بدون آشپزی هیچ خلاقیتی وجود ندارد
«ایلزهبیل نمک بیشتری اضافه کرد.»
گونتر گراس رمان ماندگارش کفچهماهی را با این جملهٔ کوتاه آغاز میکند تا یکی از زیباترین سرآغازها در ادبیات داستانی آلمان را رقم بزند، اما جملهای که بلافاصله پس از آن میآورد هم به رسم دیگری یگانه است: «پیش از لقاح، کتف بره با لوبیا سبز و گلابی سرو شد، چون در اوان ماه اکتبر بود.»
با چنین مطلعی، گونتر گراس کتابش را هشیارانه و با «دهانی پر» دربارهٔ تاریخ جهان آغاز میکند. کفچهماهی پس از طبل حلبی مهمترین رمان این نویسندهٔ نامدار است و خواننده درست از همان خطوط ابتداییاش درمییابد که بناست با «غذا» بهعنوان نقش محوری این کتاب مواجه شود. در کفچهماهی گراس نُه آشپز زن از اعصار مختلف حیات بشری را به تصویر میکشد که هریک از آنها علایق و نظرات ویژهای دربارهٔ هنر آشپزی دارند. همین رویکرد این رمان را به یک کتاب آشپزی پر از دستورات غذایی روزمره هم ماننده کرده است.
مردمان آلمان غربی در طی یک سال بیشتر از سیصدهزار نسخه از این رمان حجیم را خریدند، اما اغلب آنها تنها به یک نسخه برای کتابخانه شخصی اکتفا نکردند بلکه نسخهٔ دومی هم برای آشپزخانههایشان تدارک دیدند تا از دهها دستور غذای کاربردی و کهنش برای خوراک روزانهشان الهام بگیرند.
گونتر گراس زادهٔ خانوادهای سادهزیست بود؛ هنرمندی با قرایح گوناگون، برندهٔ مشهور جایزهٔ نوبل ادبی و خالق طبل حلبی؛ او که آشپزیاش هم بهاندازهٔ نوشتههایش سراسر شور بود. خودش میگفت هرگز نمیتواند بدون ایدهای حماسی رمانی بنویسد و این ایدهها در زمانهٔ ما دیگر نه تصانیف پهلوانان بلندپرواز و سرودهای جنگاوران آرمانی که شاید شکوه و مهابت شهرها باشد، چنانکه برای جیمز جویس دوبلین بود و برای چزاره پاوزه تورین. گراس از این رهگذار در شماری از رمانهایش شهر مهجور و آزادهٔ خودش دانتزیک (گدانسک) را مقر حماسهپردازیاش کرده و بهویژه در کفچهماهی خوان رنگینی از غذا و تاریخ و ماهیت فرهنگی آن را بر بستر این شهر گسترده است.
کتاب در نه فصل نوشته شده که متناظر است با نه ماه بارداری ایلزهبیل، همسر ماهیگیر قصه. داستانش هم درحقیقت سفری تاریخیست به دل قصص فولکلور ژرمن و علاوه بر این نگاهی خارقالعاده هم به جایگاه جهانی زنان در ادوار گوناگون دارد. خردهداستانهایی دربارهٔ غذا و زنان اسکلت اصلی روایت را شکل میدهند. محل وقوع داستان زادگاه خود گونتر گراس است، یعنی بخش شمالی آلمان که در طول تاریخ گاهی متعلق به لهستان بوده است. به همهٔ این عناصر یک ماهی سخنگو و توصیفاتی از نحوهٔ تهیه غذاهای مختلف را هم بیفزایید ــ حاصل کتابیست یگانه و سرشار از غرابت. وصف این کتاب که سرشار از ارجاع تاریخی و اساطیری و ادبیست بهسادگی میسر نیست، اما خلاصه اینکه کتاب شامل نه فصل است و زوجی در انتظار فرزندشان هستند و خواننده بناست از تمام زوایا و رویدادهای جهانی که این زن و شوهر تا آن زمان زیستهاند باخبر شود.
کفچهماهی نقطهٔ عطف سبک ادبی گراس بود چرا که این کتاب اولین اثر اوست که محور اصلیاش جنگ جهانی دوم نیست. در همین کتاب هم هست که نخستینبار شیفتگی بیحصر او به افسانههای برادران گریم و داستانهای پریان آشکار میشود، چنانکه خود کتاب هم وامدار داستانیست از گریمها با نام «ماهیگیر و همسرش». کفچهماهی مجموعهایست از خردهداستانهایی که برخی در حد یک پاراگراف و برخی دیگر دهها صفحهاند. از افسانه و خاطره گرفته تا تاریخ، شعر، قصهٔ ایلزهبیل و همسرش، کفچهماهی سخنگو و توصیف غذا. ماهی سخنگو داستان زندگیاش را از عصر حجر تا دههٔ ۷۰ میلادی روایت میکند و میرسد به زمانی که باید دربرابر یک هیئت فمینیستی پاسخگو باشد.
