بازخوانی داستانِ زنی که مردش را گم کرد، از صادق هدایت
زنی که مردش را گم کرد یکی از داستانهای واقعگرایانهٔ صادق هدایت است. داستانی که در ساخت و پرداخت، به دیگر داستانهای کوتاه و واقعگرایانهٔ او نظیر داش آکل و طلب آمرزش و محلل شباهت دارد. بر پیشانی این داستان، این جمله از نیچه دیده میشود: «سراغ زنها میروی تازیانه را فراموش نکن.»
با خواندن این جمله از نیچه خواننده ممکن است از خود بپرسد: «داستان در صدد اثبات این حرف است؟ یا در مخالفت با ذهنیت نویسنده، داستان راه دیگری رفته؟»
این جستار، در صدد آن است تا بگوید در هر داستان خوب واقعیتی وجود دارد که در برابر هرگونه نظریهٔ تحمیلی از بیرون میایستد و خود، پیام ویژهٔ خود را خلق میکند.
واقعیتِ درون داستان لزوماٌ از قوانین و قراردادهای واقعیت جهان بیرون تبعیت نمیکند. هر داستان در هر توصیف از فضا و آدمها و با ایجاد هر برخورد بین شخصیتها و نیز در تماس با فضا و مکانی که آن را درونی خود کرده است جهانی میسازد که این جهان میتواند برابر جهان بیرونی بایستد. این جهان بیرونی میتواند جهان ذهنی نویسنده یعنی خالق آن هم باشد. طبیعی است که ارتباط بین نویسنده و اثر در داستان کوتاه، در مقایسه با رمان، بسیار نزدیک است. اما این نزدیکی سبب نمیشود داستان انگ و رنگ ذهنیت آگاه نویسنده را در ساختار دنبال کند. داستان خوب به طور معمول از آنچههایی که نویسنده خود از آن آگاه نیست جهانش را میسازد.
هدایت در این کار همان روش خونسردانهٔ نوشتن را که به سنت چخوفی معروف است به کار برده.
صبح است. در ایستگاه قلهک آژان قدکوتاهی زنی را میبیند. سفر معلوم است. زن میخواهد به مازندران برود.
گرچه در همان چند خط اول داستان حس تلخ هدایت نسبت به زندگی مفلوک و توسریخوردۀ مردم جامعهٔ ما در زیر ستم سالیان و سالیان خود را نشان میدهد و کودک در بغل زن با: «قیافهای نوبهای» توصیف میشود. اما انضباط ذهنی هدایت در امر خونسردانه نوشتن راه را چنان بر این احساسات تنگ میکند که ما آرامترین و خونسردانهترین گفتگو را بین آژان و زن شاهد میشویم.
_ میروی مازندران چه بکنی؟
_ شوهرم را پیدا کنم.
_ مگر شوهرت گم شده؟
_ یک ماه هست مرا بیخرجی انداخته رفته.
_ چه میدانی که آن جاست؟
_ کلغلام رفیقش به من گفت.
بعد از این گفتگوی ساده بین زن و آژان، داستان مسیری را پیش میگیرد که تا به آخر دنبال میشود: مسیر غریبگور شدن زن. مسیری که در اصل با نظریه یا ایدهای که بر پیشانی این داستان آمده و در ظاهر میباید از سوی نویسنده دنبال شود هم جهت نیست. پیش از این که زیاد جلو برویم شاید بهتر باشد شانه به شانه با داستان جهان تازهای را که برابر ما شکل میگیرد شناسایی کنیم.
ادراک ما بر «غریبگور» شدن زن از جملهای گرفته شده که از دهان آژان بیرون آمده است. آژان بعد از آگاه شدن از ماجرایی که بر زن رفته به او میگوید: «عوض اینکه میخواهی بروی شوهرت را پیدا کنی، برو شهریار. حالا فصل انگور هم هست. برو پیش خویش و قومهایت انگور بخور. بیخود میروی مازندران، آنجا غریبگور میشوی. آن هم با این حواس جمعی که داری.»
