عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

آدمیزاد است دیگر، گاه حس می‌کند به حد کافی جسور نبوده و آنقدر و آنطور که باید برای حقش نجنگیده است. مثلاً وقتی جوانان شجاع را می‌بیند که سینه سپر کرده‌اند برای گرفتن حقشان و یادش می‌افتد که خودش روزی در جایی سکوت کرده و از حقش گذشته است. آدمیزاد است دیگر، گاهی می‌نشیند به مرور خاطرات و آخرش می‌رسد به ملامت خودش. گاهی کار حتی از ملامت در خلوت هم می‌گذرد، مطلبی می‌نویسد و اعتراف می‌کند که ترسو بوده و افتخار می‌کند به فرزند شجاعش. آن‌وقت است که دیگری هم غرق در فکر، خودش را با نسل جدید مقایسه می‌کند و می‌گوید درست است، ما نسل توسری‌خورها بودیم، چه خوب که بچه‌هامان مثل ما نیستند. نفر بعد هم تایید می‌کند و شرمسارانه عذر می‌خواهد از نسل جدید و می‌گوید متاسفم که کوتاهی کردم…

اما درست این‌جاست باید گفت نه! دست نگه دارید. شما گناهکار نیستید. جرمی مرتکب نشده‌اید. دست از ملامت و تحقیر خودتان بردارید. قضاوتتان عادلانه نیست. شتاب‌زده علیه خودتان حکم صادر نکنید. آخر مگر افراد یک نسل از کارخانه آدم‌سازی درآمده‌اند که همه شبیه هم باشند؟ مگر می‌شود آدم‌ها را بر اساس سال تولد به دو گروه ترسوها و شجاع‌ها تقسیم کرد؟

بله، یکی باید بگوید چهل سال محرومیت‌ و محکومیت‌ کم بود که حالا خودتان به جان خود افتاده‌اید؟ تاب‌آوردن روزهای تلخ و سیاه بعد از انقلاب و روزهای سخت و هولناک جنگ آسان بود که دارید زندگی را بر خودتان تلخ‌تر و سخت‌تر می‌کنید؟ چرا کمی با خودتان مهربان نیستید؟ چرا قدر خودتان را نمی‌دانید؟ گیریم که فکر می‌کردید می‌توان مسائل را با آرامش حل کرد. اشتباه می‌کردید. قبول. اما از خودتان پرسیده‌اید که چرا راهکارهای شما و نسل جدید متفاوتند؟ بپرسید. شاید به این جواب برسید که وقتی شرایط و شیوه زندگی‌ فرق داشته ‌باشد کنش و واکنش، رفتار و گفتار هم متفاوت خواهد شد.

روی سخن من با شماست. با شما والدین دهه هشتادی‌ها. شما که لابد متولد دهه پنجاه یا شصت هستید. راستش به نظر من انگ ترسو به شما نمی‌چسبد. بسیاری از شما هم سال‌ها پیش و به سهم خود تلاش‌ها کرده‌اید. شاید بیش از حد صبور و باگذشت باشید، شاید بیش از فرزندانتان اهل مدارا و پذیرش باشید. اما بی‌عرضه و ترسو؟ گمان نمی‌کنم. اگر قبول ندارید بیایید با هم گذشته را مرور کنیم، نگاهی به روزهای جوانی‌تان بیندازید، بعد اگر دلتان خواست باز هم با قهر و غضب خودتان را بزدل یا حتی توسری‌خور خطاب کنید…

ما که کودکی‌مان در سال‌های جنگ و با محرومیت‌های بسیار گذشت، ما که بچه‌های کوپنی بودیم، طبعاً یاد گرفتیم که به «اندک» اکتفا کنیم. ما محکوم بودیم به صرفه‌جویی. نه فقط در خوراک و پوشاک بلکه در مصرف نفت و گاز. ما که بارها شنیده بودیم اگر سهمیه نفت یا گازوئیل تمام شود باید در سرمای زمستان بلرزیم، یاد گرفتیم که به «سهم» ناچیز خود قانع باشیم. ما به قناعت و رضایت عادت کردیم، نه به این خاطر که از «خواستن» واهمه داشتیم، بلکه به این دلیل که اساساً چیزی وجود نداشت که بخواهیمش! ما نسل «نداشتن‌ها» بودیم. نسل زندگی با کمبود یا حتی نبود! نسل محروم از زندگی بدون کشت و کشتار، بدون بمب و موشک. نسلی بدون دسترسی به کم‌ترین امکانات یک زندگی ساده. نسل محروم از اندکی آسایش و آرامش. نسلی که با آژیر خطر بزرگ شده و حق دارد گاهی بگریزد و سنگر بگیرد.

