باروی داستان رضا فرخفال خیالات در قطار داستان کوتاهی از رضا فرخفال. فرخفال کارش را در جنگ اصفهان با انتشار چند داستان در اواخر دههٔ ۱۳۴۰ شروع کرد. از او مقالات، داستانها و ترجمههای گوناگونی در ایران منتشر شدهاست. مجموعهٔ آه استانبول از آثار او را از جمله نمونههای برجستهٔ آثار داستانی دههٔ ۱۳۶۰ میدانند. او سالها مشغول کار ویرایش برای ناشران مختلف بوده و از پایهگذاران اولین انجمن ویراستاران در ایران محسوب میشود. گزیدهای از متنهای او در کتاب حدیث غربت سعدی توسط نشر مرکز منتشر شد. فرخفال از فارغالتحصیلان دانشگاه پهلوی و دانشگاه کنکوردیا است و در دانشگاه مکگیل و دانشگاه ایالتی ویسکانسین به تدریس زبان فارسی مشغول بودهاست. او اکنون در دانشگاه ایالتی کلرادو در بولدر تدریس میکند. از آثار او: «زنی آرایش روزگار؛ در حالات شعری طاهره قرةالعین»، «آه استانبول (هفت داستان کوتاه)»، «حدیث غربت سعدی»، «ترجمهٔ رمان عالیجناب کیشوت اثر گراهام گرین»، «رجمهٔ رمان یک روز از زندگی ایوان دنی سوویچ از الکساندر سولژنیتسین». ترجمهٔ سعید مقدم سگهای تسالونیکی سگهایِ تسالونیکی داستان کوتاهیست نوشتۀ شِل اَسکیلدسِن از مجموعهداستانی به همین نام با ترجمۀ سعید مقدم و ویرایش ناصر زراعتی که در باروی داستان منتشر شده است. پیشتر رمان «تصرف عدوانی» با ترجمهٔ مسعود مقدم منتشر شده که با استقبال خوانندگان ایرانی مواجه شده است. از متن داستان: « درِ خانه را که به دلیلی باز بود، بستم. بعد دیدم کسی درست بیرونِ در، استفراغ کرده است. کمی برآشفته شدم. شِلَنگِ باغچه را به شیرِ آبِ کنارِ دریچۀ آبانبار وصل کردم و شیر را کاملاً چرخاندم. بعد شِلنگ را پشتِ سرم، به سمتِ درِ ورودی کشاندم. فورانِ آب کمی اشتباه به زمین برخورد کرد و مقداری از استفراغ را به داخلِ باغ پاشید و بقیۀ آن را پخش کرد رویِ آسفالت...» سودابه اشرفی کنار غروب تلفن زنگ زد و صدایی آمرانه مکالمهای را شروع کرد که نتیجهاش احضار من به ادارهٔ سانسور وزارت ارشاد بود. گیج و مبهوت خودم را به ساختمان و دفتر مسئولی که با من صحبت کرده بود رساندم. گفته بود: «خانم زمردیان، لطفاً ساعت ۸ صبح اینجا تشریف داشته باشین.» لحظه به لحظهٔ آن روز را به روشنی به یاد میآورم. بارها آن صحنهها را در ذهنم مرور کردهام. جر و بحثمان را با صدای بلند تکرار کردهام. آن روز و آن حادثه، خبر روزنامهٔ صبح نبود که به درد صحبتهای عصرانه و بعد هم فراموشی بخورد. ماجرای کتاب، واقعی بود... متأسفم که به اطلاع شما برسانم بعد از مطالعه و مشورت بسیار به این نتیجه رسیدیم که این اثر به هیچ وجه قابل عرضه به ارشاد نیست و بدون شک در صورت چاپ، مقدار زیادی از آن حذف خواهد شد که احتمالاً شما راضی نخواهید بود و نهایتاً کتاب اجازهٔ چاپ نخواهد گرفت. رضا قاسمی چتر و گربه و دیوار باریک «وقتی پوست صورت من گر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایهگستر خفت و تنهاییام نشد. نگاهش کردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاهرنگ کنار میز. نگاهم کرد. چشمهاش مثل دو چشم شیشهای تهی بود از هر شفاعتی. یک دم لبهاش از هم گشوده شد. برق مشمئزکنندهی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران کرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در کلاس حرف زده بود خندیده بود اما برق طلایی نبود. یا بود و فقط باید در همین لحظه میدیدمش؛ مثل نقطهای مشتعل بر پایان هستی یک خدا.» آخرین داستانها ﺑﻪ ﺷﻬﺎدتِ ﺧﻠﺒﺎن امیرحسین یزدانبد درخت فرشته مولوی راوی خاموشان غلامرضا رضایی دیمِتِر وازریک درساهاکیان مرغوبیت مریم پوراسماعیل من رماننویسم فرناز حائری مهم زهرا خانلو خیابانِ خورشید، گورستانِ ماه کیهان خانجانی توی خونه صداش میکنیم نازی حسین مرتضائیان آبکنار سرنوشت نادر ناصر غیاثی مرد کلاهآبی محمدرضا صفدری گم و گور یارعلی پورمقدم کنار غروب سودابه اشرفی سگی زیر باران نسیم خاکسار وقتی لیز غرق شد نسیم خاکسار چتر و گربه و دیوار باریک رضا قاسمی داستانهای دیگر