کمینههای ژابس
از دفترِ کلمات رسم میکنند
ادمون ژابس | ترجمهٔ ناصر نبوی
و جمجمهٔ جابِس که میخواند: آن که بلا را با خود دارد کتاب را با خود دارد.[۱]
شاعر تبعید و کتاب، ادمون ژابس (۱۹۹۱-۱۹۱۲) در مجموعهآثار خود نمونههای فراوانی از پارهپارهنویسی دارد. از مهمترین اثرش کتاب پرسشها گرفته تا کتاب شباهتها و کتاب حواشی آفوریسم و پارهنوشت ــ در قرائت مدرنشان ــ نقش مهمی در شکلگیریِ سبک او ایفا کردهاند، سبکی که چهلتکهای است از انواع ادبی و در چند دههٔ اخیر در فرانسه پیروان پرشماری یافته است، از کریستیان بوبنِ عامهپسند گرفته تا پاسکال کینیارِ نخبهگرا. این گونهٔ نوشتاری حتی به مجموعهاشعار او که با نام آستانه، شن منتشر شده و اشعار او در فاصلهٔ بیش از چهار دهه را دربرمیگیرد نیز تسری یافته، چنان که بخشهایی از این کتاب به آفوریسمها و پارهنوشتهای ژابس اختصاص یافته است. متنی که در ادامه خواهید خواند، برگردان منتخبی از این آفوریسمها و پارهنوشتهاست که همگی از دفتر کلمات رسم میکنند (۱۹۵۱-۱۹۴۳) استخراج شدهاند.
این مختصر را پیشکش میکنم به نویسنده و مترجم پردهنشین ساکن فرانسه، محمود مسعودی، که سالها پیش با ترجمهای درخشان از گزیدهٔ شعرها و نثرهای ادمون ژابس این غول ادبیات معاصر را به فارسیزبانها شناساند.
با کلمات جویای به چنگ آوردن شعر[۲]م؛
او اما به آنها پناه برده است.
با تعقیبِ او آنجا که صدایم شده است،
من خود را شکنجه میکنم.
وقتی آدمها بر سر معنای هر کلمه توافق کنند، شعر دیگر علت وجودی خود را نخواهد داشت.
*
دوستی شاید چیزی نباشد مگر نوعی تبادل واژگان[۳].
*
شعر تنها یک عشق دارد: شعر.
*
دیدن غالباً خاموش کردن است.
*
جمله به محضِ شکل گرفتن میمیرد. کلمات از پسِ مرگش زندگی میکنند.
*
سنگ داور است.
*
هستند ردپاهای سکوتی بر شن که آدم میزدایدشان.
*
شب هزارپایی است غولپیکر که تلألؤ پنجههایش را میبینیم. روز میشی است که دورادور بعبعش را میشنویم.
*
بر فراز باران آنجا که خورشید میمیرد از تشنگی.
*
چشم سکوت را سوراخ میکند. گوش که سکوت است سوراخ شده با صوت، با حرکت.
*
در سکوت، همچون در خواب، زیستن، دوست داشتن، مردن بیرونِ جهان.
*
به خاطر تو، همهچیز اندازه و علتش را از دست داده است. چهچیز بزرگ است؟ چهچیز بزرگتر است؟ همهچیز از درون میگسلد. هیچچیز دیگر به گونهای پایدار برقرار نمیشود.
*
کودکی، بلوغ، پیری خورشید. گمان میبری ناپدید شده؛ بر فراز نگاه، کورکننده، جادهاش را از سر میگیرد به مقصدِ خواب.
*
سیمایی که خود را در شیشه میبیند، سیمای پیشین را نمیزداید.
*
هستند موجوداتی که در طول زندگیشان لکهٔ جوهری در انتهای جملهای ناتمام ماندهاند.
*
اندیشهٔ تو فریبت میدهد.
*
روزی شعر سیمای خود را به آدمها خواهد داد.
*
سکوت مسلکی دارد، با قدیسان و کشیشان و پیامبرانش.
*
شعر برای دیدن و لمس کردن چشمها و دستهای آدم را به کار میگیرد (آنجا که عاشق به عاریه میگیرد چشمها و دستهای معشوقه را).
*
منتهای انگشتانم را همواره مبتدای گیسوی او پنداشتهام.
*
هستند کلماتی مانند «افسوس» که خسته از کشتن، تنهایی را برگزیدهاند.
*
آخرین نشانیاش «میدان پُشته» بود؛ اما در آفریقا میزیست در کلبهای که زنی سیاه نگاهبانش بود. روزنامهها امکان پیشبینی فاجعه را فراهم میکردند، اما او روزنامه نمیخواند. هنگامی که فاجعه رخ میداد، قارهها دیگر چیزی نبودند مگر یک خمیر خاکستری وحشتناک. طوری که او توانست روی درش حک کند: «میدان پُشته».
*
کلمه، ملفوظ، پرواز میکند؛ مکتوب، شنا میکند.
*
برای آنکه صوت را پوست میکند، سکوت دانهای است.