اینها حرفهایی است که پیشگویانه سرنوشت زن را از همان اول اعلام میکند. اگرچه به نظر میرسد چیزهایی که آژان به زن میگوید همه حرفهایی ساده و معمولیاند، ولی هنگامی که جلوتر میرویم میبینیم در همین جملههای ساده عناصری هست که در نهایت، موقعیت تراژیک زن را در جهان داستان میسازند.
الویز شهریار، جایی است که زن در آنجا متولد شده و هستی گرفته است. فصل انگورچینی زمانی است که او با گلببو، شوهرش، آشنا میشود و حُکم آژان که: «برو آن جا انگور بخور» تحریک او برای رفتن به جایی است که زن از پیش خودش را برای رفتن به آنجا آماده کرده بود. در واقعیت او با همین انگیزه عزم سفر کرده است. و «انگور خوردن» آیا اشارتی به روزهای خوش زن با گلببو نیست؟
هدایت از این طریق، عناصر بیرون از داستان را به عناصر داستانی تبدیل میکند. همه اینها جدا از کارکردی که در بیرون از داستان دارند، نقشهایی در داستان بر عهدهشان هست که بیحضورشان زرینکلاه امکان حیات در داستان پیدا نمیکند. زنی که تکرار نامش، حسی از آرامش در وجودمان لبریز میکند.
زرینکلاه داستان، نه زنی کلی و عام و بیرون از داستان، در همین چند جمله سادۀ آژان، جنبش جنینیاش را برای زاده شدن به صورت یک شخصیت آغاز میکند. این عناصر در تصویرهای بعدی یعنی در روبرویی او با کینههای مادرش، همزمانی تولد او و مرگ پدرش یا آن وقت که به درخت چنار دخیل میبندد کامل میشوند. عناصری که شکلدهندۀ هستی بیشکل اویند.
هنگامی که زرینکلاه در اتوبوس نشسته است، هدایت باز سعی میکند همان حس عمومیاش را نسبت به زندگی مردم ما در یک جامعهٔ فلاکتزده به نحوی بر داستان تحمیل کند. تصویرهایی که در بیشتر داستانهای او با رنگها و حالتهای مختلف آمدهاند و چون در کنار هم قرار گیرند چهرهٔ ترسخورده و شخصیت لگدکوبشدهٔ انسان جامعهٔ ما را نشان میدهند. این تصویرها گرچه نمیگذارند تا ما به جهان عاشقانهای وارد شویم که زرینکلاه در آن لحظات در آن زندگی دارد، اما زمینهٔ جدال بین واقعیت بیرون از داستان و درون داستان را آن چنان طبیعی فراهم میکنند که ما حضور مزاحمشان را کمتر احساس میکنیم. تنها میبینیم که تپه، کوه و درختهای دوردست که زرینکلاه تا لحظاتی پیش به آنها بیاعتنا بود، یکباره وارد جهان حسی او میشوند. او که تا چند لحظه قبل تکه نان لترمه به پسرش میداد و پسرش مثل یک گنجشک تریاکی در کنارش چرت میزد، به هوای نمناک توجه میکند و جنگل و چشماندازهای دلربای اطراف جاده و مردمانی که از دور کار میکردند. توجه به همۀ اینها او را به روزهای خوش گذشتهاش میبرد.
داستان از این به بعد به روزهایی برمیگردد که زرینکلاه در دیدار با گلببو برای اولین بار عشق را در زندگیاش تجربه میکند. با حضور عشق عناصری تازه به هستی او افزوده میشود. زرینکلاه سعی میکند با کمک آنها خود را از طلسم آنچهای که بود یا مقدر بود بشود، نجات دهد.
مادر در داستان نمادی از سنت است. هم عزیز است و هم محدودکننده. زرینکلاه با سرپیچی از فرمان او نفرینهایش را به جان میخرد. اما نیروهای محدودکنندۀ راه او فقط در وجود مادر تمام نمیشود. او از پیش در محاصره است. ایمان به درخت چناری که به آن دخیل میبندد از سویی دیگر بال پروازش را بسته است. مادر با سلاح سنت و اینکه هنوز دو خواهر بزرگتر از خودش دارد که هنوز ازدواج نکردهاند، برابرش میایستد. او در این میان فقط مهربانی مهربانو را دارد. هستی تازه او را چه کسی یاری خواهد کرد؟
برای نزدیک شدن به موقعیت تازهٔ او باید داستان را از نو مرور کرد. هر داستان خوب نیازمند چند بار خواندن است. زرینکلاه داستان، در حال حاضر، دوران عاشقیاش را میگذراند. با ترک او در این لحظه و بازگشت به حوادث آغاز داستان عناصر تازهای در داستان کشف میکنیم. عناصری که در بیانِ بهظاهر گزارشی آن از واقعیتهای بیرون، نظر ما را چندان نگرفته بود.
