ترس‌ولرز و شعرهای دیگر

[باروی شعر اول]

شعرهایی از عبدالعلی عظیمی

 

از این روزها

روزهای خانه‌نشینی و نیماخوانی

مثل قدیم‌ها قدیم

چرخ جغجغه و فرفره

بر سر -انگار.

 

می‌زند قیقاج

می‌رود به‌راه.

 

چشمم می‌شنود

گوشم می‌بیند

چشمی شاهد بیداری و

چشمی غرق در رؤیا.

 

رودرروی خنکی شب

هنوز نگریخته از صبح

بر دوچرخه‌اش

گُرده‌ای مواج

تاب برداشته بی‌وقفه

از تقلایِ پاها و بالاتنه‌اش

و مترونوم گردن و

سر

وزنهٔ تعادل انگار.

 

گوش‌هایم را

بیدار می‌کند

لنگ لنگ روغن نخوردهٔ زنجیرش

و در معادله‌ای پیچیده

تلنگر لنگ و موزون فلز

بر قاب زنجیر.

 

می‌زند قیقاج

می‌رود به‌راه

چشمی شاهد بیداری و

چشمی غرق در رؤیا.

 

با تاب روغن نخوردهٔ

زنجیر و نیم‌نقابش

با خس و خس سینهٔ خشکش

این عموی تاجدار

این پرهیب دوپای چرخدار

در ضرباهنگ رفتارش

وقفه می‌افتد

با هرزگردیِ زنجیر.

 

می‌زند قیقاج

می‌رود به‌راه

و هر دو چشم من

شاهد ماجرا.

 

از رفتار نمی‌افتد

این درهم‌افتاده مرکب و سوار.

به‌راه می‌آورد

این بی‌جانبارهٔ بی‌یال را

بر سم‌های نمدگون چرخانش

هموار

چند غژغژ و

چند پای برعکس

جامی‌اندازد زنجیر را و

می‌رود بی‌وقفه به‌راه.

 

می‌زند قیقاج

می‌رود به‌راه

به بیداری شد آیا

یا به خواب

چیزی که نمی‌رود ز یاد.

 

خوابم را می‌پراند

دستی است انگار

برخلاف خوابِ کوچه

که  خُرخرِ نرمارامِ سکوت را می‌شکند.

صدای ضبط‌شدهٔ دوستی از گوشی

به‌یادم می‌آورد

تقارن زمین‌لرزه و

روزِ میلاد و

سال کبیسه.

با این حساب یعنی

مرگ یک روز اضافه و کم دارد؟

 

می‌زنم قیقاج

می‌روم به‌راه.


 

 

حالا این روزها

چقدر خوب است

چقدر لذت‌بخش است

ذره بودن

در پتکِ تهِ تبر

وقتی با هم

لنگر جنون برمی‌داریم.

اگر کُندیم و اگر کودن

ـــ هرچند فراموش ـــ

با این همه

راضی‌ایم

گرچه از تمام وجودِ تبر

همان تیغهٔ شکافنده

در یاد می‌ماند.

بر دامنِ چه سراشیبیِ ترسناکی

از یاد می‌بریم دغدغهٔ نابودی را

شکست استخوان و جوانمرگی را

اما هرآینه چه هول‌انگیز است

ـــ فکر و ذکرش حتی! ـــ

حماسة ذرهٔ شکفتهٔ لبِ تیغ بودن!

 

چون خاکستری

فرومی‌نشیند

واخوان نجواها و

صدای خفة دورشوندهٔ پاها در پله‌خان و

سلانه‌سلانه بالاآمدنِ رو به زوال

خداحافظ

خداحافظ

خداحافظ!

 

«مهمونی تموم شد یعنی؟»

بچه گرمِ آغوش

سرمی‌سُراند

دم گوشِ عمو

«کی بزرگ می‌شم پَ؟»

عموی تنها آمدهٔ تنهارو

که هنوز یادش هست

قه‌قای خنده.

