آقای وفادار
آقای «وفادار» عاشق بودند ــ آقای «وفادار» عاشق دوشیزه «جفاپیشه» بودند ــ ایشان از دست دوشیزهٔ نامبرده، دل پرخونی داشتند ــ روزهای پنجشنبه در یک نشریهٔ پرتیراژ، دوبیتی مینوشتند (بقیهٔ روزهای هفته ــ بهجز ایام تعطیل ــ غصه میخوردند).
هر چه آقای وفادار وفا داشتند، دوشیزه «جفاپیشه» جفا میکردند.
دوشیزگان زیادی با اشعار آقای «وفادار» گریه کردند و اشعار ایشان زیور هشتهزاروهشتصدوهشت انشاء دبیرستانی ــ با مضمون «زندگی» و «عشق یا ثروت» ــ شد.
آقای «وفادار» هر روز هزاران نامه از عاشقان میهنی دریافت میکردند. (ادارهٔ پست، سیوسه پستچی، مخصوصِ رساندن نامههای ایشان استخدام کرده بود).
گرچه مضمون اشعار آقای وفادار دربارهٔ «وفا» ی خویش و «جفا» ی معشوقه بود، اما هر پنجشنبه در قلب کلیهٔ دوشیزگان، در کلیهٔ مدارس کشور، انقلابی تازه به پا میشد.
آقای «وفادار» از دوشـیزه «جفاپیشه» دلخور نبودند ــ آقـای «وفادار» معتقد به شعـر نیش عقرب نه از ره … بودند.
دوشیزه «جفاپیشه» ــ که از مقام شامخ خود در ادبیات عاشقانهٔ معاصر باخبر بودند ــ همواره با الهاماتی جدیدْ احساس پاک شاعر دلسوخته را تحریک میکردند. از نتایج مهم این تحریکات، قصیدهای بود به نام دل هوس باز او که بالاترین رکورد را در گرفتنِ اشک از دوشیزگان حساس به دست آورد.
دوشیزه «جفاپیشه» عشاق متعددی از کلیهٔ طبقات اجتماعی داشتند، و پنجاهوسه نفر، برای خاطر ایشان، به میزان دو کیلو تریاک خورده بودند و چهلوسه لیتر پرمنگنات صرف شستشوی رودههاشان شده بود.
دوشیزه «جفاپیشه» دو خواهر داشتند. سرگرمیِ خواهر بزرگترشان، جمعآوری تمبر بود. دومی، عقاید جوانان را در دفتری جمعآوری میکرد. اما خود ایشان، عاشق جمع میکردند.
آقای «وفادار» وفادارترین عاشق دوشیزه «جفاپیشه» بودند. عشاق در گذر بودند ولی آقای «وفادار» از طوفان حوادثْ پایدار بیرون میآمدند. خوشبختانه آنقدر تعداد رقبا فراوان بود که تیراژ نشریات آبرومند هرگز پایین نیاید. یک بار عکس چهاررنگِ آقای «وفادار» ــ همراه با عنوان چه کسی دل او را خون میکند؟ و آن دختر موبلند کیست؟ــ یک پنجشنبه بر روی جلد سه نشریهٔ پر تیراژ معاصر چاپ زده شد.
آقای «وفادار» در هشت اقتراح ادبی از طرف خوانندگان جوان لقب «آقای شعر» گرفتند، خاطرات خود را با عنوان «مردی زیر قدمهای تقدیر» بهطور هفتگی درآوردند و به نامههای بیشمار خوانندگان خاطراتشان پاسخ دادند:
«بندرعباس؛ آقای؟ خانم ف. ر. ی
- مگر او سپید است و شما سیاه؟ آه… او، «ژانت» عزیزتان از مذهب دیگریست؟ باشد… دوست عزیز، عشق مهم است… عشق… به قلب شکستهٔ من بنگرید.
- در آن مورد بهخصوص، باید با پزشک متخصص تماس بگیرید.»
دوشیزه «جفاپیشه» برای جمعآوری مدارکی مبنی بر جذابیت شخصی، کلیهٔ آثار ادبی آقای «وفادار» را نگه میداشتند. یک بعدازظهر زمستانی، ملاقاتی مهم صورت گرفت: آقای «وفادار» به پدر معشوقه برخوردند. آقای «وفادار» متوجه شدند که پدر معشوقه اعتنای چندانی به جهان وسیع ادبیات ندارند و اصولاً نه به تفاوت ماه ایشان با ماه گردون فکر میکنند و نه بــه تفاوت شاعـــرها با بیکارها. پـــدر دوشیزه «جفاپیشه» به «پنبه» فکـــر میکردند: پدر دوشیزه «جفاپیشه» از تجار نامیِ «پنبه» بودند. (آقای «وفادار» خوشحال بودند که زمینهٔ فکریِ پدر معشوقه «نرمش» بهخصوص دارد).
یک ساعت و چهار دقیقه و بیست و هشت ثانیهٔ مدت ملاقات، به تکگوییِ پدر دوشیزه «جفاپیشه» در فواید «پنبه» گذشت و ایشان آنقدر از عدم اطلاعِ آقای «وفادار» از امور پنبهای متأسف شدند که ایشان را از خانهشان بیرون انداختند.
آقای «وفادار» با مسئلهٔ تازهای مواجه شده بودند: مسئلهٔ رابطهٔ عشق و ادبیات و پنبه. ایشان میبایست وصلتی میان این سه برقرار کنند.
دوشیزه «جفاپیشه» میان دو قطب «عشق و ادبیات» و «پنبه» (و فواید آن برای زندگیِ بهتر) سرگردان بودند. ایشان بر روی تشکی پُر از پنبهٔ کارخانهٔ پدر، بر نوشتههــــای اندُهبار عاشــق خویش اشــــک میریختند (ولی ته دلشان میگفتند: «شعر خوب است؛ ولی مگر میشود رویش دراز کشید؟»).
چند هفتهٔ متوالی، نشریات پنجشنبه از آثار آقای «وفادار» بیبهره و دوشیزگان دبیرستانی منتظر بودند. آقایان سردبیران، در جلسات متعدد، علل سقوط تیراژ را بررسی میکردند.
بالأخره یک صبح بهاری، آقای «وفادار» ــ بعداز روزهای فراوان خشکسالیِ قریحه ــ شعر دلخواه خود را گفتند: شعری درباب فواید «پنبه». (سرانجام آقای «وفادار» توانسته بودند با الهـامی از معشوق و پنبه مشکل رابطهٔ عشق و ادبیات و پنبه را حل نمایند.) وقتی آقای «وفادار» شعر خود را برای پدر دوشیزه «جفاپیشه» خواندند، تأثر فراوانی به ایشان دست داد و مدت یک ساعت و نوزده دقیقه و چهلوسه ثانیهٔ وقت ملاقاتشان را گریه کردند و بعد طیِ مراسم ناشایستی آقای «وفاد آر» را از خانهشان بیرون انداختند. آقای «وفادار» خبر نداشتند که پدر معشوقه ورشکست شده است.
سه روز بعد آقای «وفادار» ــ با وجود علاقهٔ فراوان به اشعار سنگین ــ شعری بندتنبانی گفتند و خود را با آن حلقآویز کردند.