در آغاز داستان زن حضور ندارد. داستان با تصویری از ایستگاه قلهک و آژان صورتسرخ شروع میشود. در این بازگشت احساس میکنیم انگار داستان برخاسته تا با تأکید بر مولفههایی که از شهر یا جامعۀ ما گرفته است به یادمان بیاورد در کجا زندگی میکنیم. شهری که در هر گوشهاش زنی است کتکخورده و همراه با بچهای با قیافهای نوبهای در بغل ایستاده است. زنی که بعد چهرهاش اینطور توصیف میشود: «چشمها درشت. سیاه. ابروها قیطانی. بینی کوچک. لبها برجسته و گوشتالود و گونهها تو رفته.» این تکهها که اجزاء تن زن را میسازند بهظاهر تکههای باسمهایاند. اما چنین نیست و همهٔ اینها برگرفته از فرهنگی هستند که ایدههای ذهنی ما در آن شکل میگیرد. اگر برای یک لحظه چشم روی هم بگذاریم، آنها را جمعشده در تصویر میناتوری زنی میبینیم که خود نقش کردهایم. همین نقشهاست که گلببوی داستان را به سوی زرینکلاه میکشاند. زرینکلاه ما اما در آن لحظه که در ماشین ترکش کردیم، از مدار مغناطیسی این عناصر دور افتاده بود. او را طبیعت، کار، انگورچینی و موسیقی، آوازهای گلببو به سوی مرد دلخواهش کشانده بود. آن جهان که اجزایش را پیشتر برشمردیم باید آهستهآهسته وارد جهان او شود. زمان میخواهد تا زرینکلاه عاشقِ طبیعت تبدیل به زنی شود که خواهان شلاقهای شوهر و بعد خوابیدن با اوست و همینها جهان آرمانیاش شوند.
در آن بخش از داستان که زرینکلاه دچار بیخوابی میشود، ما شاهد تلاش او برای حفظ آن چهره از خودش هستیم که در عشق یافته بود.
شب است. و زرینکلاه خوابش نمیبرد. مهربانو، زنی مهربان در آن دهکده به او قول داده است که زمینهٔ ازدواج او و گلببو را فراهم کند. زرینکلاه از رختخوابش بیرون میآید و زیر درخت نارون میایستد. «در این ساعت مثل این بود که درخت نارون، آسمان، ستارهها، و مهتاب همه با او به زبان مخصوصی حرف میزنند.» او «حالت غمانگیز و گوارایی» دارد. اما به خوبی «زبان درختها، آبها و نسیم و حتی دیوارهای بلند خانه و قلعهای که در آن محبوس است» را میشنود.
خواننده با خواندن این سطور از خودش میپرسد آیا این حسها از آن همان زنی است که نان لترمه و پنیر توی دامنش چپانده بود و بچهای نوبهای که مثل گنجشکی تریاکی بود در کنارش نشسته بود؟ هم آری و هم نه.
در اینجا وجود زرینکلاه یک تکه شعر است. تکۀ نابی است از طبیعت که نگاه ما را به سمت خود خیره میکند. و عشق به زندگی و امید را در روح خستهمان میدمد. هستیاش زیبا و امیدآفرین است. اما کدام دست او را در برابر تهدیدهای بیرون و توطئههایی که برای او طرحریزی شده حفظ خواهد کرد؟ دستها ضعیفاند و حسها و روشنیهایی که باید به او امید ببخشند و لبخند بزنند، توسری خورده و ترسویند. آژان به او میگوید که برود انگور بخورد و ستارههایی که مانند دانههای ژاله در هوا پاشیده شدهاند «ضعیف و ترسویند».