و این دیگر خواب است

که حرف می‌زند

لَخت و سنگین‌شده از آغوش:

«دیدی تو هم؟

چطوریه چشم و لب آدما سینک نیس؟»

 

«پَ چطوره سوت بزنیم

چرت آپاراتچی و پاره کنیم؟»

 

سر خمانده

با لبِ گوش‌نوازش

در گوشِ خواب‌زدة بچه آیا؟

نجوا می‌کند یا

در گوش خود

از گلوی خود؟

«گلابِ نِیچه

خوش‌نقش‌تر از مادر!

چی میشه شکل بابات شی؟

مردِ مردم‌دار

سیاستمدار

سرت سینک پرِ بالش.»

 

مردی دارد

خیابان‌ها را دوره می‌کند

مگر تقدیر خانه‌رفتن را

به تأخیر بیندازد

در پشتِ پنجرهٔ خاموش آشپزخانه‌ای

با پرده‌های کشیده‌اش

زنی می‌گرید

بر مردش

که محبت‌کردن نمی‌داند.


 

 

ای سال

بی‌خود

چیزی نمی‌گردد

چیزی بازنمی‌گردد

هر بار

می‌گردد و

بازمی‌گردد

به شکلی

بی‌خود.

 

گفته‌اند و زیاد

هنوز هم

می‌گوییم:

«ای سال برنگردی

ای سال!»

 

پس چنین است

سال‌هایی هست که بازمی‌گردد؟

 

هی داد و

هی بی‌داد!


 

 

چندش

سر و کله‌شان که پیدا می‌شود

یعنی آمده‌اند بمیرند.

خب!

همان‌جا نمی‌شد

در آن اعماقِ تاریکمان

بمیرید

به لای و لجنِ مألوفتان؟

 

ای خدای آشپزخانه‌ها

از این گوشه

دور کن

از ما بهتران را!

ببَر

دیوِ کهنگی را از چای و

شوری را از آبِ کتری ما!

بتاران

لشکرِ پشه‌ریزه‌ها را

از انبان‌ها و دبه‌های حبوبات!

و از پیش چشم و دستِ ما دور کن

کارتُنک‌ها را

بگذار

تا به درزهای قفسه‌ها و اشکاف

خانه‌های ابریشمینِ مهلکشان را

بتارند!

 

به هر حال و صورت

که خواهید

مرگ را بفرستید

بر هر حشرات‌الارضی که خواهید

اما هرگز به تضرع و تشنجِ شیمیایی

دچارشان نکنید

حتی اگر این

خودِ خودِ چندشِ شش‌پا باشد!

 

اگر جهانِ ما آشپزخانه‌ای باشد و

شما خداوندگارانش

به‌یاد بیاورید

زمانی دور را

که در ما اندکی شفقت و بخشش بود

ـــ حتی اگر الان به‌حق

خون‌شناس و دردخواه باشیم!

 

ای نگارندگانِ سرنوشت

ای دمِ ما به کلامِ شما بسته!

کدامِ شما رهایی را

دمپایی‌به‌دست می‌ایستید

بالای سرِ این چاهک و

آن شمسهٔ کثافات ما

بر سرِ این چندشِ معظمِ دوپا؟

 

لِم کار دستتان می‌آید

تا سرش را شِت[۱] نکنید

دست و پا می‌زند.


 

دو کلامِ بی‌ربط

 

کلامِ یک

حالا که

انجیر هم برگ‌هاش رفته با باد و اقاقیا هم

حالا که

بر پیچ‌وتابِ نهالِ عناب هم یک برگچه

ـــ بگو محض دوایی حتی ـــ نیست

با این سوزِ سرما

کجا رفته

کجا مانده کارتونک

با آن هیکلِ قدِ گوگردِ نُکِ کبریتش

با آن دست و پا و تارهای ظریف‌تر از بادش؟

 

مانده‌ام

بر چه گرته‌ای بنا می‌کند

این کابوکِ پوک را

این کاه‌کشانِ ابریشمیِ بر هم تنیده‌اش را.

 

پرده‌ها را بکش و

لولاها را روان کن

درها و دریچه‌ها را باز بگذار و

شاهد باش!

شاید از دلِ یک دوجین قوطی کبریت نم‌کشیده

یک شاخه سالم مانده باشد

خشک مثلِ کبریت

اتفاقی.

