حاشیهای چند بر کتابِ
طبقات متوسط ایران؛ میان شکست سیاسی و برتری فرهنگی، نوشتهٔ فرهاد خسرو خاور *
عنوانی که فرهاد خسرو خاور، استاد دانشگاه و پژوهشگر ایرانی در فرانسه، برای سخنرانی خود در نشست سالانهٔ بنیاد پژوهشی صدیقی انتخاب کرده، بهتنهائی یکی از بغرنجهای رویداد انقلاب اسلامی، یعنی نقش آکنده از تناقض و نامنتظر طبقهٔ متوسط جدید در این انقلاب را، توضیح میدهد. خسروخاور در این سخنرانی، که در یک کتابچهٔ هفتاد صفحهای بهوسیلهٔ همین بنیاد منتشر شده، در یک بررسی سریع امّا دقیق و جامع به این معمّا پاسخ میدهد که چرا و چگونه طبقهٔ متوسط جدید، همراه با و در پی روشنفکران برخاسته از آن، به رژیم شاه پشت کرد و برای سرنگونی آن به نیروئی پیوست که نهتنها هیچ سنخیتی با آن نداشت، بلکه طی سه ربع قرن، از آغاز جنبش مشروطه تا کودتای بیستوهشت مرداد، با عقبماندگی و تاریکاندشی (obscurantism) حاکم بر آن مبارزه کرده بود. وخامت و تناقض این معمّا هنگامی بیشتر آشکار میشود که به یاد آوریم رژیم شاه، بهویژه در پانزده سال پیش از انقلاب، امکانات و امتیازهای بیسابقهای فراهم کرده بود که طبقهٔ متوسط جدید نیز خواه ناخواه بهوفور از آنها بهرهمند میشد. در حالی که نیروئی که به مقابله با آن برخاست و از طریق انقلاب بر آن چیره شد، چیزی جز بیاعتنائی و بیاعتمادی یا لعن و نفرین برای طبقهٔ متوسط جدید، بهویژه برای روشنفکرانش، نداشت؛ قبل از انقلاب در تحقیر و ناچیز شمردن آنها تا حد «نجس» شمردنشان پیش میرفت و بعد از انقلاب نیز اعضای فعّال این طبقه را دستهدسته اعدام کرد و چند میلیون از آنها را به تبعید و مهاجرت وادار ساخت.
تاریخچه و توضیحی که فرهاد خسروخاور از پیدایش طبقهٔ متوسط و روشنفکرانی که از دل آن برخاستند ارائه میدهد، چنان موجز و سریع است که ارائهٔ هر گونه خلاصهای از آن به تحریف و ناقص کردن آن میانجامد. شاید بر اثر همین ایجاز است که خسرو خاور نیازی به ارائهٔ تعریف مورد نظر خود از «طبقه» نمیبیند و ظاهراً امیدوار است که خواننده خود ضمن مطالعهٔ کتاب، نعریف مورد نظر او را دریابد. چنانکه در یک مورد، ضمن ارجاع به کتاب مشهور یرواند آبراهیمیان، ایران بین دو انقلاب، مینویسد «نگاه طبقانی آبراهیمیان با نگاهی که در اینجا عرضه شده متفاوت است. این نگاه بر هستهٔ مرکزی طبقات متوسط و نقسیمبندی آنها میان سکولار** و مذهبی و نیز بر تقابل میان بازیگران اجتماعی رادیکالیزهشده و غیررادیکال مبتنی است. به نظر من، ذهنیت عامل اصلی است، و خصلتهای عینی طبقاتی با آن در ارتباط متقابل قرار دارند.» (ص. ۴۲)
قاعدتاً به همین علت (یعنی اصلی دانستن عامل ذهنی در تعریف طبقه) است که خسروخاور، چه در عنوان کتاب و چه در متن آن، در اغلب موارد از «طبقه» یا «طبقات» متوسط، بی ذکر صفت «جدید»، نام میبرد. هر چند که میدانیم در جامعهٔ ایرانی طبقه یا طبقات متوسط را معمولاٌ به جدید و سنتی تقسیم میکنند. آنچه این تشخیص یا تقسیمبندی را اجتنابناپذیر میکند هم شکاف فرهنگی، یا ذهنی، و هم اختلاف منشاً اقتصادی (عینی) موجود میان این دو لایه است که آنها را یکسره از هم متمایز میکند. برای نمونه، اگر در اوان جنبش مشروطیت – که طبقهٔ متوسط جدید دوران جنینی خود