گراس این کتاب غنی، این طعام لذیذ، را بهعنوان هدیهٔ پنجاهساگی خودش تدارک دیده بود و شهرت و مکنتش هم به او این امکان را داده بود که پنج سال تمام وقتش را صرف نوشتن آن کند. بزرگترین چالش او حین نگارش کفچهماهی عدم دسترسی به اسناد کافی بود. بیشتر اسناد موجود مربوط به اطعمهٔ ثروتمندان بود حالآنکه گراس علاقهاش معطوف به خوراک فقرا و زنان گمنامی بود که این غذاها را بهزحمت و با چاشنی تدبیر تهیه میکردند.
گراس با اولین رمانش طبل حلبی در سال ۱۹۵۹ به موفقیتی جهانی دست آزید که پیامدش انتشار رمانهای بسیار و مشهور دیگری هم بود. او تقریباً در تمامی این رمانها از غذا بهعنوان فعالیتی اجتماعی یاد میکند، به این ترتیب که بیشتر دربارهٔ نحوهٔ تهیهٔ خوراکها مینویسد تا خود فعل خوردن. چیز عجیبی هم نیست، گراس شیفتهٔ آشپزی بود و علاقهمند به غذاهای سنّتی و ساده. بسیاری از خوراکهای محبوب او در کفچهماهی (۱۹۷۷) آمده است. او در این رمان تاریخ بشریت را روایت میکند که در آن عشق در کنار نفرت، خوراک و نوشاک در جوار گرسنگی و وفور و سخاوت و میهماننوازی با نفرت و لذت همزیستی دارند. به این ترتیب، تاریخ جهان از دید گراس مبدل به داستانی از فرهنگ آشپزی میشود. گراس در طول زندگیاش همواره با مسائل اجتماعی و سیاسی عجین بود، جوایز بسیاری دریافت کرد و در سال ۱۹۹۹ هم جایزهٔ نوبل ادبیات را برنده شد. او سرآخر در سال ۲۰۱۵ در لوبک درگذشت.
گونتر گراس خودش را یک آشپز خوب میدانست، شاید حتی در دلش فکر میکرد قریحهاش بیش از نویسندگی با آشپزی گره خوردهاست؛ آنقدر که وقتی در سال ۱۹۸۱ تصویر خودش را کشید، بهجای آنکه در این نقاشی قلمی در دست داشته باشد یک کلاه آشپزی بر سر داشت. او این شور و شیفتگی را از همان سالهای آغازین فعالیت حرفهایش دریافته بود: «بدون آشپزی هیچ خلاقیتی وجود ندارد و بدون خلاقیت پولی هم در کار نخواهد بود.» خودش میگفت: «من نان خانوادهام را از طریق نقاشی، نوشتن و آشپزی درمیآوردم. البته که نه رادیو و نه ناشران پولی بابت آشپزی پرداخت نمیکنند اما غالباً زمانهایی که بالای سر دیگ مشغول پخت و پزم ایدههای نوشتن و نقاشی به سراغم میآیند.»
اما گراس نهتنها بهخاطر الهامات ذهنی، بلکه بهسبب عشق عمیقش به آشپزی، مکرراً و با اشتیاق فراوان آشپزی میکرد آنقدر که بارها اذعان کردهبود لذتبردن از دستپختش در جوار مهمانان موجب رضایت خاطر عمیق اوست. شور او برای میزبانی به حدی بود که اگر زمانی مهمانی در خانهاش حضور نداشت، ناگزیر در ذهن تصورشان میکرد مثلاً در خودزندگینامهاش، «هنگام پوست کندن پیاز» در فصل «با میهمانان سرمیز» دربارهٔ این ضیافتها بهتفصیل سخن گفتهاست: «[همواره] با علاقه برای مهمانان غذا پختهام. برای کسانی که هربار زمان حال را برایم به خانه میآورند، اما همچنین برای مهمانان خیالی یا کسانی که از دل تاریخ به سراغم آمدهاند: مثلاً همین چندی پیش میهمانانی مانند میشل دو مونتان، هانریش فان ناورای جوان و زندگینامهنویس هانری چهارم فرانسه و ارشد برادرانِ مان مهمان من بودند، جمعی کوچک اما سرشار از گپوگفتهای نغز.»
