لطفاً وارد نشوید

لطفاً وارد نشوید

از خاطرات دانشگاه هنر

 

هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر قدر این نوشته چسبیده به در ورودی کلاس را می‌دانم:

«لطفأ وارد نشوید. گروه در حال تمرین است.»

سال ۶۹ در کنکور سراسری هنر در رشته سینمای «دانشگاه هنر» پذیرفته شدم و روز ثبت‌نام پدرم با خوشحالی همراه من آمد. دانشگاه هنر را نمی‌شناخت و کنجکاو بود. حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه، ساختمان اصلی، کتابخانه و همه‌چیز در مقایسه با دانشگاهی که خودش رفته بود، دانشگاه تهران، به نظرش مینیاتوری آمد. اشارهٔ مستقیمی نکرد ولی این را در چهره‌اش خواندم. اما برای من این‌طور نبود، دانشگاه هنر بهشت پیش رو بود.

دانشکدهٔ ما، دانشکدهٔ سینما تئاتر از آن هم کوچک‌تر بود، ساختمانی جمع‌وجور در کوچهٔ باشگاه شهید شیرودی. مثل دبیرستان فراست و مدرسهٔ راهنمایی نرگس اینجا هم ملک غصبی بود که کاربری‌اش را تغییر داده بودند. قبلاً هنرستان باله بود و این را می‌شد از میله‌های گرداگرد کلاس‌ها و دیوارهای آینه‌پوشش حدس زد اما کسی مشخصاً اسم باله را نمی‌آورد. می‌گفتند: حرکات آکروباتیک. بعضی از استادها تأسف می‌خوردند که چه ملکی را در آب‌سرداراز دست داده‌اند و خیلی‌ها هم مفتخر بودند که دستکم همین را توانسته‌اند تصاحب کنند. شنیدم روزی که ساختمان را اشغال کرده بودند لباس‌ها و کفش‌های بالهٔ بچه‌ها هنوز در کمدهای فلزی شخصی‌شان بوده. از غنائم به‌دست‌آمده چند تا پیانو هم بود که این گوشه و آن گوشهٔ ساختمان می‌چرخید و در هر مراسمی که پیش می‌آمد، هر کسی که می‌توانست دلنگ و دلونگی می‌کرد.

در دوران دبیرستان در کلاس‌های درسمان کمد جالباسی دیواری و توالت فرنگی و بیده بود، حالا دور کلاس میله‌های فلزی داشتیم و آینه‌های دیواری. دختر و پسر در کنار هم می‌نشستیم و یکدیگر را در آینه‌ها نگاه می‌کردیم.

آن سال‌ها بیشتر پذیرفته‌شدگان رشتهٔ سینما با سهمیه‌های خاص به دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک راه یافته بودند، سهمیه‌هایی اعم از سهمیهٔ رزمندگان، جانبازان، خانوادهٔ شهید، سهمیهٔ شهرستان‌ها و مناطق محروم و غیره. ما، غیرسهمیه‌ای‌ها هم فقط شش یا هفت نفر بودیم که آن وسط می‌پلکیدیم. دانشجویانی که از شهرستان‌ها و روستاها آمده بودند در شهرِ غریب احساس نزدیکی بیشتری به هم داشتند. مشکلات زندگی در خوابگاه دانشجویی، کمبود امکانات و زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی مشترک پیوندی بین‌شان برقرار کرده بود. تعدادی از دانشجویان در مرحلهٔ دیگری از زندگی بودند، همسر و فرزند داشتند. عده‌ای با لباس جنگ و جبهه سر کلاس حاضر می‌شدند و گاهی مثلاً به مناسبت روز دانشجو یا تسخیر لانهٔ جاسوسی یا سالگرد بازپس‌گرفتن خرمشهر کلاس‌ها را تعطیل می‌کردند. چند نفر طلبهٔ حوزهٔ علمیهٔ قم بودند و با لباس طلبگی عبا و عمامه می‌آمدند. یکی‌دو نفر هم که اسم و رسمی داشتند، مثل ابراهیم حاتمی‌کیا، در سینمای حرفه‌ای مشغول فیلم‌سازی بودند و سروکله‌شان فقط نزدیک امتحانات پیدا می‌شد. بیشتر پسرها و دخترها به چهرهٔ هم نگاه نمی‌کردند و تنها در صورت لزوم و در قالب رسمی و نیمه‌رسمی با هم حرف می‌زدیم. در کل، صمیمیتی بین دانشجویان برقرار نبود اما خشم و خصومتی هم در کار نبود، حتی آنها که در جبهه‌های جنگ جنگیده بودند غیظ چندانی به آنهایی که نجنگیده بودند نداشتند. تفنگ‌هایشان را زمین گذاشته و تسلیم فانوس خیال شده بودند. همه همدیگر را پذیرفته بودیم.