را میگذراند – و بخصوص در جریان جنبش ملّی کردن نفت، میان این دو لایه بر سر آرمانهای ملّیگرائی و مبارزه با استعمار همآهنگیهائی وجود داشته، با گذشت زمان و تحولاتی که جامعه از سر گذرانده، تفاوت و شکاف میان آنها، چه در عرصهٔ ذهنی (فرهنگی) و چه از لحاظ عینی (منشاً و وابستگیهای اقتصادی) دائماً عمیقتر و سرانجام آشتیناپذیر شده است. تا آنجا که در انقلاب ۱۳۵۷ طبقهٔ متوسط سنتی با توسّل به اسلام بنیادگرا به مثابهٔ جهانبینی ناسیونالیستی و ضداستعماری، در برابر طبقهٔ متوسط جدید قرار گرفت که اولویتهایش در مخالفت با رژیم شاه دموکراسی و رعایت قانون و حقوق بشر بود. ولی، چنانکه خود خسروخاور هم به درستی توضیح میدهد، این اولویتها را تحت تاًثیر گرایشهای چپ و جهان سومی، و ریر سیطرهٔ مقاومتناپذیر اسلام انقلابی، رها کرد و به سلطه (هژمونی) طبقهٔ متوسط سنتی در مبارزه با رژیم شاه تن در داد. در هر حال، آشکار است که مراد خسروخاور همه جا «طبقهٔ متوسط جدید» است و، گذشته از توضیحی که بالاتر به آن اشاره شد، در موارد متعدد نیز با افزودن صفت «جدید» بر «طبقهٔ متوسط» روشن میکند که منظورش گرفتاری همین طبقه در برزخ «شکست سیاسی و برتری فرهنگی» است.
خسرو خاور در تحوّل طبقهٔ متوسط جدید (سکولار)، که از همان بدو تولّد در موقعیت کشمکشآمیزی در درون جامعهٔ ایرانی قرار گرفت، سه مرحلهٔ مهم تشخیص میدهد: نخست، از پیدایش و گسترش آن از اواخر قرن نوزده میلادی تا انقلاب ۱۹۷۹، پس از آن، دوران فترت یا هزیمت، از استقرار دینسالاری (تئوکراسی) تا اواسط دههٔ نود میلادی، و سرانجام بازگشت کم و بیش غیرمتتظرهٔ آن به صحنهٔ اجتماعی و سیاسی از همین تاریخ به این سو. (ص. ۲۴.)
درازی و کوتاهی این دورانهای سهگانه در نگاه اوّل غریب به نظر میرسد. ولی با ویژگیهائی که خسروخاور برای هر یک از آنها پیشنهاد کرده، آنها را فهمیدنی و موافق واقعیت تاریخی مییابیم.
تولّد و توهّم
در مرحلهٔ اوّل طبقهٔ متوسط سکولار، از نظر مادی و طبعاً از لحاظ نسبت اعضای آن به کلّ جمعیت، رشد تقریباً بلاوقفهای را از سر گذرانده است. این رشد بلاوقفهٔ مادی، که در ضمن مهمترین حامل و همراه مدرنیته به درون جامعهٔ ایرانی بوده، از نظر ذهنی یا فرهنگی همواره با دو عامل استبداد سیاسی و ارتجاع مذهبی درگیری داشته. در آغاز این مرحله، که طبقهٔ متوسط دوران جنینی خود را میگذراند، توانست از طریق روشنفکرانش در مقابله با استبداد سیاسی با مدهب به توافق برسد و مرتجعترین نمایندگان آن را خنثی کند (اعدام آیتالله نوری). این توافق به درازا نکشید و آشفتگی ده -پانزده سالهٔ بلافاصله پس از استقرار مشروطیت را به دنبال داشت، که یکی از ویژگیهای آن رو-در-روئی گاه خونین میان روشنفکران سکولار– تحت تاًثیر سوسیالیسم روسی – با نمایندگان مذهب سنتّی بود. دیکتاتوری رضاشاه، به عنوان بدیلی در برابر هرج و مرج سیاسی، که به سرعت با ارتجاع مذهبی هم درافتاد، هم به رشد بیسابقهٔ طبقهٔ متوسط کمک کرد و هم میتوانست روشنفکران برآمده از این طبقه را در مقابله با نهاد مذهب به خود جذب کند. امّا بیزاری از دیکتاتوری، و باز، گرتهبرداری از سوسیالیسم – این بار از الگوی اتحاد شوروی — مانع تحقّق چنین نزدیکیای شد.
