظی میکنیم. آقا بزرگ خسته است. یا شاید هم از وقت تصمیم به سفر بیشتر میخوابد تا یادهای گذشتهاش از ایران را دوباره ببیند.
آن روز نیز آسانسور خراب است. با سهراب، این شاعرسینماگر بدقلق و تلخ و در عین حال لبریز از محبت، پلههای سه طبقه را پائین میآئیم. با هم اشتراک نظر داریم که سفر آقا بزرگ به ایران همان و استفاده تبلیغاتی از وی توسط رژیم همان.
بعدها میفهمیم که حق با ما بوده است. چون روزنامه نگار روزنامه دولتی او را در مصاحبه سفیر فرهنگی جمهوری اسلامی در غربت لقب میدهد. این لقب را تیتر هم میکنند.
فاصله چند ایستگاه از مسیر راه آهن زیرزمینی را توی خیابان میپیمائیم. شهید ثالث مُصر است که پیرمرد را منصرف کند. پکر است از تصمیم وی.
از اینرو از من میخواهد که هفته آینده نیز با آقا بزرگ صحبت کنم و از ریسک بالای سفر برایش بگویم. میگوید که یک قرار دارد که اگر بتواند آن را جا به جا کند او هم خواهد آمد و دو نفری با آقا بزرگ حرف خواهیم زد.
سهراب اما هفته آینده ظاهر نمیشود. من زیاد پاپیچ آقا بزرگ نمیشوم. او تصمیمش را برای رفتن گرفته است.
چند ماه بعد توی پاتوق سهراب، وی را میبینم. چلوکبابی «دوین» واقع در خیابان «اولاند» و متعلق به برادران ارمنی. دیگر حرفی از رفتن آقا بزرگ نمیزنیم. ماجرا طی شده است. هر دو از این موضوع سرخوردهایم.
او از فیلم تازهاش میگوید. این که در حال مذاکره با تهیه کننده و بازیگر مورد نظر است. در ضمن نوشانوشی داریم.
با خودم فکر میکنم که روزی باید این سرگذشت دیدار با آقا بزرگ را بنویسم. بیرون که می آئیم هوای برلین سرد است و از آن بادهای استخوان سوز میوزد.
سهراب دست و دلباز با اصرار پول میز را حساب کرده است. هر دو مست از «دوین» بیرون میزنیم و سر چهار راه بعدی در تقاطع «کو دام» از هم خداحافظی میکنیم.
آنموقع حتماً آقا بزرگ در خانهاش به خواب بوده است…