یکی از افرادی که گونترگراس نه در خیال بلکه در جهان واقع برایش آشپزی کرده، مارسل رایش-رانیسکی و همسرش تئوفیلا بود. رابطهٔ گراس با این منتقد ادبی نوعی رابطهٔ عشق و نفرت بود که در نماد بیرونی به نظر میرسید نفرت بر عشق غالب باشد، برخورد رایش رانیسکی با آثار ادبی گراس دوگانه بود، چنانکه اشعارش را میستود اما از نثرش بیزار بود. او نظیر همین تضاد را در مواجهه با آشپزی گراس هم ابراز کرده بود. رایش رانیسکی در زندگینامهٔ خودنوشتش نظرش را دربارهٔ دستپخت گراس اینچنین شرح دادهاست: «خاطرهٔ آزارندهای دارم از یک سوپی که گراس پخته بود، آن سوپ افتضاح بود […] بعد از آن برایمان یک ماهی سرو کرد. خلاصهاش کنم: من از ماهی متنفرم و از استخوانهای تیزش میترسم. با این حال، تا آن روز نمیدانستم ماهی میتواند این همه تیغ داشته باشد و مطمئنم که گذر زمان باعث نشده تعداد استخوانها در ذهنم بیشتر شوند. با این همه، خوردن آن ماهی تجربهای بود دردناک و در همان حال لذتبخش: گراس سوپپختن بلد نیست ولی دربارهٔ ماهی فوقالعاده ماهر است. غذای او در آن واحد هم خوشمزه بود هم خطرناک.
شوربختانه، ما نمیدانیم مقصود رایش ــ رانیسکی از سوپ «وحشتناک» کدام سوپ و از ماهی «دردناک اما لذیذ» کدام خوراک ماهیست. اما یقین داریم که گراس دلبستهٔ غذاهای سنّتی و مغذی زادبومش دانتسیگ )گدانسک امروزی( بود و اغلب هم همانها را برای پختوپز انتخاب میکرد. اگر خودش یک غذاخوری باز میکرد ــ همان رؤیایی که در رمانش از دفترچهٔ خاطرات یک حلزون به آن اشاره میکند ـــ سیاههٔ عناوین غذاهایش را بر این اساس تنظیم میکرد: «هرآنچه خودم دوست داشتم بپزم و بخورم آنجا بود: ران بره با عدس، قلوهٔ گوساله با کرفس، مارماهی با سس سبزیجات و سیبزمینی، سیرابی، صدف، قرقاول با کلم ترش، باقلا با گوشت بچهخوک، سوپهای نخود، ماهی، تره فرنگی و قارچ، راگوی جگرسفید برای چهارشنبهٔ خاکستر و در عید پنجاههٔ قلب گاو پرشده با آلوی خشک.»
این «سوسیالدموکرات متعهد» علاقهٔ ویژهای به سیرابی در تمام اشکال و انواعش داشت. کسانی که با طرز تهیهٔ سیرابی غریبهاند میتوانند آن را در رمان کفچهماهی پیدا کنند، آنجا که آهنگری محکوم به اعدام به نام روش، بهعنوان آخرین وعدهٔ غذایی سفارش سیرابی میدهد. در این دستور سیرابی به همراه ریشهٔ زنجبیل، برگبو، جوز هندی، میخک و فلفل درشت ساییده، پخته میشود.
اما با وجود عطر جوز هندی و زنجبیل، سیرابی گاو همچنان طعم خاصی دارد که باب دل همه نیست و در ممالک آلمانیزبان درحقیقت بیشتر غذای سگها به شمار میرود. گویا فرزندان گراس هم چندان اشتراکی با این علاقهٔ او نداشتند اما گراس راحت زیر بار نمیرفت و معتقد بود «بچهها باید دوستش داشته باشند.» چرا که او سیرابی را با دقت زیاد برایشان آماده کرده بود. چهار ساعت تمام آن را با زیره و گوجهفرنگی روی حرارت کم پخته در نهایت سیر هم به آن افزوده بود.
سیر و زیره همانقدر از آشپزخانه و آثار گراس غیرقابل حذفاند که کره. گراس علاقهای به شمارش کالری یا گیاهخواری نداشت. برای همین کسانی که امیدوارند با تورق آثار او به سالادهای خوشمزهای بربخورند بهتر است قید خواندن کتابهای گراس را بزنند. سبزیجات خام در سفرهٔ او جایی نداشت، اما درعوض به سوپهای مخصوص علاقهٔ ویژهای داشت: در طبل حلبی سوپ مارماهی با سیبزمینی آبپز بهعنوان غذای روز عید پاک سرو میشود و در کفچهماهی ایلزهبیل کسی که کتاب با نام او شروع میشود یک سوپ ماهی تهیه میکند شامل سرماهی کاد با کپر و شوید. بنا به گفتهٔ او چشمان ماهی که در سوپ غوطهورند اگر با نگاهی ملامتآمیز به شخص خیره شوند برای او خوششانسی میآورند.