خسروخاور توضیح میدهد که همزمان با جنبش ملی کردن نفت (۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳) طبقهٔ متوسط جدید، هم از لحاظ کمیّت و هم از نظر فرهنگی توسعهٔ بیشتری یافته بود، ولی کودتای بیست و هشت مرداد را آواز قوی دموکراسی در ایران و باعث یاًس عمیق روشنفکران میداند (ص.۲۷). در صفحهٔ بعد نیز تکرار میکند که «شکست جنبش ملّی بوسهٔ مرگ دموکراسی به عنوان هدف اصلی طبقهٔ متوسط بود.» پس از آن نیز، از سالهای دههٔ شصت میلادی، نسل بیگانهشدهای از روشنفکران ظهور کردند که به شدت از سیستم پارلمانی غرب و لیبرالیسم آن، چه به عنوان آموزهٔ اقتصادی و چه به عنوان نظام سیاسی، بیزار بودند. و به جای اینها، به عقاید کمونیستی، یا در لباس کهنهٔ میراث حزب توده و یا با پوششهای جدید، نظیر تئوری فوکو (Foco Theory) – آمیزهٔ شتابزدهای از نظرات هوشیمین، چه گوارا، رژیس دبره و… — روی آوردند.
در اینجا شاید یادآوری این توضیح، که خسروخاور به اقتضای ایجاز از آن صرفنظر کرده، بیجا نباشد که تا اوایل دههٔ شصت میلادی خواست آزادی و دموکراسی همچنان اولویت و ضرورت خود را نزد طبقهٔ متوسط حفظ کرده بود. تنها کافی است به یاد آوریم که بزرگترین میتینگ سیاسی به معنای واقعی کلمه در اردیبهشت ۱۳۴۰ (۱۹۶۱ میلادی) به دعوت جبههٔ ملّی برگزار شد. حتّی در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، خواستهای آیتالله خمینی از حدود قانون اساسی فراتر نمیرفت، و تنها سالها بعد (۱۳۴۸) بود که وی نظریهٔ ولایت فقیه را تدوین کرد. یاًس عمیق ناشی از کودتای بیست و هشت مرداد، که واقعیتی انکار ناپذیر است، بیشتر در مورد اعضا و طرفداران حزب توده مصداق داشت که در آن سالها، اضافه بر سرکوب و تلاشی حزب، با زیر سؤال رفتن کارنامهٔ آن نیز دچار بحران هویت و ندامت چارهناپذیری شده بودند.
در پی شکست جبههٔ ملّی دوّم و سوم بود که صحنهٔ سیاسی از نیروهائی که اصالتاً طرفدار دموکراسی بوذند، خالی شذ و جای آنها را انبوه و آمیزهای از طرفداران و مبارزان جهان سوّمی، چپ جدیدِ افراطی، و بازگشت به مذهب در خوانش انقلابی آن، گرفتند. آنچه بیش از هر چیز این گرایشهای افراطی را توجیه و تشدید میکرد، سیاستهای شاه بود که هر چه بیشتر حتّی ظواهر مشروطیت و دموکراسی را زیر پا میگذاشت و به دیکتاتوری فردی روی میآورد.