 

اما

در سِفرِ آفرینش

آنچه مانده از زیبایی

اتفاقی نیست.


 

کلامِ دو

می‌دانی از فساد حال‌به‌هم‌زن‌تر چیست؟

شهری

که بوی تعفنِ جنازه‌اش

بر هر درز و در و دریچه‌ای

رد انداخته است اما

بلندگوهاش

گَلِ هر گلدسته

گَلِ هر تیر و تیرکی

همیشهٔ خدا

تقوا راه‌ریز می‌کند.

 

سلامتی نعمتی‌ست

اما بگو «به شادی!»

شاید بیاید

با خوب‌رویان بنشین

بنوش و

بنوشان!

 

بیداریِ مردافکنی‌ست

زندگی

وقتی هر روز

از مرگ

برمی‌خیزیم.


 

 

شعری برای اکبر سردوزامی

گوش تیز و

چشم ابری و

در خیال پرواز:

در باغچه

گربهٔ بی‌نوا

رو به من و پشت به چاله‌ای

که کنده است

نشسته.

 

مسجدی که مستراح نداره

نمازگزار که ابداً

گدام توش پا نمی‌ذاره

پسر!

 

ازین جور حرف‌ها

پدربزرگ ـــ پدر پدرم ـــ کم نداشت.

نه آخوند بود و

نه منبری

پیش‌نماز چرا

با آدم‌بزرگ‌ها تندخو بود و

دیوانهٔ آتش‌افروزی بچه‌ها و

متوجه حیوانات

باغ و درش

آشنای گربه بود

نقش جانم شده گربهٔ سه‌رنگش

که وقت‌وبی‌وقت

روی تشکچهٔ پدربزرگ

خودش را تمیز می‌کرد.

 

اگر عاشق کتاب و بچه و گربه شده‌ام و

اگر توانسته‌ام

حیوان را رعایت کنم

و اگر ازقضا شاعر شده‌ام

از اوست

فقط نشد قد او

دنیا را بگردم.

 

از اوست

که کوشیده‌ام توجه کنم

به آدم‌ها و

به خودم

به اینکه چطور

آدم‌ها

گهشان را

در روحشان چال می‌کنند.


 

 

کابل‌جان!

معذورم بدار

بابتِ این چشم‌اندازِ بامدادی!

صبحِ کاذب نشت می‌کند

از تأسفِ میانِ این پکیده‌دیوار و

کاجِ لندوکش

و آسمانِ چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

به مقوای خانه‌هایی دلنگان

که محروم از بُعدِ چهارم

چغازنبیلی است

که آسمانِ زائرانش هرچه بالاتر می‌رود

پایین‌تر می‌آید.

 

بگو زنبیل به چه دردی می‌خورد

اگر به دردِ جمع کردنِ شکسته‌ها نخورد؟

 

ای شهر سنگی

سمعکت را بگذار

بند از این چشم‌انداز بردار

بُعدی از زمزمه

جاری کن!


 

 

نیایش بامدادی

تو را

به صبحِ کاذب

که پیش‌آهنگِ حقیقتِ آفتاب است

به دررفتنِ چفتِ کوکِ کلاغ و

گم‌شدنِ پیغام

در با هم گفتِ ناهمزمانِ گنجشکان

و به دغدغهٔ قمری

که اولین بار

اوین به ملاقاتم آمد

و حالا هر روز اول وقت

تجدید عهد می‌کند:

آقو

هی آقو

قول دادی ها

قول دادی!

 

ای هم‌نشین و

نگه‌بان آتش

کاشف زمان

به وقت

به قبل و به بعد

خدای پیاز و دنبه

خداوندگار آهن گداخته

کمی دیگر سر پا نگهم بدار

حتی اگر نشد

به عصا.

هنوز یک کار نکرده

یک چیز ندیده

هست

حسرت به دلی:

زندگی کنم

خاطره‌ای از آینده را.

پس

بکُش

یا بکُش!