*
بوف به روزِ محکوم چشمهای خود را هدیه میکند برای مردن.
*
شاعر به اثر نام خود را میدهد. مخاطب، تصویر خود را.
*
ساقهای از آتش! هرگز آیا میدانیم تمام آنچه را که عطرآگین میکند؟
*
کرمِ یأس جیرهخوارِ طنز است.
*
دخترکی ژندهپوش مادرش را در حفرههای همگانی بینواییاش میجوید.
*
ایستاده، با خود برخورد میکنیم، همچون در آینهای.
*
طنز همچون جرم منطقی دارد.
*
روز آینهها را میافزاید. شب از میان برمیداردشان.
*
کلمات ذائقهٔ آدمها را دارند.
*
لحظهای هست که چشم از جستوجوی دیدن دست میشوید تا آهنربا شود.
*
تصویر تشکیل شده از کلماتی که به رؤیا میبینندش.
*
در دیار غربت، شاعر مدام شعر را به کار میگیرد، به عنوان مترجم[۴].
*
در یک قطعه شعر[۵]، بازتاب همانقدر مهم است که سکوت.
*
آب خود را به آتش میدهد تا خاموشش کند.
*
طنز از اجساد تغذیه میکند، شغال.
*
دیوانه قربانی طغیان کلمات است.
*
هنر نویسنده این است که کلمات را اندکاندک به جایی برساند که کتابهایش برایشان جالب شوند.
*
اندیشه به کلمات امکان رسیدن به قدرت را میدهد.
*
برف چشم را سفید میکند.
*
کلمات شاعر را برمیگزینند.
*
کلمات غالباً سن و سال کسانی را دارند که آنها را برمیگزینند.
*
عقاب ساعت را به نور سنجاق میکند.
*
آدم همواره با یک معجزه نجات یافته است.
*
برای کلمات پیر آسایشگاهی هست شبیه فراوان آسایشگاههای پیرانِ جهان.
*
با سه سگ و شماری قناری میتوان زندانهایی برپا کرد برای تمام زندگی.
*
شعر تیغ است، موسیقی غلافِ آن.
*
گفتن از خود همواره به دردسر انداختن شعر است.
*
ترس سبز است همچون آب.
*
طنز هیچ ربطی به زندگی ندارد. او به مرگ تعلق دارد و این پایین نمونههایی نفرینی از آن را به نمایش میگذارد. مخلوقات زنده در حاشیهٔ نظایرشان، همچون کشیشان و معلولان.
*
همچون کور به عصا، طنز برای حرکت به شک نیاز دارد.
*
تصویر به محضِ رسیدن[۶] رؤیایی ندارد مگر زفاف.
*
زرد همچون نفس مومیاییها.
سفید همچون گلوگاه روز.
آبی همچون خاکسترِ دریا.
*
بالا کشاندن ژرفای آب، سنگ از پی سنگ.
*
سبک، باد که میگذشت جامهٔ چشمه را بالا برد.
*
خواب یگانه پاداش است.
*
واداشتن سکوت به سکوت، دریدن شکم موشها.
*
دیگرجا که نمیتوان به آن دست یافت مگر با سکوت؛ لاجورد.
*
تنها مخاطب واقعی است.
*
گرسنگی روز است.
*
حفر کردن تعقیبِ مسیرِ سایه است.
*
بینهایت سیاه است.
*
گوشتِ سردِ طنابها.
*
یک سایه در بیابان مترادف است با زندگی.
*
هستند نویسندگانی که اثرشان چیزی نیست مگر مائدههای کلمه؛ دیگرانی، مدفوع.
*
سقوط یک کلمه ممکن است سقوط کتاب را در پی داشته باشد.
*
تنها یک غریق میتواند از رود بگوید.
*
درخت در رهگذارِ گوسفندان بعبع میکند.
*
قطعه شعر طغیانها را نیز میشناسد.
*
علفِ لهیده صورت را نجات میدهد.
*
جوهر آب را استوار میکند.[۷]
*
آب از پسِ صافی زندگی میکند.
*
از چاهی به چاه دیگر، تشنگی به دشواری برای خود راهی میگشاید.
*
چشمِ سوزن به نخی ترکیده است.
*
دخترک گونههای خود را باد میکند: صورت مکشوف است.
*
دخترک بر دیوار دایرهای رسم کرده بود؛ خاک بود با سر نامنتظَری که چشمهایش هیولا ترشح میکردند.
میوهها میروند که بغلطند؛ نیز میروند که بگندند.
باد برخاست. هیچکس نمیتواند پادرمیانی کند.
موسم رانهای لاغر و دهانهای هراسان. دخترک از آنچه فاش میکرد بیزار بود. آذرخش میترساندش. اما نمیتوانست پا به فرار بگذارد، چون نگونبختیِ خود بود.
*
حیرتآور زنی. چنین جوان و این قدر استعداد. ماهیها را پدیدار و ناپدید میکند. زیبا جادوگرِ آب. همسایهام نگران درگوشی به من میگوید: «بهزودی غرق میشویم.» اما ماهیها راست ایستادهاند. ساعتی بعد، در ژرفای آکواریوم، تنها برنامهای شعلهور مانده بود.