به این دلیل است که آن تصویر باشکوه، با آرزوی مردن در او تمام میشود و به یاد میآورد «از همان وقت که بچهای کوچک بود مادرش یک مشت به سر او میزد و یک تکه نان به دستش میداد و پشت در خانهشان مینشاند و او با بچههای کچل و چشمدردی بازی میکرد.»
زرینکلاه هنوز برنخاسته میافتد. فقر، سنت، مذهب، عقبافتادگی جامعه، یکبهیک نهال ترد وجودش را درهم میشکنند. صادق هدایت که گویا در صدد آن بود تا از ایدهای که در ذهن داشت چهرهای از زن بسازد که باید با شلاق به سراغش رفت، در برابر واقعیت درون داستان تسلیم میشود و خود همراه با جهانی که در داستان خلق کرده است علیه قانونها و شرایط بیدادگرانۀ جهان بیرون میایستد.
در پایان داستان وقتی گلببو و مادرش، زرینکلاه را بیرحمانه از پشت در میرانند، او هم به تلافی بچهاش را با این جملهٔ گولزننده جلو درِ خانهای میگذارد و بهتنهایی راه میافتد: «ننه جون تو اینجا بنشین، من برمیگردم.»
اگر به لحظهای که گلببو خانه را ترک میکرد برگردیم میبینیم جملهٔ زرینکلاه تکرار همان جملهای است که گلببو پیشتر به او گفته بود: «برای بیست روز میروم کار و برمیگردم.»
دوزخِ دستساختۀ شرایط جامعه آهستهآهسته راه به دنیای زرینکلاه باز میکند. آیا سرنوشت از زرینکلاه همان دو پیرزنی خواهد ساخت که او از آنها نفرت داشت؟
اگرچه آنچه بر او گذشته بسیار تلخ و دردناک است، اما ما خیال نداریم با شلاق به سراغش برویم. این جهان عینی است که باید با شلاق سراغش رفت و آنقدر بر گُردهاش کوبید تا قوانینش را دگرگون کند، زیرا این اوست که با قانونهای ظالمانه و بیمارش این وضع را برای زرینکلاه به وجود آورده است.
این، آن پیامی است که ذرهذره در دل داستان ساخته میشود. داستانی که خلق شده است تا از موقعیت تراژیک انسانی تکوتنها با ما سخن بگوید. انسانی که معجزات (درخت مقدس چنار) و سنت (مادر) او را رها و نفرین کردهاند. او (زرینکلاه) راه افتاده بود تا از خود چهرهای دیگر بسازد. هرچند تقدیرش را همراه داشت.
در تصویر نان دادن به بچهاش در اتوبوس، او ناخودآگاه دارد هستی مادرش را در وجود خود تکرار میکند. گلببو در پایان شکست میخورد. درهای این جهان ناعادلانه به روی او همچنان بسته است.
مادر گلببو که چهرهاش مثل مادر زرینکلاه آبلهرو است در را به رویش باز میکند.
ـ کینه کار داری؟
ـ گلببو را میخواستم ببینم.
ـ ونه چکار دارنی؟
ـ من زن گلببو هستم از تهرون آمدهام. این مانده علی پسرش است.
ـ خوب، خوب، گلببو آن زنا را ول کرده و ته طلاق هداته. بیخود گئی.
با چنین موقعیت سرنوشت زرینکلاه به سرنوشت بیشمار انسانهای معاصر زمان ما گره میخورد. در جهانی که از همه سو بسته است ما خود را همچنان تکرار میکنیم.
اما داستان سوی دیگری هم دارد. او را در آغاز داستان در جاده پیدا کرده بودیم. اکنون که او را رها میکنیم یا او ما را رها میکند، باز در جاده است. آیا این اشارتی نمادین بر این واقعیت نیست که زرینکلاهها هنوز در جادهاند، با دوگانگیهایی در وجودشان؟
جادهایکه در داستان تصویر میشود به طول تاریح انسان درازا دارد. و این همان رازی است که هدایت در این داستان کوتاه با ما در میان میگذارد.
نوامبر ۱۹۹۳، اوترخت.