وضعیت متناقضی بود که نیروهای مخالف تعادل موجود را مدام به نفع خود به این‌سو و آن‌سو برهم می‌زدند. در همین وضعیت متناقض یکی از استادهایمان دکتر هوشنگ کاووسی مثل تازه‌دامادها با کت‌وشلوار سفید سر کلاس می‌آمد و گاه و بی‌گاه موضوع درس را به جایی می‌کشاند که از فیلم محبوبش: «مردی که (ساق پای) زنها را دوست داشت» حرف بزند. حتی یک بار اسم فیلم را در سؤال‌های امتحانی هم گنجاند. دکتر طاهری و یکی‌دو استاد دیگر تنها به‌شرط نمایش فیلم بدون سانسور تدریس در دانشگاه را پذیرفته بودند. هایده حائری، استاد مبانی بازیگری، در کلاس‌هایش ما را به دایره‌های کوچک تقسیم می‌کرد تا نه در آینه، که از روبرو به چهرهٔ یکدیگر خیره شویم و تبادل احساسات را در قالب قطعه‌ای از نمایش تمرین و تجربه کنیم، به‌سیاق خودش انسجام خوشایندی ایجاد کرده بود. شیوهٔ آموزش اکبر عالمی آمیخته به شوخی و خاطره‌گویی و بازیگری بود. آزادانه زمین و زمان را به‌فارسی و انگلیسی به هم می‌دوخت و همه را به اسم کوچک صدا می‌زد ــ‌ـ آدابی که اصلاً رایج نبود. آقای شریفی، یار و یاور و مرشد دانشجویان رشتهٔ فیلمبرداری، آدم پیش‌بینی‌ناپذیری بود. اولین کلاس‌مان با او، «آشنایی با مبانی فیلمبرداری»، فقط سی ثانیه طول کشید. با هیبت همیشگی و ریش پرپشت و بلندش وارد شد و گفت مهم‌ترین درس فیلمبرداری را امروز بهتان می‌دهم: «هیچ پیچی را بیش از اندازه نپیچانید!» این را گفت و رفت.

اهمیت اولین درس آقای شریفی را زودتر از آنچه فکر می‌کردیم فهمیدیم. به‌محض اینکه کلاس‌های عملی شروع شد متوجه شدیم تمام پیچ‌های سه‌پایه‌ها و دوربین‌ها و چراغ‌ها هرز بود. دو سال اول را فقط خندیدیم و دو سال دوم هم خیلی خندیدیم. اولین کلاس دکتر احمد الستی که بعد از ببیست سال از آمریکا برگشته بود با گروه ما بود. نمی‌دانست با این ترکیب ناهمگون چطور کنار بیاید. بیشتر اوقات در نمایش‌های عمومی دانشگاه در سالن آمفی‌تئاتر کنار ما می‌نشست. وقتی مسئولین کانون فیلم، داوود رسولیان و آشتیانی‌پور، به صلاحدید خود مثلاً وسط فیلم حق‌السکوت یا بدنام هیچکاک انگشتشان را جلوی آپارات می‌گرفتند تا ما درآغوش گرفتن‌ها را تمام و کمال نبینیم، همه با کف و سوت سالن را روی سرشان می‌گذاشتند و دکتر الستی هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد. هنگامی که یکی از دانشجویان در کلاس اظهارنظر نابجایی می‌کرد و او می‌خواست از پاسخ دادن طفره برود، گلویش را صاف می‌کرد و می‌گفت:

Oh oh…I have a horse in my throat!