با این همه، در آستانهٔ انقلاب طبقهٔ متوسط سکولار با خواستهای صرفاً دموکراتیک بود که به اعتراض برخاست و خواه نا خواه باعث شروع حرکت انقلابی شد. مشکل اینجا بود که این خواستهای دموکراتیک یا بوسیلهٔ برخی پیروان مصدّق اعلام میشد که، به گفتهٔ خسروخاور، سنین کهولت خود را میگذراندند و نفوذ و اعتبار گذشته را از دست داده بودند؛ و یا بوسیلهٔ نویسندگان و روشنفکرانی که حوزهٔ تاًثیرشان از برخی لایههای طبقهٔ متوسط فراتر نمیرفت (شبهای شعر پائیز ۱۳۵۶). هنگامی که آیتالله خمینی با موقع شناسی و فرصتطلبی یک انقلابی تمام عیار عنوان «نهضت» خود را به «انقلاب» تغییر داد و تمامیت رژیم شاه را نشانه گرفت، طبقهٔ متوسط چارهای جز همراهی با وی و با «انقلابش» نیافت…
هزیمت و غبن
به زحمت میتوان توصیفی مناسبتر، هر چند سخت خشن و دردناک، از آنچه فرهاد خسروخاور برای سرنوشت طبقهٔ متوسط سکولار در مرحلهٔ پس از انقلاب اسلامی آورده، پیدا کرد: مرگ، اضمحلال یا شکست (« demise »=). در فردای انقلاب اسلامی بخش سکولار جامعه زمین را زیر پای خود خالی دید. حاصل سه ربع قرن تلاش و مبارزهٔ این بخش از جامعه به منظور استقرار نهادها و نمودهای مدرنیته که به بهائی سخت گران به دست آمده و بسیاری از آنها به عناصر عادی و پذیرفته شدهٔ جامعه تبدیل شده بودند، یک شبه و یک سره در اختیار نیروئی قرار گرفت که بنیادگرائی اسلامی را شعار و راهنمای اصلی خود قرار داده و، حداقل در حرف، در پی نابودی نمودها و نهادهای یاد شده بود.
رژیم پهلوی، با مسئولان سیاسی و اداری و نظامی و اقتصادیاش، در جریان انقلاب شکست خورده و تار و مار شده بود. آنچه هم که، به امید پذیرفتن بیطرفی و کنار آمدن با رژیم اسلامی باقی مانده بود، به سرعت بوسیلهٔ دادگاهها و نیروهای مسلّح انقلاب نابود شدند. حاکمیت اسلامی به خوبی و بسی پیش از پیروزی بر این واقعیت آگاه بود که دشمن یا حریف اصلیاش همانا طبقهٔ متوسط سکولار است. علت نیز چیزی نبود مگر همان «برتری فرهنگی» این طبقه و، به ناچار، احساس حقارت درمانناپذیر حاکمیت اسلامی در برابر آن. بنا بر این برای حکومت اسلامی راهی جز قلع و قمع این طبقه وجود نداشت: امحاء و اعدام مبارزان سیاسی که تقریباً همیشه از این طبقه برخاستهاند (به اقتضای امانت باید یادآوری کرد که اکثریت بزرگ اعدام شدگان از سازمان مجاهدین خلق بودند که تشکلی اسلامی بود؛ هر چند که در برههٔ زمانی مورد نظر ما این سازمان به این علت که شعار اصلی خود را دفاع از آزادی و دموکراسی قرار داده بود، حتّی بیش از سازمانهای چپ از علاقه و طرفداری سکولارها برخوردار بود)، منزوی و تصفیه کردن نمایندگان فرهنگی آن، راندن میلیونها تن از آنان به تبعید و مهاجرت، و در نهایت، سرکوب و کنترل زندگی خصوصی آنچه از این طبقه باقی مانده بود. حکومت اسلامی حتّی به آن بخش از نیروهای سیاسی سکولار که به هواداری از آن برخاستند و در این راه تا حد خیانت به اصول و آرمانهای خود و همراهانشان پیش رفتند، اعتماد و رحم نکرد.