*
من در میان پرندههای بریده از منقار زندگی میکنم. پرندهها محاطاند در سگها و سگها در محکومان به اعمال شاقه. گاهی، صبحگاه، میلهها را میبینیم. اما همواره، در هر ساعتی، دستهای کشیده یا جمعشده را. سگ پوست میاندازد در خندههای مرگ و پرنده در زمانِ خوشبختِ گیوتینها. من مینویسم، در خون، به املای آنها.
*
درخت از الزامات شاخهها بیخبر بود. عظیم رگباری در پی آمد که مایهٔ حیرت همگان شد. فشارسنج «زیبای ثابت» را نشان میداد. یک مهمان خاطرنشان کرد: «نکند جنگ درگرفته؟» فهمیدیم چرا آن همه مرده، چرا آن قدر مه و خون تا خندهٔ ریشهکنشدهٔ مردهها. اما دخترک، سرگردان در میدانهای نبرد، توانست سبدی را از گیلاس پر کند. سپس خصوصیترین افکار قهرمانان را فروخت در بازاری که شهرهاش بود.
*
شعر دخترِ شب است. سیاه. برای دیدنش یا باید چراغی جیبی را سویش نشانه گرفت – سبب این که منجمد در شگفتی خود، بر شماری از شاعران مجسمهای مینماید – یا چشمها را برای وصلت با شب بست. شعر، ناپیدا، زیرا سیاه در سیاهی، برای نمودن خود به ما صدایش را در کار خواهد کرد. شاعر برای پژمردن خود را به او میسپارد. دیگر حیرت نخواهد کرد وقتی این صدای مطمئن برایش شکل یک دست را بیابد: دستهایش را سوی او دراز خواهد کرد.
*
شب به شب. بلندپروازیام ترسیم مسیر قطعه شعر است در قالب نقطهچینهایی سبک. اما خط آغاز به طرز عجیبی با خط پایان درمیآمیزد. هیچ مگر خطی گچی همچون یک ضربهٔ شمشیر در خلأ. من که پاییده شدهام، دیگر چیزی نیستم مگر چشمهایم در بازوهایی کلان: دو مردمکِ نابخردی.
*
کندو از نور آویزان بود. درون کندو، بر کلکی، مردی درازکش چشمبهراه مرگ بود. مگسها در پیرامونش در تکاپو بودند. خرخرهای او، پیکانهای آتش، آنها را به شب میخکوب میکردند. آنها را در نگونبختیشان ستاره میپنداشتیم. سپیدهدم، غم، رشتهٔ بیانتها، جهان را مساحی میکرد.
*
از خود پرسیدهای چه میکردی اگر، صبحگاه، پنجره میگشودی و گرداگردت هیچ نمیدیدی مگر دریا؟ از خود پرسیدهای چه میجستی اگر، صبحگاه، پنجره میگشودی و گرداگردت هیچ نمییافتی مگر خیابانت، مگر خانهها که خانهات را میافزایند، مگر اهالی، مگر اُرگ بربریِ[۸] محلهات؟
*
دوباره خواندنِ خود: بازیافتن خود، تنها، در تالار مزین، در فردای جشن.
*
بنا کردن بر آب (هر حاشیهٔ بیفایده). بنا کردن بر مرمر خیالی.
*
کیستی تو، اگرنه در ابتدا آنکه دیگری است؟
*
حافظهٔ کلمات. کلمات حافظه را پیاده میکنند.
*
هر دری برای دربان کلمهای دارد. (کلمهٔ عبور، کلمهٔ جادویی.)
*
مرئی گرداندن کلمه، یعنی سیاه گرداندن آن.
*
شهر برمیآید از صفحهٔ سفید. در خیابانِ من، گمان میکنم بند قلادهٔ کلمه را به دست دارم؛ این که به گردش میبرم هرگز سگ نیست.
*
کلماتِ بیگانه با آدم، همانطور که کیفیت موی گربه با او، آسوده قرار یافته در حافظههای ما، کلماتی که شکارمان میکنند، خودکامهها. و نیز این که نجاتمان میدهد یک کلمه است. و همواره برای یکی از آنهاست که خودکشی میکنیم.
[۱] یدالله رؤیایی، هفتاد سنگ قبر، سنگ جابس.
[۲] La poésie
[۳] Le lexique
[۴] Interprète
[۵] «قطعه شعر» در این ترجمه معادل کلمهٔ le poème است و دال بر شعر در معنای خاص کلمه (در مقابلِ «شعر» که معادل کلمهٔ la poésie است و دال بر هنر شعر).
[۶] رسیدن اینجا در معنای بالغ شدن به کار رفته است.
[۷] L’encre fixe l’eau: این جمله را به این صورت هم میتوان ترجمه کرد: «جوهر خیره به آب نگاه میکند.»
[۸] نوعی آلت موسیقیِ فرانسوی است، از خانوادهٔ ارگ.