این تعادل شکننده هیچ‌وقت متلاشی نشد، هیچ‌کس در هیچ امری تندروی نکرد و هیچ تنشی بالا نگرفت، چه در کلاس درس و جلسات نقد فیلم که معمولأ به بحث‌های ایدئولوژیک گره می‌خورد چه در جلسات تمرین عملی و چه در حیاط باریک و کوچک دانشکده که مثل گوشه‌ای از کوره‌راه‌های درکه پاتوقی بود برای سیگار کشیدن دخترها و پسرها، آن‌هم نه یواشکی.

دانشکدهٔ سینما و تئاتر در مقایسه با بدنهٔ دانشگاه هنر فضای بسیار بازتری داشت و دانشگاه هنر در مقایسه با دانشگاه‌های دیگر. اینجا برای خودش جزیره‌ای بود، اما نه جدا از بدنهٔ جامعه و با این تفاوت که در این جزیره احترام به دانشجو و حریم خصوصی‌اش پیش‌فرضی بود که مسئولان دانشکده، دهقانپور و عادل و، حتی خود دانشجویان، با چنگ و دندان ایجاد و حفظ کرده بودند و مقابل فشارهای بیرونی از طرف انجمن اسلامی دانشگاه، ریاست دانشگاه، سعید کشن فلاح و وزارت علوم هرکدام به روشی استقامت می‌کردند. حمید دهقان‌پور، رئیس دانشکده، با تجربهٔ کار در ادارات دولتی به آن سمت گمارده شده بود و محافظه‌کاری سنتی‌اش در ریخت و ظاهرش هم به چشم می‌آمد. نه بین دانشجویان محبوبیتی داشت و نه میان استادان، اما با اینکه اخمو و عنق بنظر می‌رسید، در حفظ آن تعادل مؤثر بود. مدیر گروه سینما، شهاب عادل، هم خلق خوشی نداشت. گرچه ظاهرش آراسته و شق و رق و ریشش تراشیده بود، اما سینه را جلو می‌داد و با فصاحتی خشک و با فاصله و سین و سین‌هایی کشیده شرایط و قوانین را گوشزد می‌کرد. عادل اخم و تخم می‌کرد اما ماسک داشت، سختگیری‌اش ژست بود. به‌قول دخترها پشت ستارهٔ حلبی‌اش قلبی از طلا داشت.

وقتی گروهی یا تنها یک دختر و پسر در اتاقی مشغول کار و تمرین پروژه‌ای بودند همان نوشتهٔ سادهٔ روی در کافی بود تا کسی در را باز نکند. شاید دانشجویان پسر کمتر متوجه یا قدردان این وضعیت بودند ولی برای دختران احترام به حریم شخصی پدیده‌ای نو بود. مثل ورودی تلویزیون نبود که به‌قول یکی از همکاران هنگام ورود با ما مثل تروریست‌ها برخورد می‌کردند و وقت خروج جوری جیبمان را می‌گشتند که انگار دزد گرفته‌اند. مثل دبیرستان هم نبود که کسی جلوی ورودی می‌ایستاد تا مانتو و مقنعه، قد شلوار و برق ناخن‌مان را چک کند، کیفمان را بدرد و احیاناً یک مداد چشم یا نوار کاست آلبومی جرج مایکل گیر بیاورد و سند رسوایی را در هوا بچرخاند و پای ناظم و مدیر و خانواده را به دعوایی کش‌دار بکشاند.

در دانشکدهٔ سینما و تئاتر دانشگاه هنر مجبور نبودیم مقنعه سر کنیم، استادان خانم هم مقنعه سر نمی‌کردند. من مواقعی که در ساختمان اصلی دانشگاه هنر کلاس نداشتم یا بعد از کلاس به تلویزیون نمی‌رفتم با روسری وارد دانشکده می‌شدم و هیچ‌گاه تذکری در این خصوص نگرفتم. بنا بر احترام و مراعات و سازگاری بود.

