آخرین برگ یارعلی

آخرین برگی که یارعلی به ما زد

 

نه، نمی‌توانم بگویم یارعلی دیگر و برای همیشه از میان ما رفته است. من بنا را بر این می‌گذارم که مرگ او شایعه‌ای بیش نیست. یکی از همان طنازی‌های اوست. همه را بر سر کار گذاشته است… که یعنی نیست دیگر، که فقط یک یاد است.

یارعلی پورمقدم اما همیشه جای دیگری هم هست، بر روی صفحات نوشته‌هایش (وقت نکرده این را به ما بگوید)، آنجا هنوز زنده است و دم نفس‌هایش را می‌توان شنید: نثری شوخ‌وشنگ، پر از گوشه و کنایه و کاربست‌هایی از زبان پایینی‌ها، ایلیاتی‌ها، غربتی‌ها کارگرها و لات‌های جنوبی … و درست با همین نثر است که او با مضامینی عتیق و سنگین برگرفته از متنی فخیم همچون شاهنامه (مکتوب و شفاهی: روایت نقال‌ها) بازی شوخ‌وشنگ‌تری دارد. به رخش، به اسب رستم رخصت می‌دهد مثلاً که پا از دنیای اسطوره و حماسه بیرون بگذارد و لختی به‌مدد خلاقیت نویسنده در دنیای منطقی و در زبان به‌اصطلاح عقلایی ما آدم‌های فانی زندگی کند… طعم زندگی واقعی را بچشد.

این تخلیط حماسه / روزمره در آثار یارعلی به خاستگاهش برمی‌گردد: به فرهنگی که در آن به بلوغ زبانی رسیده بود: فرهنگ لرهای خوزستان که هر نوزادی اسم خود را از یکی از آدم‌های شاهنامه برمی‌گیرد تا سرنوشت او را در زندگی خود زندگی کند. برای این مردم ایرانی شاهنامه متنی روی طاقچه یا در قفسهٔ کتابخانه نیست. متنی است که در آن زندگی می‌کنند. شیران سنگی در گورستان ایذه هنوز نگهبانان مرگند و پازن‌ها در نخجیر به شکارچی لبخند می‌زنند:

  • هی خارجی پدرسگ! به دنیا و عالم کی دیده و شنیده که شکارچی تیر بندازه به پازنی که می‌خنده؟

ازاین‌رو بود که مضامین شاهنامه یکی از دستمایه‌های یارعلی پورمقدم بود در پروراندن داستان. اما داستان به‌مفهوم مدرن می‌نوشت که قرن‌ها به لحاظ ساخت‌وساز با حماسه فاصله دارد. آدم‌های یارعلی در داستان‌هایش، لب که باز می‌کنند این بینامتنیت حماسی اجدادی خود را بیرون می‌ریزند. دست خودشان نیست:

زین بستم به آهو طرفِ خرمشهر و جهاز بر باد بی‌جهت راندم…

به یکی از زیباترین داستان‌های او نگاه کنید: هفت خاج رستم که درست به‌لحاظ پیکره و مضامینی همچون جنگ و عشق و شکار و گرفتاری و رهایی نقیضه‌ای ( burlesque یا parody ) ی از حماسه را برمی‌سازد آن هم به زبانی لهجه‌دار که در اول شخص مفرد خطاب به یک مخاطب حاضر در صحنه نقل می‌شود در مدت یک دست بازی با ورق اما با وقایعی به درازای یک عمر…

  • از حالا دغلبازی درنیار! پاسورها را قشنگ بُر بزن!…

یارعلی دیگر به قلمرو خاطره تعلق پیدا کرده است. از طنز فطری او حتا در زندگی روزمره و در حشر و نشر با دوستانش چه به یاد می‌آورم حالا که دیگر او در میان ما نیست؟ چند سال پیش که شنیدم کافه‌اش پاتوق اهل ادب و هنر شده است و به‌اصطلاح مکانی معروف و پرمشتری با واسطهٔ دوستی پیام برای او دادم که: حالا چرا خودت را گرفتی؟ و یارعلی درجا جواب داده بود: من خودمو گرفتم، من؟ … و حالا اگر مرگ را به یاد او آورم حتماً خواهد گفت: مو مرده‌ام؟… مو؟ مو به فلانِ فلانِ … خودم خندیده‌ام اگر مرده باشم… و بله، راست می‌گوید.

 

از متن‌های نویسنده

از همین دفتر بارو

از متن‌های بارو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.