چرخ‌کرده

۱

قرار دوبله مثل دعوت به یک ضیافت بود، ضیافتی که نم‌نم از ۹ صبح شروع می‌شد، تا ظهر گرم و پرشور می‌شد، طرفهای عصر داغ می‌کرد و پایانش با پایان فیلم همزمان بود. مهمان بدون دعوت به ضیافت راهی نداشت ولی میهمانان ویژه کارت بلانش داشتند و می‌توانستند همراهی را به استودیو که حکم اندرونی خانه را داشت ببرند و مهین بزرگی قطعاً یک میهمان ویژه بود.

یک شب خانم بزرگی به خانه‌مان زنگ زد و گفت: «فردا صبح یک ربع به ۹ کنار در اصلی جام جم منتظر باش که با هم بریم تو. می‌خواهم به یک کسی معرفی‌ات کنم.» با اینکه مدتی بود به عنوان کارآموز به تلویزیون می‌رفتم، اما حضور بدون هماهنگی در هر استودیویی غیرممکن بود. مهین بزرگی یکی از اولین گویندگان زن رادیو بود. روابط عمومی درجه یکی داشت، نیکوکار و مشکل گشا بود و همین‌که از مشکلی باخبر می‌شد، سینه سپر می‌کرد و هیچ لشگری جلودارش نبود. شنیده بودم برای آزادی یک زندانی سیاسی، خودش را به آیت‌الهی رسانده و حکم آزادی‌اش را گرفته‌است. جنم داشت، برش داشت، عزت نفس داشت و غرور داشت. چیز دیگری نداشت و نیاز هم نداشت.

برای ورود به ضیافت کم نمی‌گذاشت. همیشه میزانپلی کرده بود، ناخن‌هایش مانیکور شده و لاک خورده، در هارمونی با روژ لب قرمزش بود و ردی از عطر کلاسیکش در مسیر به‌جا می‌ماند.

لباس‌هایش قدیمی بنظر می‌رسید، شاید به این دلیل که از سال ۵۷ به بعد لباسی نخریده بود. در عوض خودش را در اشارپ پشمی ظریفی مزین به سنجاق سینه‌ای طلایی می‌پیچید که یادگاری از هرودز و روزگار خوش سفرهای لندن بود. عشق نافرجام سال‌های دور خراشی به جانش انداخته بود که در تاریک روشنای طنز بی پروایش نمود می‌یافت.

این آخرین باری بود که همراه خانم بزرگی به تلویزیون رفتم. در کانکس بازرسی که هنوز مختلط بود، بیگودی‌های سرش و روژ لب قرمزش را ندید گرفتند، چون جوابش را می‌دانستند:…، اون موقع که این جاده خاکی بود و تو توی قنداق بودی من اینجا سروری می‌کردم!»

آن‌روز اولین دیدار و تجربه کاری‌ام با بهرام زند بود. فیلم سینمایی شلوغی کار می‌کرد و فهمیدم سابقه‌اش در مدیریت دوبلاژ طولانی نیست. تمام روز گوینده‌ها ده‌نفری نشسته و ایستاده هم‌زمان و از لابلای هم رل می‌گفتند و وسط آن هیاهو، من هم به‌جای دختر جوانی کنار قطار فهمیده نفهمیده تک جمله‌ای گفتم. با انگیزه و پرحوصله بود و با دقت و وسواس، ظرایف را گوشزد می‌کرد و تمام جزییات را تحت کنترل داشت. جو صمیمانه بود و کلی شوخی می‌کردند ولی برای خنداندن غریبه‌ترها چیزی کم داشت. تا سال‌ها برای این درجه از جدیت در کار اعتبار و سهم زیادی قائل بودم اما به مرور که درک و شهودم از صافی گذشت، سهم کوچک‌تری برای جدیت در نظر گرفتم. از جایی به بعد کیمیای کار «رهایی» بود.

