اینجا یخ می‌خوریم

اینجا یخ می‌خوریم

 

  • چند شبه که خواب می‌بینم پوستم خاکستر می‌شه و می‌ریزه.
  • پول که بگیریم، هر پوستی خواستی برات می‌خرم، بذار خاکستر شه.سرما، سردتر از تحمل تن. آژیر از دوک‌های عضلانی به سرتاسر تن، لرز، تلاش برای تولید حرارت، دو برابر، سه برابر، کافی نیست، بیشتر، چهار برابر، هنوز نه، پنج برابر حرارتِ بیشتر. کافی نیست، عروقْ متسع، پوستْ سرخ، باز هم کافی نیست. خونْ جاری سمت قلب، انجماد در لُب گوش‌ها، انجماد در انگشت‌ها، پیشروی و پیشروی، فیبریلاسیون بطنی،کریستال سلولی. انهدام سرد.
  • مگه پوست هم می‌فروشن؟
  • پول که داشته باشی، پوست که هیچ، چشم و گوش و قلب هم می‌فروشن.یخچال بر کتف، استخوانْ تحملْ آموخته، عضله بردن، مغزْ آرزو کردن. اما سرما جز سوزاندن هیچ نیاموخته؛ می‌سوزاند، مثل آتش و بیشتر از آن. گزگز. سوز. انگار پا ندارم. به جای پا درد دارم، به جای دست سوزش. کاش هیچ‌وقت هیچ‌کس نگفته بود: «می‌دونی قانقاریا چیه؟» نمی‌دانست. اما سایۀ سیاه این کلمه، اول بر پردۀ گوش و بعد در مغزش نشسته بود؛ مثل فقر، مثل سپردن عدالت به معاد، مثل «او بزرگتر است»، مثل «شهادت می‌دهم»، مثل «بشتاب به سوی بهترین عمل»، مثل لحظه‌ای که یخچال بر پشت می‌نشیند و ستون فقرات دوتا می‌شود. گوش‌ها سنگین، دستم تکان نمی‌خورد. انگشت‌هام، آی برادر! انگشت ندارم انگار! برادر برمی‌گردد، ساقش گرفته، پا را می‌کشد، می‌رسد بالاسرش. افتاده بر زمین، با کمترین سویی که مانده دارد نگاه می‌کند، دلش می‌خواهد چشم‌های برادر را ببیند، امانمی‌تواند، فقط هیبتی درشت، چون شبحی، آخرین تصویرْ سایۀ سیاهِ مهیبِ ضدنور، انگار دایناسوری کوهان‌دار، کوهان چهارگوش سفید خالی که قرار است در خانه‌های گرم، غذاها را سرد کند. آخ که چقدر گرسنه‌ام! نخواب! نخواب! ننه‌جون گفته بود مبادا که پوست شکم سردتر شود از پشت دستت! ژاکتش را بالا می‌زند، پوست شکم خاکستری. پشت دست سرد اما این سردی شکم است که می‌چزاند. چک! شترق! چک! شترق! هیچ… جای انگشتان برادرْ کبود روی پوستِ خاکسترشدۀ صورت. نبض در سکوتِ سفیدِ انجماد، زُلان، نفسْ برف، درون کریستال، بیرون خاکستر، انگشت‌ها مشت، چشم‌ها دوخته به ناکجا و هجای نام برادر یخ‌زده در هوا.
  • بابا، چطور می‌تونیم بفهمیم که تو قلب کسی آینه‌شکسته هستش یا نه؟
  • نمی‌فهمی تا روزی که جلوت گریه کنه، اون‌وقت خرده‌آینه‌ها با اشکاش میاد بیرون، مثل کای.زندگی در چمدان، آینده گم، میان نوشتن و اجبار رفتن همیشه فاصله به اندازۀ «بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» است. هرگز معلوم نیست کدام واژه آدم را در مرزهای یخ‌زده میان دو کشور رها خواهد کرد. تجمع اکسی‌توسین و سروتونین و دوپامین، عشق در اوج؛ آنگاه نوشتن و زایش و مهر به سرزمین. هورمون‌ها میان واژه‌ها تخس می‌شود؛ اما ناگهان هجوم خطر، آندورفین، فرار ناگزیر و زدن به دل کوه. سرما جانکاه، خلق تنگ، تحملِ توأمان خستگی و سرما و چشم‌های دخترِ بی‌خبر از همه جا. بورانِ ناگهان. تمام نورون‌ها با تمام سیناپس‌های خاطره، تمام هورمون‌های احساس زیر برف مدفون. برف بی‌خبر از قوم غرق در تستسترون. بوران بی‌خبر از گرفتاری عبث آدم‌ها در دست صاحبان حداقلِ سلول‌های خاکستری. دختر ایستاده، یخ، ضربانش چون امید به آینده کمرنگ، نفس در شماره، مردمک‌ها گشاد، تیله‌های سیاه شیشه‌ای، تهی. باورِ پدرْ عریان. آخرین صدای مانده در گوش، ضربِ به هم خوردن دندان‌ها. آخرین تصویرْ ذره ذره سفیدی نشسته بر تنی نحیف. دهن‌کجی آفتابِ برآمدۀ روز به تمام واژه‌ها؛ آزادی… کرامت… عدالت… میهن… دین… عشق… از دردِ استخوان‌های سیاه حسی می‌جهد از چند سیناپسِ گذران، زندگیْ دل‌آزار. مرگ خواستنی. عضلات خشکِ دست راست حلقه بر دور جسد کوچک، دست چپ بر دستۀ چمدان.