 

آبجو به‌دست

از این دکه به آن دکه

از این اغذیه‌فروشی به آن اغذیه‌فروشی

دختران و پسران با هم

ـــ پدر هستم

اما نه نگران نگاهشان می‌کنم نه معذبشان ـــ

جوانی و زیباییشان را تماشا می‌کنم

و زیبایی دلشان را

که بیرون را روشن می‌کند

و خندهٔ عابران را

که دعاست

از لبِ خاموش و

از چشم روشن

که پیش پایشان را روشن می‌دارد.

 

شبی

به روزگاری

بدون بریز و بگیر

بدون بزن و ببر

به روز تصویب تبصره‌قانونی که:

آدمی

لیاقت و استحقاق ضعف‌هایش را دارد.

 

باکم نیست

که چون ماشین وقت‌کشی

عمر قبل و بعد کنم

می‌دانم

می‌بینم

مرگ را

ایستاده

آن سوی خیابان

چشم‌چشم می‌کند تا ببینمش

به انگشت نشانم می‌دهد دود را

از اگزوز تاکسی

با پیچ‌وتاب دهن

که ببین دارم داد می‌زنم

که این غارغارک خاموش‌بشو نیست

معطل نکن!

باید رفت!

 

حرف حق

حق است

شنیده‌ایم که

مرگ هم

ـــ اما از دهان من

هر جوان‌ازدست‌داده‌ای می‌گوید:

پس این ناحقِ ناروا چیست؟ ـــ

بایدی را باید رفت

پیش از اینکه

بیش از این

هوا را آلوده کنیم!


 

 

گشت‌وگذار

اگر روزِ من

روز بود

اگر شبِ من

شب

بهار در سراپردة من

چه خوش می‌وزید.

 

آری

باری

دنبالِ آب بی‌حوصلگی

بر ریگ‌ها سبک نمی‌دوم

پا پَتی

تنها می‌گذارم

بهار در سراپردة من بوزد

سامانِ دل کجاست؟


 

 

هست و نیست

رهروان برهوت را

وطنی هست

هم‌وطنی نیست.

 

دود هست

نور نیست

ـــ دریغ از تلخیِ بوی چرب و گسِ برگ‌سوزان؛

تاریکی هست

خلوتی نیست،

بر جایِ درخت

تنه هیمه و

شاخه‌ها آتش‌گیرانه است و

جای گیاه

کاه پوسیده،

نفسِ خردشدنِ کلوخ و غلتِ ریگ هست

اسبی نیست.

 

ساختِ وطن سخت نیست

ـــ حتی اگر برهوت باشد ـــ

کاشتِ هم‌وطن آسان نیست.

 

اگر باران شوقی برنمی‌انگیزد،

اگر لطفی ندارد

بَشنِ ایازخورده

از دمِ بادِ خنکِ صبحگاهی

در چلة تابستان،

رنگ‌اندازیِ پاییز،

اگر پا لِنگت نمی‌کند

شادیِ نابه‌خویش

بر راهِ هموار و ناآشنایِ پیاده‌رو

از این روست

ـــ و این پیری را جلو می‌اندازد و

پیری این را

دوچندان می‌کند.


 

 

ترس و لرز

شده است

خوشی زیر دلتان

بزند

دستی‌دستی

خودتان را

گرفتار کنید و بعد

بگویید:

«خدایا!

از همة بازی‌ها

این بازی؟»

من

کرده‌ام

من

نوشته‌ام.

 

شده است

از غلبة عشق

بترسید

از کسی که دوستش دارید؟

من

ترسیده‌ام.

 

شده است

از فرط عشق

خیانت کنید؟

من

کرده‌ام.

 

شده است

هر بار

که به خواب کسی

که جان و از جان شماست

نگاه می‌کنید

مرگش را ببینید؟

من

دیده‌ام

دیده‌ام.


 

[۱] توضیحی به ناچار:

در زادگاه من، ابرکوه یا همان ابرقوی معروف، به «له‌کردن» «شِت‌کردن» می‌گویند. هیچی به این اندازه جواب آن شکل پخش زمین شده را نمی‌دهد، به‌خصوص صدای افتادن و له‌شدن را. علی‌الخصوص که همه از انگلیسی اگر فقط یک کلمه بلد باشند، همین «شت» است.

 

از باروی شعر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.