سر شب آقای زند گفت همه خسته‌ایم و بقیه‌اش باشد برای فردا و بر اساس کلاکت به هر کسی گفت فردا چه ساعتی بیاید. من که پی مجوزی برای حضور روز بعد بودم و نمی‌دانستم چه کنم، جلو رفتم و مثل بقیه پرسیدم: من کی بیام؟ او همین‌طور که دیالوگ‌ها را مرتب می‌کرد، پوزخندی زد و صدایش را نازک کرد: بله؟ چی گفتی؟ کی بیای؟ نیازی به شما نیست. فردا نمی‌خواد بیای!

«منم میخوام برم بیلبائو! منم میخوام برم بیلبائو!»

سال‌ها بعد که برای نمایش فیلم مستندی که ساخته بودم به بیلبائو رفتم، یادم افتاد چقدر ازین اسم بدم می‌آمد.

پنج سالی همدیگر را نادیده گرفتیم.

۲

دبیرستان ریاضی دخترانه فراست، دبیرستان ما، خانه مصادره شده سفیرعراق در ایران در مجاورت کاخ سعدآباد و یکی از سه دبیرستان دخترانه در انتهای خیابان سعدآباد بود. حیاط بزرگ و پردرختی داشت با استخری عمیق که سرسره‌بازی‌های زمستانی ما رنگ آبی شیب تندش را ساییده بود.

عمارت ورودی زیبا و سرسرای پهناوری داشت که پلکان عریضی به طبقه دوم با طارمی ظریف، گردش چرخیده بود. از پنجره‌های عمودی سرسرا نور به داخل می‌بارید. کلاس ما در انتهای راهرویی در طبقه دوم و احتمالاً یکی ازحمام‌ها یا توالت‌های خانه بود. بیده شکسته‌ای در گوشه کلاس، کاربری قبلی‌اش را یادآوری می‌کرد. دیوار کلاس کاشی آبی‌رنگ داشت و سنگفرش سرامیک، طرح مخدوشی از یک پری دریایی بود که جای چشم‌ها و نوک سینه‌هایش خالی بود. پنجره‌اش رو به باغ و اتاق نگهبانان کاخ بازمی‌شد. ساکنین جدید کاخ را نمی‌دیدیم یا نمی‌شناختیم اما با سربازان محافظ مراودات پرشوری با گلوله‌های برفی داشتیم. گشت‌وگذار در سوراخ‌سنبه‌های عمارت سهمیه روزانه ماجراجویی ما نوجوانان را تأمین می‌کرد، هرچند شگفتی‌هایش به پای مدرسه راهنمایی نرگس در خیابان گلستان جنوبی که سوم راهنمایی را در آن گذراندم نمی‌رسید. «نرگس» که گفته می‌شد خانه مصادره‌ای دکتر ریاضی، رییس مجلس شورای ملی سابق است، از فراست هم زیباتر بود.

فراست مدیران بانفوذی در آموزش‌وپرورش داشت که موفق شده‌بودند دبیران مرد شناخته‌شده تهران را برای تدریس بگمارند و مدیر و ناظم و معلم به این دستاورد بزرگ می‌بالیدند. افتخار آنان چماقی بر سر ما قدرنشناسان و مجوزی برای قدرت‌نمایی و توهین و تحقیر بود. تدریس در دبیرستان دخترانه در سال ۱۳۶۶، حتی برای آقای قمیسی، طراح سؤال کنکور سراسری ریاضی که می‌توانست هم‌زمان با هر دو دست، روی تخته‌سیاه جلوی چشم بیست دختر جوان، معادله جبر را حل کند، پرفورمنس پیش پاافتاده ای نبود.

