باروی داستان
ریو موراکامی، نویسنده و فیلمساز ژاپنی در سال ۱۹۵۲ در ساسبوی ناکازاکی به دنیا آمد. نام اصلیاش ریونوسوکه است، برگرفته از نام قهرمانی در داستانی از کایسان ناکازاتو. ریو موراکامی در کشورش نویسندهای بهنام است و جوایز متعددی برای رمانهایش دریافت کرده، از جمله جایزهی معتبر آکوتاگاوا، در سال ۱۹۷۶ برای اولین رمانش، آبی کموبیش شفاف. علاوه بر رمان، داستان کوتاه و جستار نیز مینویسد. اقتباسهای سینمایی از چندین رمانش ساخته شده که بعضی از آنها را خودش کارگردانی کرده. ریو موراکامی، فرزند عصیانگر ادبیات معاصر ژاپن، از زمان انتشار اولین رمانش توجه منتقدان را به خود جلب کرده است. سبک نویی در نوشتن دارد. موضوع مورد علاقهاش ذات انسان است. از گذشتهی پرماجرایش همین بس که در دوران مدرسه به عنوان درامنواز به یک گروه راک پیوست و پس از دوران مدرسه نیز گروه دیگری تشکیل داد. فرهنگ هیپی تأثیر بهسزایی بر او گذاشته. به انتشار موسیقی کوبایی در ژاپن پرداخت. این داستان کوتاهی از اوست که نخستینبار به فارسی منتشر میشود.
زهرا خانلو، نویسنده و مترجم ادبیات فرانسه، زادهٔ ۱۳۵۸ خورشیدی. در رشتهٔ فیزیوتراپی «دانشگاه علوم پزشکی تهران» تحصیل کرد و سپس در رشتهٔ مترجمی زبان فرانسه در «دانشگاه علامه طباطبایی» («مرکز ملّی زبان» سابق) فارغالتحصیل شد و توأمان به طبابت و تدریس زبان فرانسه پرداخت. از کتابهایی که ترجمه کرده میتوان این آثار را نام برد: اورلیا اثر ژرار دو نروال، جنگ اثر لویی فردینان سلین، خطاب به عشق؛ نامههای عاشقانهٔ آلبر کامو و ماریا کاسارس جلد یک و دو، آب حیات اثر الیویه پی، پرترهٔ دورا اثر الن سیکسو، نمایش اسپانیایی و شما بازی را چگونه تعریف میکنید و خوشا خوشبختان اثر یاسمینا رضا. او اکنون دو رمان لندن و ارادهٔ شاه کرُگُلد نوشتهٔ لویی فردینان سلین را در دست ترجمه دارد. کتابزندگینامهٔ زهرا خانلری بهقلم او در دست چاپ است. خانلو نویسندهٔ مدخل «زهرا خانلری» در دانشنامهٔ ایرانیکا است و اکنون ستون «باروت» در مجلهٔ بارو را مینویسد. او از اعضای تحریریهٔ کتابخانهٔ بابل است. داستانِ «مهم» جدیدترین داستان کوتاه اوست.
سگهایِ تسالونیکی داستان کوتاهیست نوشتۀ شِل اَسکیلدسِن از مجموعهداستانی به همین نام با ترجمۀ سعید مقدم و ویرایش ناصر زراعتی که در باروی داستان منتشر شده است. پیشتر رمان «تصرف عدوانی» با ترجمهٔ مسعود مقدم منتشر شده که با استقبال خوانندگان ایرانی مواجه شده است. از متن داستان: « درِ خانه را که به دلیلی باز بود، بستم. بعد دیدم کسی درست بیرونِ در، استفراغ کرده است. کمی برآشفته شدم. شِلَنگِ باغچه را به شیرِ آبِ کنارِ دریچۀ آبانبار وصل کردم و شیر را کاملاً چرخاندم. بعد شِلنگ را پشتِ سرم، به سمتِ درِ ورودی کشاندم. فورانِ آب کمی اشتباه به زمین برخورد کرد و مقداری از استفراغ را به داخلِ باغ پاشید و بقیۀ آن را پخش کرد رویِ آسفالت...»
تلفن زنگ زد و صدایی آمرانه مکالمهای را شروع کرد که نتیجهاش احضار من به ادارهٔ سانسور وزارت ارشاد بود. گیج و مبهوت خودم را به ساختمان و دفتر مسئولی که با من صحبت کرده بود رساندم. گفته بود: «خانم زمردیان، لطفاً ساعت ۸ صبح اینجا تشریف داشته باشین.» لحظه به لحظهٔ آن روز را به روشنی به یاد میآورم. بارها آن صحنهها را در ذهنم مرور کردهام. جر و بحثمان را با صدای بلند تکرار کردهام. آن روز و آن حادثه، خبر روزنامهٔ صبح نبود که به درد صحبتهای عصرانه و بعد هم فراموشی بخورد. ماجرای کتاب، واقعی بود... متأسفم که به اطلاع شما برسانم بعد از مطالعه و مشورت بسیار به این نتیجه رسیدیم که این اثر به هیچ وجه قابل عرضه به ارشاد نیست و بدون شک در صورت چاپ، مقدار زیادی از آن حذف خواهد شد که احتمالاً شما راضی نخواهید بود و نهایتاً کتاب اجازهٔ چاپ نخواهد گرفت.
«وقتی پوست صورت من گر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایهگستر خفت و تنهاییام نشد. نگاهش کردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاهرنگ کنار میز. نگاهم کرد. چشمهاش مثل دو چشم شیشهای تهی بود از هر شفاعتی. یک دم لبهاش از هم گشوده شد. برق مشمئزکنندهی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران کرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در کلاس حرف زده بود خندیده بود اما برق طلایی نبود. یا بود و فقط باید در همین لحظه میدیدمش؛ مثل نقطهای مشتعل بر پایان هستی یک خدا.» تابستانها، گرما و شرجی بیداد میکرد. زنها در حیاط میخوابیدند و مردان تختخواب تاشوی بروجردیشان را در بیرون خانهها علم میکردند و به واقع در کوچه میخوابیدند. میان ردیف خانهها بیابان بود؛ فضای باز بیآب و علفی که اگر گرما به نهایت میرسید تختها را میکشاند به وسط این بیابان...