اما یکی از چیزهایی که دانشکدهٔ ما را از فضای دانشگاه‌های دیگر متمایز می‌کرد کانون فیلم‌مان بود. بهترین فیلم‌ها را بین ساعت ۱۲ تا ۲ بعدازظهر روی پردهٔ بزرگ سالن آمفی‌تئاتر تماشا می‌کردیم و با ارائهٔ کارت دانشجویی هر فیلمی را که می‌خواستیم از آرشیو کانون تا سه شب امانت می‌گرفتیم که در خانه نگاه کنیم، از آثار سینمای کلاسیک تا فیلم‌های روز. مشخصات و مرجع فیلم با برچسب و مهر دانشگاه روی نوارهای وی‌اچ‌اس چسبانده شده بود. تا مدت‌ها بسیاری از فیلم‌هایی که برای تماشای شخصی در اختیار دانشجویان قرار می‌گرفت سانسوری نداشت و اساساً معنا و میزان سانسور با معیار رایج در تلویزیون قابل‌قیاس نبود. من زیاد فیلم می‌گرفتم و تا نیمه‌شب مشغول تماشا بودم. مادرم علاقهٔ چندانی به فیلم‌هایی که از دانشکده می‌آوردم نداشت، برای تماشای فیلم‌های بدون عشق شوقی نشان نمی‌داد ولی پدرم بسته به ژانر و موضوع فیلم گاهی از خواب شب می‌زد و با من به تماشا می‌نشست.

یک روز پیچ را بیش از اندازه پیچاندم. از کانون فیلمی از استیون سودربرگ گرفتم با عنوان: سکس، دروغ و نوار ویدیویی!

***

یک روز کاری دوبله در تلویزیون از استودیو شروع نمی‌شود، درواقع سرآغازش از اول خیابان ولیعصر، تقاطع جام‌جم است. آن زمان، اواخر دههٔ شصت قبل از آنکه به آن طرف خیابان بیاییم، اول مقنعه را تا بالای دماغ جلو می‌آوردیم، سرمان را می‌انداختیم پایین و بعد راهیِ سربالایی به‌سمت اتاق بازرسی می‌شدیم. صد قدم بالاتر از جام‌جم کانکس کوچکی روی پایه‌های فلزی برقرار بود به نام بازرسی که اول دههٔ هفتاد جایش را به اتاقی داد روی زمین که به‌مرور از همه طرف بزرگ و بزرگ‌تر و مجهز به دستگاه‌های اشعهٔ ایکس و ورودی و خروجی‌های متعدد هوشمند شد. یک خانم و آقای جوان با فاصلهٔ مشخصی از یکدیگر در اتاق می‌نشستند و همهٔ کارمندان و مراجعه‌کنندگان را یک به یک بازرسی بدنی و محتویات کیف‌شان را کنترل می‌کردند. همیشه دلم می‌خواست همزمان با کسی وارد کانکس بازرسی بشوم تا در مرکز توجه نباشم. خانم بزرگی به من اصرار می‌کرد که به خانهٔ ما بیا تا با هم برویم. به‌خاطر احترام به کسوت و به دلیل آسیبی که پایش در جوانی دیده بود اداره برایش ماشین و راننده می‌فرستاد. خانم بزرگی، هم کیف می‌کرد که توجه ویژه‌ای را که به او و جایگاه والایش می‌شد به همه نشان بدهد و هم دوست داشت دیگران از نعمت‌هایش بهرمند شوند. یک روز صبح که از دانشگاه برمی‌گشتم سر راه به خانهٔ خانم بزرگی در خیابان دبستان رفتم تا با ماشین او به جام‌جم برویم. سربازهایی که مسئول ورودی ماشین بودند گهگاه دروازه را باز می‌کرند و ما رد می‌شدیم ولی آن روز برای بازرسی بدنی از ماشین پیاده‌مان کردند. وقتی وارد اتاق بازرسی شدیم همه را برق گرفت. خانم بزرگی مقنعه و روسری که نداشت هیچ، موهایش را با بیگودی پیچیده بود و پارچه‌ای توری با سوراخ‌های گشاد روی بیگودی‌ها بسته و گوشه‌هایش را پشت سرش گره زده بود. یک سنجاق طلایی دراز فانتزی لای بیگودی‌ها فرو کرده بود و یک سنجاق‌سینهٔ بزرگ هم روی مانتویش زده بود. رژ قرمز روی لبش هم جیغ می‌زد. خانم جوانی که من را بازرسی بدنی و محتویات درون کیفم را بررسی کرد کولهٔ وسایل دانشکده را که شامل دوربین عکاسی و لنز و فیلم و کاست بود یکجا تحویل گرفت و رسیدی به دستم داد و با دهان باز به پدیده‌ای که نمی‌شناخت، به خانم بزرگی، خیره شد. خانم بزرگی فرصت به کسی نمی‌داد. طبق معمول بلندبلند شروع کرد حال و احوال: چطورین خوشگل‌های من؟ اون موقع که شما اینقذه بودین (با اشارهٔ دست)، من این جاده خاکی رو تنهایی گز می‌کردم! تو چند سالته؟ و… هرچه دلش خواست گفت و خندید و راهش را گرفت و رفت، من هم پشت سرش. وقت به چک‌کردن گشادی مانتو و قد شلوار و آرایش صورت و لاک ناخن نرسید.