بسی پیش از سیام خرداد ۱۳۶۰، که قلع و قمع طبقهٔ متوسط جدید به نقطه اوج خود رسید و تا بیش از یک دههٔ دیگر ادامه یافت، این طبقه با احساس تلخ باخت و فریبخوردگی به رویداد انقلاب میاندیشید و اغراق نخواهد بود اگر بگوئیم که پس از انقلاب اسلامی خود را در مقام موالی پس از فتح ایران بوسیلهٔ مسلمانان مییافت. طبقهٔ متوسط جدید، بیشتر به علت مخالفت با دیکتاتوری شاه در انقلاب شرکت کرده بود تا به علت علاقهاش به آیتالله خمینی و حکومت اسلامیاش– که نه چیزی از آن میدانست و نه علاقهای به دانستنش داشت. حقیقت این است که اهل فکر و نویسندگان و هنرمندان دوران رژیم پیشین، که اغلب وظیفهٔ مصلح اجتماعی را هم به عهده میگرفتند یا به عهدهشان گذاشته میشد، رابطهٔ پیچیده و متناقضی با آن رژیم داشتند. بسیاری از اینان با وجدانی معذّب از امکانات و امتیازهائی که دیکتاتوری شاه در اختیارشان گذاشته بود، سود میبردند و هیج وقت نتوانستند با «سوءسابقهٔ» شاه در همکاری با کودتای آمریکائی-انگلیسی بیست و هشت مرداد و سرنگون کردن حکومت ملّی و مردمی مصدّق، و نیز با حکومت دیکتاتوری و پلیسی او آشتی کنند. امّا اکنون که سزای حسن نیّت و سادهدلیاشان را در همراهی با انقلاب اسلامی با چنین خشونت و قساوتی دریافت میکردند، احساس غبن و پشیمانی بر آنها چیره میشد و خود را به خاطر حقناشناسی نسبت به شرایطی که رژیم پهلوی برایشان فراهم کرده بود، سرزنش میکردند. توضیحات خسروخاور دربارهٔ بنیهٔ سیاسی و گرایشهای فکری رایج یا مسلّط بر روشنفکران سکولار به خوبی نشان میدهد که جای چندانی برای توجیه یا دلیل قابل قبول و مؤثزی برای این نوع احساسات وجود ندارد.
تولّدی دیگر
با این همه، حاکمیت اسلامی نه تنها نتوانست گرایشهای سکولاریستی طبقهٔ متوسط را کنترل و سرکوب کند، بلکه از گسترش و پیشرفت آنها نیز عاجز ماند. انتخابات دوم خرداد ۱۳۷۶ با وضوح هر چه بیشتر نشان داد که خواست اصلی مردم، نه اسلام بنیادگرا و نه آرمانها و آموزشهائی است حکومت اسلامی طی قریب به بیست سال به مردم تحمیل کرده بود. آنها همچنان خواستار آزادی و مردمسالاری و برخورداری از حقوق مدنی بودند – یعنی همان خواستها و هدفهائی که طبقهٔ متوسط جدید و سکولار حامل و نمایندهٔ آنها بوده است. این واقعیت که این خواستها بوسیلهٔ شخصیتهای مسلمان و با زبان مذهبی بیان و نمایندگی میشدند، تغییری در ماهیت سکولاریستی آنها نمیداد. خسروخاور تحولّات این سالها را مرحلهٔ سومی میداند که در آن طبقهٔ متوسط جدید همراه با نمایندگان فکریاش به صحنهٔ اجتماعی و سیاسی بازگشت. او همچنین توضیح میدهد که در این مرحله، روشنفکران طبقهٔ متوسط با اندیشهها و شیوههای افراطیای که آنها را به استقبال از انقلاب رانده بود، وداع کرده بودند.
در این مرحله، یا به عبارت دقیقتر پس از مرگ آیتالله خمینی و از پایان دههٔ هشتاد میلادی، خسروخاور از نسل جدیدی از روشنفکران نام میبرد که اگر چه به انقلاب اسلامی دلبستگی داشتند و به درجات گوناگون در آن شرکت کرده بودند، اصل همخوانی اسلام و سیاست را به پرسش کشیدند. اگر چه تقریباً همهٔ کسانی که خسروخاور از آنها نام میبرد در شمار «روشنفکران یا نواندیشان مذهبی» هستند، این واقعیت را نمیتوان نادیده گرفت که اینان با توجه و علاقه و استفادهشان از منابع غربی، بر «تابوی غربزدگی» خط بطلان کشیدند و با رویکرد ناگزیرشان به میراث روشنفکران سکولار ایرانی، راه را برای گفتگو دربارهٔ آینده باز کردند.