چشم‌بندی می‌کرد، می‌خواند و قرمی‌داد و با هر دشنامی که عشقش می‌کشید، شاگردانِ مرعوب را خطاب می‌کرد و کرکر می‌خندید. یکی دو سال بعد با پذیرش شاگردان متوسطی در دانشکده‌های پزشکی و دانشگاه شریف معلوم شد شعبده‌بازی‌های آقای قمیسی فواید دیگری هم داشت. البته دبیران زن هم از کاسبی کنکور و سفره رنگین تدریس خصوصی بی‌نصیب نماندند، با اینکه مثل قمیسی نه مفرح بودند و نه هنر و ترفندی در آستین داشتند. معلمان عموماً زنان جوان ِ تحصیل‌کرده‌ای بودند که خود لزوماً باوری به آموزه‌های اخلاقی و دینی‌ای که بر سر ما فریاد می‌زدند نداشتند اما کنکور سراسری دستاویزی شده بود برای سختگیری‌های شدید، جدیت‌های نالازم و نهایتأ ترغیب والدین برای تدریس خصوصی در منزل. این سرکوب‌گران چانه‌بند بستهٔ موجه، در حالی‌که انتقام فشارهای ناشی از جنگ، سرخوردگی‌ها و آرمان‌های بربادرفته‌شان را از ما می‌گرفتند، پلکان ترقی را دوتا یکی می‌پیمودند.

هر روز با ورود و خروج، کیفمان، لباسمان، مو و ابرو و چهره‌مان وارسی می‌شد. برای ورزش تحقیرآمیز صبحگاهی با لباس و شال و کلاه صف می‌کشیدیم، بعد شعار می‌دادیم و بر پرچم‌های گوناگون لگد می‌کوبیدیم و همراه با نعره‌های گوش‌خراش ناظم از بلندگو سرودهای انقلابی می‌خواندیم.

ناظم مدرسه، خانم باغی خواهر حسین باغی مجری برنامه یک مسابقه سی سؤال بود. بعدها که برای آقای باغی از خواهرش و جدیت و سخت‌گیری نفرت‌انگیز مدرسه تعریف کردم، گفت: خواهر من؟؟

اما هر صبح قبل از شروع مدرسه و بعد از ظهرها بعد از تعطیلی مدارس، محله سعدآباد و میدان تجریش در قرق ما بود. دو هزار دانش آموز دختر پشت ماشین‌ها، مشغول پوشیدن و درآوردن شلوار پارچه‌ایِ روپوش سراسری مدرسه روی شلوار جین لوله تفنگی بودند تا آداب روزانه بی‌چون وچرای رژه با شلوار جین را به‌جا بیاورند و خرامان خرامان قدم بزنند و به خانه بروند.

این‌چنین، شلوارهای جین، تنها سنگرما، مثل درختان جنگل بیرنامِ مکبث به راه می‌افتادند. بستنی خوردن در میدان تجریش و پلکیدن دور و بر ساندویچ فروشی‌ها هم مجاز نبود، چون مأموریت روزانه ناظمین سیستم آموزشی فقط با پاک سازی خیابان از وجود ما و هر رد و اثری از ما ، قبل از تعطیلی مدارس پسران به پایان می‌رسید.

کاسه داغ‌تر از آش بودند. وقتی پدرم در جلسه والدین گفت از نظر من هیچ اشکالی ندارد که دخترم در خیابان بستنی بخورد، خانم مدیر گفت: حیثیت مدرسه در خطر است!


حالا، برای من که مثل گوشت چرخ‌کرده فرخورده، از سوراخ چرخ گوشت بیرون زده‌بودم و محصول بسته‌بندی‌شدهٔ سیستم آموزشی‌ای بودم که در بنیان با خلاقیت و شکل‌گیری هر فردیتی در عناد بود، جولان در محوطهِ سرسبز جام جم، محیط تلویزیون و دنیای شگفت انگیز فیلم و سینما کم از تفرج در بهشت نبود.

هجده ساله بودم، جنگ تمام نشده بود و می‌توانستم با صدای بلند بخندم، فریاد بزنم و عاشق شوم، ولو به جای دیگران.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.