  • این عکسی که گرفتی چقدر غریبه. درخت توی قفس؟
  • غربت تو ذهن من این شکلیه.دو روز بی سیگار. چشم که باز می‌شود مغز در فریاد: نیکوتین! شاعر لباس می‌پوشد، می‌روم تا سر همین کوچه، اگر نبود، چهارراهی بالاتر یا پایین‌تر. بیرون سرد و سفید. شاعر با خود: سرد چون زندان… تنگ چون غربت. عضلات در لرز، سرگیجه، چرا تهوع دارم؟ سوخت و ساز در جهت تولید گرما، انرژی کم. فشار خون افتاده. عضلات خشک. قدم از قدم نمی‌توان برداشت. شاعر ایستاده میان خیابان، مقابلش آستان کلیسا با قندیل‌های آویزان. عیش نیکوتین منغص؛ «سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زدند!» دست هنوز توان دارد. گوشی را از جیب بیرون می‌آورد: بیا، وسط خیابان مانده‌ام، یخ‌زده. دیر برسی نیستم. حالا به انتظار، چند دقیقه دوام خواهد آورد؟ لرزش دست و دلم دیگر از سرمای درون نیست که سرمای بیرون مرگ‌زاست. ترس از پناهی که پرواز نباشد، چه نسبتی دارد با ترس از مرگی سرد در خیابانی غریب؟ ترس از این که آخرین تصویرت قندیل‌های آویزان باشد در پس‌زمینۀ آسمانی کاغذی؟ چه حسی از انتظار تلخ‌تر؟ یاد صبح‌هایی که از پنجرۀ اتاقش بوی برنج می‌آمد، بوی شالی، رنگ شالی، صدای شالی. چشم‌هاش را بست. با خودش عهد کرد که اگر از این لحظۀ بیهوده‌مرگبار بیرون بیاید، روزی برگردد و طوری زندگی کند که آخرین تصویر، شالیزار باشد و افرایی در دوردست و توکایی در آسمان کبود مازندران. سعی کرد دوباره تماس بگیرد اما دست‌ها هم یخ زده بود. چه سخت است باور این وضعیت. من از تبار خورشیدم و در غربت یخ می‌خورم. مرگی چنین سرد میان یخ‌زاری بی‌رحم… نور چراغ ماشین. ضربانِ روبه‌خاموشی، جان می‌گیرد. صدای ترمز، بهترین صدای عالم. دیوانه‌ای تو! اینجا وسط زمستان فنلاند با یه لا قبا کاپشن پیزوری؟ دست‌ها چه گرم. پتو چه نعمتی‌ست! دوست زندگی‌ست. فردا را دیدن دیگر محال نیست. چقدر خوابم می‌آید. چقدر…
  • رهبر فروشندۀ امید است.هیپوتالاموس سربازانْ از کار افتاده، سوخت‌وساز زائل، سلول نای مقاومت ندارد، خواب‌آلودگی، اغما، توانایی اعصاب مرکزی برای تحریک عضلاتْ کند؛ لرز بی لرز. عضلاتِ عروقْ فلج، اتساعِ عظیم، خونْ در جریان، پوست برافروخته. کرکس‌ها میان شکم لشکر منهزم، اسب‌های افتاده غذای بازماندگان. «سربازانی که دیگر نه خنجر دارند و نه شمشیر و نه تبر و با دست‌های یخ‌زده حتی قادر به خوردن نیستند». چه بسیار پاها که در بازگشت از شهر سوخته جا می‌مانند. موسکو در آتشِ دست ساکنان گریخته، دشمن خاکسترنشین، عقب‌نشینی ناگزیر. دیگر هیچ امیدی نمانده برای فروش. حاصل سودای جنون، مرگ هزاران.کدام سلول در مغز فرمان می‌دهد به اطاعت از دیوانگان؟
  • نابود باد، سوخته باد!کدام هورمون دل را به حرف‌های پرشور دهان‌های بالارفته از بلندی‌های تاریخ می‌سپارد؟
  • ریخته باد، دود باد!کدام گوش پیام را به مغز می‌رساند؟ کر باد! کَنده باد!کدام سیناپسْ صوت رهبران را به فهم زیردستان مبدل می‌کند؟
  • مقطوع باد! ناکام باد!کدام عصب پیام هیجان را به عضلات می‌رساند؟
  • بُریده باد! ریش باد!کدام عضلات پا در رکاب دودافکنان حاکم می‌نهد؟
  • کج باد! کوج باد!کدام دست تیر بر قلب و مغز دیگری می‌زند؟
  • شکسته باد! گزند باد!پاهای برگشته از میان دوزخ و زمهریر، تنی نه؛ که تنها سایه‌ای خالی بر دوش می‌کشند. تا دوباره تن‌شدنِ این سایه‌ها و جمع شدنشان فاصله به اندازۀ «وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا یَرْجُون» است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.