اگر ما تلاش ‌کردیم ذره‌ذره بسازیم دلیلش این بود که آنقدر شاهد فروریختن‌ها بودیم که از ویرانی گریزان شدیم. ما شب‌ها را در تاریکی گذراندیم. پشت پنجره‌های پوشیده با پتوهای طرح ببر و پلنگ. شب‌هامان یا با کابوس حمله ببر و پلنگ صبح شد یا با حمله دشمن نابود. ای‌کاش درد ما فقط جنگ با دشمن بود، اما نه! سال‌های دهه شصت پر بود از بسیار خبرهای تلخ دیگر و زندگی‌ سرد و بی‌روح‌مان به تصاویر تلویزیون‌ سیاه‌وسفید می‌مانست. رنگ‌های مجاز آن سال‌ها سیاه و دودی بود، سرمه‌ای و قهوه‌ای، تیره…درست عین زندگی‌مان! روپوش و شلوار مدرسه‌مان گل‌وگشاد بود و مقنعه‌های کریه‌مان تا کمر می‌رسید. در روزگار ما حتی پوشیدن جوراب سفید جرمی بود با مجازات سنگین و کابوس چهره غضبناک مدیری که عربده می‌زد «دفعه بعد پرونده‌ت رو می‌ذارم زیر بغلت و می‌فرستمت خونه!»

و پدر و مادرهامان که خود مبهوت و مغموم بودند، تشویقمان می‌کردند به صبر و سکوت. جمله‌ای که زیاد می‌شنیدیم: «این‌جوری که نمی‌مونه. بالاخره درست می‌شه.» اما همان‌جور ماند و بالاخره هم درست نشد!

درست نشد، اما نسل محرومیت‌کشیده(دست‌کم در طبقه متوسط) هر چه داشت به پای فرزندش ریخت و آنچه را خودش نداشت برای بچه‌اش فراهم کرد. در روزگار ما  موسیقی حرام و داشتن ساز جرم بود. پس بچه‌ را حتی شده به زور به کلاس موسیقی فرستادیم. در زمانه جوانی ما اسکی و اسکیت بیش از حد شیک و خارجی بود، پس به وقتش تلافی کردیم و گفتیم بگذار فرزندم به‌جای من از زندگی لذت ببرد و ساعت‌ها ایستادیم پشت ویترین مغازه‌های پر از ساز، وسایل اسکی، وسایل شنا، وسایل نقاشی، پر از رنگ، تا زندگی بچه‌ها مثل زندگی خودمان تیره نباشد. ما که چندین سال یا نوحه آهنگران می‌شنیدیم یا ترانه‌های اندوهناک مهستی و هایده و ستار و داریوش، بچه را به کلاس رقص و آواز و باله فرستادیم تا مثل ما ماتم‌زده بار نیاید.

و به این ترتیب فرزندان شکل دیگری از زندگی را تجربه کردند. شکلی بیگانه برای پدر و مادرها. هرگز نمی‌گویم که  شاد و خوشبخت بودند. نه! آن‌ها هم در قیاس با بچه‌های خوشبخت سراسر دنیا بسیار چیزها کم داشتند و دارند، چرا که هر قدر هم تلاش کنی، پس‌زمینه تصویر زندگی هر ایرانی سیاه است، با این‌حال نسل جدید که در خانه و از پدر و مادر خود «نه» نشنیده بود(یا به ندرت شنیده بود) «خواستن» را یاد گرفت و به راحتی نپذیرفت که کسی در جواب خواسته‌‌اش بگوید «نه» و شاید از این روست که مطالبه‌گر شد و افتخارآفرین. می‌دانم که فضا برای بچه‌ها هم بسته و محدود است، اما آن‌ها تا توانستند مشق شادی و خنده کردند و به ریش دنیا خندیدند. به خیلی چیزها خندیدند. حتی به عکس‌های قدیمی ما! به ما که با آن مقنعه‌ها شبیه کلاغ‌سیاه بودیم و با آن مانتوهای دراز که به تنمان زار می‌زد، شبیه کارتن یخچال!

خلاصه این‌که پدر و مادرهای سختی‌کشیده با تلاش نفس‌گیر سعی کردند بچه‌هاشان سختی‌ نکشند و با رفتار و گفتارشان به فرزندشان گفتند «تو مهم و ارزشمندی. حتی مهم‌تر از خود ما، پس قدر خودت را بدان، از حق‌ات دفاع کن و پای حرفت بایست» و در نهایت اعتماد به نفسی که والدین به بچه‌ها دادند از این نسل بازیگرانی پرهیاهو ساخت، نه تماشاچیانی ساکت…

خلاصه این‌که هر گاه به شجاعت فرزندانتان افتخار کردید سهم خودتان را در خلق این ویژگی نادیده نگیرید و به تلاش، صبوری و فداکاری خود‌تان هم کمی افتخار کنید. این‌قدر زیر لب زمزمه نکنید «تو سپیدی، من سیاهم» چون تقسیم نسل‌ها به روسفیدان و روسیاهان عادلانه نیست. شاید بهتر است قضاوت و صدور حکم درباره خودمان و دیگران را بسپریم به دست زمان و با خود بگوییم «عمر برف است و آفتاب تموز»…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.