گراس علاوه بر دل و جگر و سوپهای فراوان به سیبزمینی هم علاقهٔ ویژهای داشت، بهندرت میتوان نویسندهای را یافت که تا این حد به این گیاه در آثار خود توجه کرده باشد. او روایت طبل حلبی را در یک مزرعهٔ سیبزمینی آغاز میکند و در کفچهماهی معرفی سیبزمینی به پروس را مهمتر از اعلامیهٔ امسر برمیشمرد. او این دستاورد تاریخی را مرهون آشپزی به نام آمانادا ویکه میداند، این زن یکی از بسیار آشپزانیست که در کفچهماهی حضور دارند. آماندا حتی بعدها در بهشت هم با صرف روزانه سوپ سیبزمینی یک وضعیت کاشوبی ــ مائویی خلق میکند.
خوشبختی و همنشینی و سرمستی برای گونترگراس دلزنده در غذا معنا پیدا میکردند، او دربارهٔ خودش گفتهبود: «من عاشق زندگی هستم و دوست دارم اگر کسی بناست به من یاد بدهد چطور زندگی کنم خود او هم عاشق زندگی باشد. مدیریت جهان نباید به دست تلخاندیشان بدغذا سپردهشود.»
گونتر گراس همیشه تاریخ را با دیدگاهی متفاوت میدید؛ او معتقد بود که توالی زمانی نوعی افسانه است و نقش زنان در تاریخ تحریف شدهاست چرا که در این روایت تنها به زنانی اشاره شدهاست که اعمالی خوشایند مردان انجام میدهند، زنانی چون الیزابت، کاترین کبیر، و ایندیرا گاندی. او مسئلهٔ غذا را مهمترین مسئلهٔ زمان حاضر میدانست و تاریخنگاران را بابت غفلت از این موضوع شماتت میکرد.
کفچهماهی صحنهٔ رویارویی شخصیتهای تاریخی و تخیلی و همآوردی نظریات و ایدئولوژیها و دیدگاههای اجتماعیست. نمونهٔ درخشان این تقابل، میزبانی «لنا اشتوبه»، یکی از زنان آشپز مخلوق گراس، از آگوست ببل، سوسیالیست آلمانی و نظریهپرداز حقوق زنان، است. آنجا که کتاب زن و سوسیالیسم ببل نظیرهای پیدا میکند با نام کتاب آشپزی زحمتکشان. ببل مطبخ را زندان ازلی زنان توصیف میکرد و برچیدهشدن آشپزی خانگی را مقدمهٔ رهایی آنها از بند نقشهای جنسیتی میدانست. در عوض، لنا اشتوبه زنی سنّتی و آزاردیده با قدرت بیواسطهٔ ریشهدارش در آشپزخانه دربرابر مردسالاری قد علم میکند. این تقابل نمادین و درعینحال واقعگرایانه که با چاشنی طنز و نعل وارونه زدن همراه است. یکی از دلچسبترین بخشهای این رمان را در بر میگیرد:
«آگوست ببل دست لنا اشتوبه را محکم و طولانی فشرد و با این رفتارش به او اطمینان خاطر داد. او به صدای بلند گفت: «عجب روز فراموشنشدنیای» ولی بهمحض اینکه لنا از رئیس حزبش خواهش کرد مقدمهای بر کتاب آشپزی کارگران بنویسد، چون او بهعنوان زن و آن هم زنی ناشناس نمیتواند ناشری برای آن بیابد، ببل مردد شد. با خودش خیال کرد که اعتماد رفقای حزبی آنقدر نیست که مقدمهنویسی رئیس حزبشان را بر یک کتاب آشپزی بهلحاظ سیاسی لازم بدانند. اینطور خودش را مسخرهٔ عالم خواهد کرد و به تشکیلات زیان وارد خواهد شد. بگذریم از واکنش افکار عمومی. ببل حتی پیشنهاد لنا برای نقل ــ پانویسگونه وحتی بدون ذکر نام ــ قسمتهای مهم کتاب آشپزیاش در چاپ تازهٔ اثر مشهورش را هم با اظهار تأسف رد کرد.»