واحد دوبلاژ جزیرهٔ خودمان بود. از در که رد می‌شدیم دیگر هیچ‌چیز به تنهٔ جامعه وصل نبود. هنوز قبل از در ورودی‌اش اتاقک بازرسی دومی مستقر نکرده بودند. آن‌روز روز شلوغی بود و راهروها غلغله از گویندگان و انباشته از دود سیگار. در استودیویی آقای شرافت سریال کار می‌کرد، در یکی‌دو تا سالن فیلم مستند کار می‌کردند و پرویز بهرام هم یک سینمایی دستش بود. من هم با آقای نارنجی‌ها برای یک سریال کارتون قرار داشتم، به گمانم ای‌کیوسان. نارنجی‌ها گویندهٔ زبردست و مدیردوبلاژ آرامی بود. خودش اجرای قشنگ و باقوامی داشت و استادانه رل می‌گفت ولی در مدیردوبلاژی بی‌رمق و بی‌خیال بود. بیشتر دوبلهٔ کارتون‌ها را بهش می‌سپردند و او هم گویندگان متبحری را به کار می‌گرفت و سریع ضبط می‌کرد و تحویل می‌داد. آن سال‌ها همهٔ گویندگان حرفه‌ای بودند. هر کسی در هر مرتبه‌ای مثل نوازنده‌ای که از روی نت می‌نوازد نقشش را به‌درستی اجرا می‌کرد. تک و توک تازه‌واردی مثل من به گروه می‌پیوست که به هدایت نیاز داشت.

