[باروی شعر اول]
گمشدگی و شعرهای دیگر از کامران بزرگنیا
بازی
گيرم كه من تو باشم و تو
پردهای كه میلرزد
يا سايهای كه میگريزد
از روشنایِ خانه و
گم میشود به تاريكی
گيرم كه من بشوم تاريكی
تو ، نورِ پشت پنجرهای، آنسویِ پردهای
در خانهای فقط
با يك چراغِ كوچكِ روشن
بر ميزِ تحريری
اما ، آن سايه ، آن سايهیِ لرزان
انحنایِ بازویِ كه خواهد بود
وقتی كه پشتِ پنجره بالا میآيد
و با سرانگشتی
كنار میزند يك طره سايهیِ مويی را
از پيشانيت
و ميافتد پايين
كنارِ انحنایِ پهلويت؟
كه بود و كجا
نميدانم دانهیِ برفی بودم
كه با باد ميچرخيدم
تا جايی
بر شيشههایِ پنجرهای
نردههایِ پلی
يا شاخهیِ لرزانِ بيدی
فرود آيم
يا بادی هستم
كه دانههایِ برف را
میچرخاند و میچرخانَد و جايی ندارد
كه فرود آيد
نه بر شيشههایِ پنجرهای روشن
نه بر نردههایِ چوبیِ پلی تنها
و نه بر شاخههایِ لرزانِ بيدی كهن
گمشدگی
گم میكند رَنگِ واژه ها را گاهی
آهنگِ كلمات را نمی شنود ديگر
و در خيابانْ هم، فقط صدایِ بادست كه میوزد و
بادست كه می وزد
بر برفهایِ يخ زده
بر شاخه هایِ يخ زده
بر رودِ يخ زده
و شب هم
نگاهی به آسمان می اندازد
چترش را باز میكند
و از كنار خيابان
محتاط و آهسته میرود
از بيمِ آنكه مبادا بلغزد و بيفتد
در خيالها و كابوسهایِ فراموشْ شدگان
در سايههایِ اتاق
نرم
به نرمی آهی
سبك
به مثلِ پری
گاهی خيالی
بر شانهات مینشيند و برمیخيزد
برمیگردی
نگاه میكنی
در سايههایِ اتاق
نيست، جز، سايههایِ اتاق
خيالخوانی
ـــ و، خب، ديگر چی؟
ديگر هيچ، جز آرميدن بر دامانت
و چشم را بستن، به خواب سپردن تن را
به خواب
كه نمیآيد و نمیگيرد دست را و نمیبَرد بهنَرمی
بهنَرمیِ همين ابری
كه با نسيم میرود آرام
بر پهنهای كه آبیست، آبيست، آبیِ آبی
ـــ و ديگر…؟
ديگر هيچ، جز سرنهادن به دامانت
و فرو بردن عطرِ رانهايت را
و نور را بر انحنایِ پستانت…
و بستن، چشم را بستن و ديدن
كه میدرخشی و میآيی و سايه میاندازی
و مینشينی و دامن میگشايی و
هيچ، هيچ
ديگر هيچ
جز خيره، خيرهشدن به ژرفاها
و رفتن
فرو رفتن به سايههایِ خواب و
غلتيدن
از رؤيايی به رؤيايی و
هيچ، هيچ
ديگر هيچ
ـــ همين ؟
همين و ديگر، نه
ديگر هيچ، جز مردن
هیچ
فشردن زمان در عشری از ثانیه
و در دریافتن اینکه: یعنی ببر بورخس
همان چهرهی متلاشی بود ، در کی وِس؟
یا در رد زیر لیوانیهای بر هم تَلنبارِ
بر میزِ چوبی در سهکنجِ دیوارِ
کافهای کوچک و پاک و پر نور؟
فردا هیچ نخواهم بود
نه درختِ عظیمی در افریقا
نه ببر از یاد رفته ای در قفسی
که میچرخد و میچرخد و
گامهای ِ نرم ِ در حرکتش
همان قدرت است که زمان را به تاخیر می اندازد
نه،
فردا،
هیچ،
نه…
خواهم،
بود.
و به یاد خواهم آورد
آن دم ِ واپسین را که:
ای هیچ ما که در هیچی. نام تو هیچ باد، حکومت تو هیچ، خواست تو هیچ. همچنان که در هیچ هم بر هیچ. هیچ روزانهی ما را عطا کن، و هیچ ما را هیچ کن، همچنان که هیچ میکنیم ما هیچمان را. ما را در هیچ، هیچ نگردان، بلکه ما را بگردان از هیچ، پوء ز نادا. مقدس باد نام هیچ،سرشار از هیچ. هیچ با تو باد.
