دخترِ چوپان و پسرِ پادشاه
ویلیام سارویان
ترجمهٔ مریم پوراسماعیل
نظر مادربزرگم ــ خدا حفظش کند ــ این است که همهٔ مردها بایست کار یدی بکنند و همین چند وقت پیش، سر میز، به من گفت: برو یک کار خوب یاد بگیر، یکچیز بهدردبخوری بساز، یکچیز گِلی، یا چوبی، یا فلزی یا پارچهای. برازندة یک مرد جوان نیست که یک صناعت آبرومندی بلد نباشد. بلدی چیزی بسازی؟ میز سادهای، صندلیای، ظرف سادهای، قالیچهای، قهوهجوشی، چیزی؟
و با غضب نگاهم کرد.
گفت که میدانم خیال داری نویسنده بشوی و به نظر من همین الانش هم نویسندهای. یعنی آنقدری سیگار میکشی که یکچیزی بشوی و همین حالاش کلّ خانه را دود برداشته، اما حکماً باید یاد بگیری یکچیزهایی بسازی، چیزهای بهدردبخور، چیزهایی که بشود دیدشان و بهشان دست زد.
بعد تعریف کرد که روزی روزگاری پادشاهی ایرانی بود که پسرکی داشت و این پسر عاشق دخترکِ چوپانی شده بود. پسرک پیش پدرش رفت و گفت سرورم، من عاشق دخترکِ چوپان شدهام و میخواهم او را به همسری بگیرم. و پادشاه گفت: پسرم، من پادشاهم و تو پسر منی و بعد از مرگ من تو پادشاه میشوی، مگر میشود با دختر یک چوپان ازدواج کنی؟ و پسرک گفت: «نمیدانم. فقط میدانم که عاشق این دخترکم و میخواهم او ملکهام باشد.»
پادشاه متوجه شد که عشق پسرش به دخترک آسمانی است پس گفت برای دخترک پیغامی میفرستم. پادشاه پیکَش را خبر کرد و به او گفت که نزد دخترکِ چوپان برود و به او بگوید که پسرش عاشق اوست و میخواهد او را به همسری بگیرد. پِیک نزد دخترک رفت و گفت که پسرِ پادشاه عاشق توست و میخواهد تو را به همسری بگیرد. و دخترک گفت کارِ پسره چیست؟ و پِیک گفت: یعنی چی؟ او پسرِ پادشاه است و کار نمیکند. و دخترک گفت که او حتماً باید یککاری یاد بگیرد. و پِیک نزد پادشاه برگشت و حرفهای دخترکِ چوپان را بازگو کرد.
پادشاه به پسرک گفت دخترک چوپان از تو میخواهد صناعتی یاد بگیری. هنوز هم میخواهی که او همسرت باشد؟ و پسرک گفت بله، یاد میگیرم قالیچهٔ حصیری ببافم. و پسرک یاد گرفت قالیچههای حصیری ببافد، در نقشها و رنگها و زینتهای مختلف و بعد از سه روز میتوانست قالیچههای حصیری خیلی مرغوب بسازد و این شد که پِیک به نزد دخترکِ چوپان برگشت و گفت که این قالیچههای حصیری کارِ دستِ پسر پادشاه هستند.
و دخترک همراه پِیک به قصر پادشاه رفت و به همسری پسر پادشاه درآمد.
مادربزرگم گفت که یک روز پسر پادشاه در خیابانهای بغداد قدم میزد تا به یک غذاخوری رسید که آنقدر تمیز و باصفا بود که پسرک واردش شد و پشت یک میز نشست.
مادربزرگم گفت که این قهوهخانه مکانِ دزدها و آدمکُشها بود و آنها پسرک پادشاه را گرفتند و او را در سیاهچالی انداختند که بسیاری از مردم شهر در آن زندانی بودند و سرگرمی دزدها و آدمکشها این بود که چاقترین مردها را بکشند و خوراک لاغرترینها بکنند. پسر پادشاه لاغر بود و معلوم نبود که پسر پادشاه ایرانیان است، برای همین جان سالم به در برد و به دزدها و آدمکشها گفت که من قالیچههای حصیری خوبی میبافم که بسیار گرانند. آنها برای او حصیر آوردند و از او خواستند که ببافد و او در سه روز سه قالیچه بافت و گفت که این قالیچهها را به قصر پادشاه ایرانیان ببرید که او بابت هر قالیچه صد سکهٔ طلا به شما خواهد داد. قالیچهها را به قصر پادشاه بردند و وقتی او آنها را دید متوجه شد که کار دستِ پسرش هستند و قالیچهها را به دخترک چوپان داد و گفت که این قالیچههایی که به قصر آوردند کارِ دست پسر گمشدهام است. و دخترک چوپان هر کدام از قالیچهها را گرفت و با دقت بهشان نگاه کرد و در طرح هر کدام پیغامی از همسرش به خطِ پارسی دید و پیغام را به پادشاه رساند.
مادربزرگم گفت که پادشاه سربازان بسیاری را به مکان دزدها و آدمکشها فرستاد و سربازها همهٔ زندانیها را آزاد کردند و دزدها و آدمکشها را کشتند و پسر پادشاه را به سلامت به قصر پدرش و به نزد همسرش، دخترک چوپان، برگرداندند. و وقتی پسرک به قصر برگشتند و همسرش را دوباره دید، جلوی او کرنش کرد و به پایش افتاد و به او گفت که ای دلدارم، زندگیام را به تو مدیونم، و پادشاه از دخترک چوپان خیلی خوشش آمد.
مادربزرگم گفت، حالا فهمیدی چرا هر کسی باید یک صناعت آبرومندی بلد باشد؟
گفتم که بله، خیلی خوب فهمیدم و همینکه پول کافی دستم بیاید یک ارّه و یک چکش و تکهای الوار چوب میخرم و تمام سعیام را میکنم تا صندلی سادهای یا قفسهٔ کتابی بسازم.