گونتر گراس در سال ۱۹۲۷ در دانتزیک به دنیا آمد و خود را «فرزند مردمی عادی» میدانست. والدین او خواربارفروش بودند. در یک آپارتمان دو اتاقه زندگی میکردند و همراه با سه خانوادهٔ دیگر از یک توالت مشترک استفاده میکردند. خواهرش یک جعبه برای وسایلش زیر یکی از پنجرهها داشت و او هم یک جعبه زیر پنجرهٔ دیگر. او برای درس خواندن ناچار بود دستهایش را روی گوشهایش بگذارد. مادرش خویشی غریبی با هنر داشت شاید به این دلیل که سه برادر جوانش یکی نقاش و یکی شاعر و دیگری مجسمهساز در جنگ جهانی اول کشته شدند. این زن لفاظیها و خیالبافیها و خالیبندیهای پسرش را دوست داشت و خیلی زود پی برد که واقعیت برای او کسالتبار است.
گراس در پانزدهسالگی مدرسه را رها کرد تا به یک واحد ضدهوایی بپیوندد، دو سال بعد به خدمت نظامی پیوست و ـــ همانطور که خودش در زندگینامهٔ خودنوشتش هنگام پوستکندن پیاز در سال ۲۰۰۶ اعتراف کرد ـــ عضو واحد اساس هم بود. در جنگ زخمی شد و به اسارت امریکاییها درآمد. آنها او را به اردوگاه داخائو بردند و نشانش دادند که هولوکاست چه بوده است.
در همین کتاب (هنگام پوست کندن پیاز) هم بود که از شیفتگیاش به غذاهای سادهای گفت که در کودکی و در زمان بالیدنش در دانتزیک آنها را چشیده بود. او بهعنوان کسی که در جنگ جهانی دوم گرسنگی را با پوست و گوشتش لمس کرده بود، به هرآنچه گرسنگی را رفع و رجوع کند ارج میگذاشت برای همین هرنوع چربی اعم از چربی غاز یا پیه گاو یا کره خوشایندش بود و هیچ هراسی هم از مضرات احتمالیشان برای سلامتی نداشت.
گراس از دوازدهسالگی میدانست که میخواهد هنرمند شود برای همین بعد از جنگ در مدارس هنری دوسلدورف و برلین تحصیل کرد و از راه مجسمهسازی و طراحی و نقاشی گذران میکرد. در همین اثنا شروع به نوشتن کرد و سرانجام عضو جمع افسانهای «گروه ۴۷» شد.
او در بخش پایانی سخنرانیاش هنگام دریافت جایزهٔ نوبل ادبی با اشاره به بحران گرسنگی قدرت ماورایی ادبیات را با یک پیشگویی تاریخی به رخ کشید: «در سال هزار و نهصد و هفتادوسه دقیقاً زمانی که ترور ـــ با حمایت فعالانهٔ ایالات متحد ـــ در شیلی آغاز شده بود. ویلی برانت صدراعظم آلمان در مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی کرد. او موضوع فقر جهانی را مطرح کرد. تشویقها پس از این جملهٔ او که گفت: «گرسنگی هم جنگ است!» فوقالعاده بود:
«من زمانی که او این سخنرانی را ایراد کرد، حضور داشتم. در آن زمان مشغول نوشتن رمانم کفچهماهی بودم. این رمان با بنیادیترین مسائل وجود انسانی سروکار دارد؛ ازجمله غذا، کمبود آن و فراوانی بیشازحد آن، شکمبارگان بزرگ و گرسنگان بیشمار، لذایذ چشایی، و پسماندههای سفرهٔ ثروتمندان.
این مسئله هنوز با ماست. فقرا با نرخ زادوولد رو به رشدشان به تقابل با ثروتهای روزافزون برمیخیزند. شمال و غرب مرفه میتوانند تلاش کنند که خود را در قلعههای امنیتزده و دیوانهوار محصور کنند اما سیل پناهجویان به آنها خواهد رسید: هیچ دری نمیتواند در برابر فشار گرسنگان مقاومت کند.
آینده در این مورد حرفهایی برای گفتن خواهد داشت. رمان مشترک ما باید ادامه یابد. حتی اگر روزی مردم از نوشتن و انتشار دست بکشند یا مجبور شوند دست بکشند، اگر کتابها دیگر در دسترس نباشند، باز هم قصهگویانی خواهند بود که به ما از دهان به گوش تنفس مصنوعی میدهند؛ داستانهای قدیمی را به شیوههای جدید میسازند: گاه با صدای بلند و گاهی به نجوا، لختی به تمسخر و وقتی به تردید، زمانی با لبخندی نزدیک به قهقهه و گاه با بغضی در آستانهٔ انفجار.»