برتری فرهنگی، شکست سیاسی و… تزلزل اخلاقی
حاکمیت اسلامی، همراه با سرکوب طبقهٔ متوسط جدید، فرهنگ آن را نه سرکوب، که مصادره کرد. این مصادره همهٔ فرهنگ سکولار یا عرفی جامعهٔ ایرانی را شامل میشد. این مصادره، که بیشباهت به «چپو» ی اموال ثروتمندان در اوایل انقلاب نبود، به یکی از غنائم بادآوردهٔ حاکمیت اسلامی تبدیل شد و آن را از فروافتادن در قعر چاه بنیادگرائی که خود حفر کزده بود، نجات داد. از پذیرفتن عنوان جمهوری، مجلس شورا، حق راًی و کار زنان… تا حلال دانستن ماهی اوزونبرون و بازی شطرنج و تحمّل موسیقی در رادیو و تلویزیون و سالنهای کنسرت؛ از گسترش دانشگاهها – که زمانی لانهٔ تولید غربزده و جاسوس به شمار میرفت، پذیرفتن سینما – که آتش زدن سالنهای آن از جمله مشغولیات و واجبات مبارزان مسلمان بود– تا نگهداری از میراث فرهنگی پیش از اسلام و ادبیات غیر اسلامی بعد از اسلام… تنها عنوانهای ثروت عظیم فرهنگی است که بوسیلهٔ حاکمیت اسلامی مصادره شد و آن را، به واقع، از سقوط در ورطهٔ حاکمیت نمام عیار شرع، که با چیزی شبیه به خلافت داعشی قابل مقایسه است، معاف کرد.
طبقهٔ متوسط سکولار در برابر این مصادره چه واکنشی از خود نشان داد و در عوض آنچه که به صورت ثروت و ظرفیت فرهنگی به رژیم اسلامی عرضه کرده بود، چه دریافت داشت؟ در آغاز، روشنفکران و اهل قلم، در حدود توانائی خود و در فضای متشنج و ناپایدار پس از انقلاب چند سالی آشکارا از هویت و موقعیت خود دفاع کردند. پس از آن سالهای سکوت فرا رسید و سپس، تا تحولّات نیمهٔ دههٔ نود میلادی، تنها نجواها و زمزمههای احتیاطآمیزی به گوش میرسید. در سالهای پس از خرداد ۷۶ و در جریان جنبش سبز ۱۳۸۸ نجواها به فریاد و زمزمهها به سرود تبدیل شدند. امّا در هر دو مورد در برابر ماشین سرکوب و کشتار به خاموشی گرائیدند.
جز اینها، طبقهٔ متوسط سکولار، با وجود برخورداری از برتری فرهنگی، که همچنان ادامه دارد، و با وجود گسترش و تقویت کمّی، که اجتنابناپذیر بوده است، برای ادامهٔ بقا، زندگی دوگانه و دورویانهای در پیش گرفته که نام آشناترش تقیه و کتمان است – شیوهای که خواه ناخواه تزلزل اخلاقی را در پی میآورد. خیل عظیم اهل هنر و اندیشه و قلمِ این طبقه همچنان به کار خود ادامه میدهد و حاصل کارش نیز سخت چشمگیر است. امّا این خیل عظیم چنان خود را با خطوط قرمز و حد و حدود تعیین شده از جانب حاکمان سیاسی تطبیق داده که تشخیص مرز فرآوردهٔ مستقل از محصول سفارشی غیرممکن شده است.
بررسی همهجانبهٔ آثار و عوارض همزیستی طولانی میان برتری فرهنگی و شکست سیاسی از عهدهٔ این نوشته خارج است. باید امیدوار بود که خود فرهاد خسروخاور، یا فرهیختهای با توش و توان استثنائی او، به این کار همت گمارد.
*Farhad Khosrokhavar, The Iranian Middle Classes Between Political Failure and Cultural Supremacy, Sadighi Research Fund, Amsterdam, ۲۰۱۵.
** در این نوشته، به تبعیت از نویسنده همه جا از واژهٔ «سکولار» استفاده شده و از به کار گرفتن واژههای «غیرمدهبی» و «لائیک» که ممکن است سوءتفاهمهائی را باعث شوند، پرهیز شده است.