کار ما سر غروب تمام شد. من از غروب‌های جام‌جم بدم می‌آمد. ترجیح می‌دادم یا در تاریکی شب به خانه برگردم یا بعدازظهر. قدم‌زنان به سمت سرازیری جام‌جم راه افتادم و هنگام خروج از اتاق بازرسی رد شدم. بعد از بازرسی بدنی رسید وسایلم را به خانم مسئول بازرسی دادم که کولهٔ وسایل دانشگاهم را پس بگیرم. خانم مسئول بازرسی کارت ورودم را گرفت و گفت: وسایل شما ضبط شده! هرچه اصرار کردم توضیحی نداد و فقط گفت محتویات کولهٔ شما الان اینجا نیست و من را به آدرسی در ساختمان سیزده‌طبقه در وسط محوطه فرستاد. دوباره مسیر را برگشتم و وارد ساختمان بزرگ سیزده‌طبقه شدم. در یکی از نیم‌طبقه‌ها منشی آقا گفت بیرون منتظر بمانید تا صدایتان کنند. بعد از مدتی در را باز کرد و من را به داخل اتاق بزرگی راهنمایی کرد. اتاقی وسیع با سقف بلند، دیوارهای سفید و پنجره‌های قدی سراسری که آبی گرگ‌ومیش را در خود بلعیده بود. آقای نسبتاً جوانی پشت میزی در انتهای اتاق نشسته بود. سلام و علیک رسمی و سردی رد و بدل شد، اشاره کرد که بنشینم. با لحن آرام و محترمانه‌ای سؤال‌هایی دربارهٔ اینکه در صداوسیما چه فعالیتی دارم، از چه سالی آمده‌ام، کی و چگونه گزینش شده‌ام و کجا درس می‌خوانم پرسید. به دانشگاه هنر و دانشکدهٔ سینما و تئاتر که رسید لحنش کمی تندتر شد. گفت: دانشگاه هنر دیگه چیه؟ آدرسش کجاس؟ چی بهتون یاد میدن؟ عنوان واحدهای تحصیلی‌تون چیه؟ استادهاتون کی‌ان؟ کارت دانشجوییت رو بده ببینم، چه سالی گزینش شدی؟ من همه را به‌درستی و با دقت جواب دادم و گفتم که هم در گزینش کنکور سراسری تأیید شدم و هم چندبار در گزینش تلویزیون. سرش پایین بود و به من نگاه نمی‌کرد. ناگهان از توی کشوی میزش نوار وی‌اچ‌اس سکس، دروغ و نوارهای ویدیویی را محکم گذاشت روی میز. گفت: پس این چیه با خودت آوردی؟ اینا رو بهتون یاد میدن؟ این چیه؟ خجالت نمی‌کشی فیلم سوپر تماشا می‌کنی؟ اینجا چه طویله‌ایه که اینا رو بهتون یاد میدن؟ میدونی اینکارها چه عواقبی واسه‌ت داره؟ من هرچه توضیح می‌دادم که این فیلم را از کانون فیلم دانشکده امانت گرفتم و همهٔ مشخصات و مهر دانشگاه رویش درج شده و هیچ قصد دیگری جز برای آشنایی با سبکهای سینمایی نداشته‌ام قبول نمی‌کرد. توضیح دادم که اگر نیت دیگری داشتم این فیلم را همراه خودم نمی‌آوردم و طبق مقررات ورود به اداره تمام وسایل صوتی و تصویری را هنگام ورود تحویل بازرسی می‌دهم و… ولی گوشش بدهکار نبود. پا شد وایستاد. از شهدای انقلاب و جنگ و اهمیت و لزوم پاسداری از خون شهدا جملاتی گفت و با صدایی استوار ولی مأیوس و آزرده تأکید کرد: درِ اون دانشگاهی که این بی‌حیایی‌ها رو به شما یاد میده باید گِل گرفت. مدتی گذشته بود و هوا تاریک شده بود، پرده‌های کرکره‌ای را پایین کشید و فیلم را در دستگاه پخش ویدیو گذاشت و ریموت را برداشت و فیلم را جلو زد. قلبم ریخت. هنوز فیلم را ندیده بودم، به‌خاطر عنوانش کنجکاو شده بودم و قرض گرفته بودم. چه می‌دانستم ممکن است فیلم را از توی جلدش دربیاورند و مشخصاتش را بخوانند. بارها و بارها با ارائهٔ کارت دانشجویی کوله‌پشتی‌ام را تحویل بازرسی داده بودم و هیچ‌وقت مشکلی پیش نیامده بود. گفتم: این فیلم صحنه نداره، فقط اسمش بده، احتمالاً مسئول بازرسی دوباره در کوله‌پشتی را باز کرده و توجهش به اسم فیلم جلب شده و ضبطش کرده!

فیلم را عقب و جلو می‌کرد و صحنه‌های تحریک‌آمیزی پخش می‌شد ولی به‌جای باریک نرسیده، فیلم را قطع می‌کرد. چندبار این کار را کرد. فیلم به زبان انگلیسی بود، زیرنویس هم نداشت. گفتم: ببینید! فقط حرف میزنن. گفت: اینا حرف نیست، سمّه! بذارم پخش بشه تا برسه به جاهایی که نباید برسه؟ من بعدازظهر تنهایی فیلم رو دیدم، باید از خجالت بمیری. با این کاری که کردی خدا عاقبتت رو بخیر کنه.

زدم زیر گریه. از اون خطاب و عتاب، از من اشک و التماس. شب شده بود. دلش سوخت، نصیحت مفصلی کرد و گفت: بسه دیگه، برو. کوله‌پشتی، کارت دانشجویی و بقیهٔ وسایلم را بهم داد و فیلم را هم از توی دستگاه درآورد و گذاشت روی میز و گفت: دفعهٔ آخرت باشه ازین چیزها همرات میاری، بدش تحویل همون دانشگاه خراب‌شده‌تون. به سلامت!

وسایلم را برداشتم و زدم بیرون. یادم نیست آن شب هم تعهد کتبی دادم یا نه.

در خانه حرفی نزدم، ترسیدم پدرم پی‌اش را بگیرد. هیچ‌وقت دستم نرفت که آن فیلم را با رغبت و سر صبر نگاه کنم. فقط همان شب که به خانه برگشتم با دور تند چندبار فیلم را عقب و جلو کردم. هیچ صحنه‌ای نداشت. نسخه‌ای که کانون به من داده بود، سانسور شده بود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.