و بعد لبخند بزنیم و بایستیم پشت نوشگاهی پاک و پر نور و در جواب ِ چه میل دارید بگوییم:
هیچ!
صدا ۱
نه. صدا، صدایِ ساییدن، صدایِ ساییده شدن. صدایِ ساییدنِ سنباده بر سطحِ صافِ ساییده نشده و صدایِ ساییده شدنِ سطحِ صافِ ساییدهِ نشدهای که دارد ساییده میشود و صدایِ ریزشِ خردهِ ساییدهها بر زمینِ سردِ، بر زمینِ سرد؟ بر زمینِ سردِ کجا؟ نه، این مهم نیست مهم شاید همان است و همان هم شاید همین صداست و من انگار میخواستم و من که نه سنبادهام و نه سطحِ صافِ ساییده نبودهیِ در حالِ ساییده شدن و نه سنباده را کشیدهام بر سطحِ صافِ، نه دل به هم زن است این و آشوب، آره این بهتر است شاید: دلاشوب. اما، آخ ول کن دنبالهاش را و ادامه نده، نه آن را، آن سین و صات و… و نه این را، این اِ کسرهِ و حِ کسرهِهای قلابیِ دل، دل؟ این وسط دل چکار میکند جز آنکه ببارد و خراب کند خود را و، ول کن این بازیِ کهنهی دله ی دله یِ دل بههمزن را و… و؟ و نه این خرده ساییده شدهها بر زمین سرد، زمینِ سرد کجا ؟ و حالا چرا سرد اصلاً، اصلاً کجا بودم و چه می، آها، صدا، حرف از صدایی بود، اما صدا، شاید صدا بوده، یک صدایی، یک وقتی، یکجایی. اما صدایِ چه بوده و صدایِ چه هست حالا، حالا؟ حالا یعنی کِی؟ نه. هیچکدام نبود، هیچ. فقط صدایِ ساییدن، صدایِ ساییده شدن و هیچ جز، نه، بهجز صدا، همان صدا که نمیماند که نمانده دیگر بهجز در هوا
هوایِِِ ِ چه دارد این صدا این صدایِ ِ خراب
هوای ِ چه داشت این صدایِ خِش خِشو خِششش خِششش؟
خیالهای خیالبافی در آستانهی…
۱
گاهی هم خدایی بودی و هیچ نمیدانستی و هیچ نمیخواستی
مینشستی به کنج تاریکت و نگاه میکردی به روشناییهای جهان
و روشناییهای جهان پنجرهای بود
رو به گورستانی
۲
یکشب هم یکی میاد که
پرندهای بوده است روزی و
روزی پریده است و چه بالاها هم پریده بوده است
تا آن بالای بالاها تا آن تهِ تههای رؤیاها
و بعد نمیداند چطور و چرا
افتاده است ناگهان و غلتیده است و فرو رفته است تا ته کابوسی ناتمام
۳
این هم که بروی بالشت پری را برداری و با دستهای لرزان و ناشی آن را روی سرت بگذاری و
با دست دیگرت جای درست قرار گرفتن دهانه را بر شقیقه کورمال کورمال بجویی و ماشه را بچکانی
بچکانی تا پر بکشند پرها بر آسمان خانهای که جایی آن ته غربت است
و فرود آیند آرام آرام و مثل آهی از سر آسودگی بنشینند بر، بر کجا؟
این هم برای خودش کاریست،
ــ مگه نه؟
دلتنگی ۲
دلتنگ میرود از…
از كجا رفته و میرود كه ــ
میغلتد،
این گلولهیِ پارچهایِ ريشريش
به رنگ خونی كه سالها پيش
از پلههایِ سنگی
بیصدايی
به پايين
قِلْ میخورَد هنوز
قل میخورَد به تاريكی،
و دنبالهیِ ناتمام ِ نازكش
گمشده در تاريكیِ ديگری
بر پلكانِ سنگیِ دیگری…
مثلِ خطی كه زِ دلْ تنگی
نوشتم
بر ديوارِ كهنه ای و
رفتم که گم شوم
در
نه، این در، هیچوقت، بسته نیست.
بسته نمیشود این در
جفتی ندارد انگار و زبانهای که
تِلِک
بیفتد در شکاف و
تِک
بسته شود.
این است که همیشه نیمه باز می ماند این در.
می ماند نیمه باز و
تنها شکاف باریکی از نور
از تاریکی
می تابد به راهرو
پای تاریکی درگاهی
که دری ندارد انگار.