[باروی شعر اول]
مغروق و چهارده شعر دیگر از مرتضی ثقفیان
مغروق
اتاقی با پنجرهای رو به دریا.
پرده را کنار میزنم
و غرق میشوم.
اندوه
تا آنکه ناگهان یک صبح
نه نانی تُست کردی
نه قهوهای نوشیدی.
پاییز
همچون ماری
میلغزد
بر شاخ و برگها
میچرخد
لای بوتهها
و برگهای خشک را به کنجی میراند
بعد
میایستد دَمی
و راه میافتد دوباره
مردد
مثل گربهای خوابآلود
باد پاییزی!
حیرت
از کجا
این حلزون میدانست
که پای پلهها
روی این میزِ آهنی
گلدانِ گلی هست
با ساق و برگهای تُرد و آبدار؟
معادله
سنگ
سنگین
است
سنگ
این
است
سنگ
این
این
است.
پِرلاشِز، حوالیِ ساعتِ شش
آنجا بر آن پلکانِ بلند، دیگر بهیقین میدانستم که آن مردگان چندان غلو نمیکردند. نیازی نبود به تماشای آن پیکرههای سفیدِ سنگی؛ صفِ طویل مردمانِ زاری گَر رو در روی آن چهارگوشِ سیاه.
هندسهٔ سهمگین سنگها و صَلابتِ جِرمشان، قطعیتِ مرگ را دوچندان میکرد؛ سنگها که سطحشان را گاه، گذر روزگار چنان خُرد کرده بود که انگار، حروفِ حک شده بر آنها را، میشد چون پازِلی جا به جا کرد و نامهای تازهای با آنها ساخت.
هستند هنوز آنها که گُلی به دست، شتابان و شاید کمی هراسناک در ساعاتِ آخرین در جستجوی گوری هستند. گوری که چندان زائری ندارد دیگر، گویی پنهان میکند خود را در پس شمشادها و سایهسار آن درختِ گشن، تا غربتِ خویش را کامل کند: هِرَمی تاریک که نه پنهان کنندهٔ خدائی باستانی و کوزههای زر و عسل که پوشانندهٔ فروتنیِ تنی است در نهایتِ تنهایی.
ساعت تعطیل آمده بود و ما هنوز غرق وَهمهای خویش در آن هزارپیچِ بیپایان گمشده میگشتیم. تا کلیددار سر رسید و راه را به سوی آن دروازهی بزرگ نشان داد.
یاد
صندلی را بر ایوان میگذاری
و مینشینی
گاه تا عصر، تا غروب.
اینگونه مینشستی گاه
تا روز از میانِ جَگنها میرفت
از انحنایِ سنگی پل رد میشد
و در چاههای تشنه فرو میریخت.
اینگونه مینشستی
بر نیمکتِ شکستهیِ سبزی گاهی
و گوش میسپردی، آوازِ مستها را
که شب، سراسرِ شب، بر رود میگذست.
اینگونه مینشینی گاه
تا عصر، تا غروب
تا کشتییِ سَبُکِ سایهها، بر پیشانیات عبور کند
و چِکه چِکه ببارد باران، روی سُفالِ بام.
سرما نیست
اما شانههای تو می لرزد.
عصر
ابرها باریدهاند
و حالا
دیگر وقتِ پرندههاست که بیایند
و بپاشند
جیغ و خاکستر روی بندرگاه.
حضور غیبتِ یارانِ رفته، گمشده
بر این نیمکتها، از همیشه مشهودتر است
و برجِ بلند کلیسا
سایهها را پُررنگتر میکند.
اما، شب
کاهل است
دِرنگ میکند.
این مردها که مستِ لایعقل
در کوچههای تنگِ بندرگاه
پَرسه میزنند و
سَرک میکشند به میخانهها
آیا
در جستجوی سَندبادِ گمشدهاند؟
به ساحل میروم
رو در روی دریا میایستم
دریا
که در خویش موج میزند،
غوطه میخورد
و گُم میشود.
از کتاب چونان کبوترخانه متروک (۱۳۶۰)
با پنجرهٔ گِردِ چوبینش
اتاقیست انگار
در کشتی شکستهٔ مغروقی
در عمق آبها
جویندهٔ چیست
در آئینه و گنجهٔ غبارآلود
از چه روی پَس میزند
پردهٔ غبار را
خَم میشود
نگاه میکند
و بُهتزده میماند
چون مادری
که دُکمهای را میجوید
که گاهِ دوختن، بر پیراهنِ کودکی شیطان
میافتَد
میغلتد
و در زاویههای تاریک و رازآلود
برای همیشه ناپدید میگردد
زن
بر پیراهنِ سفیدِ عروسیاش
دُکمهای مییابد
دوخته با نَخی سیاه
ماه به پنجره میچسبد
به گونهٔ در بطری پیغامبرِ
کشتیشکستگان
و
حبابهای تنفسِ آخرین مغروق
در آئینه بالا میروند.
شبی دیگر
به محمود داوودی
گودالِ عصر پر و خالی میشود
از رنگها و بوها و صداهای ناآشنا.
بر ایوان میایستی
تا کلاغی سر میرسد
روبرویت مینشیند، بال و پر میتکاند
و نوک میکوبد
به چتری شکسته، روی برفهای گذرگاه
آنگاه درمییابی
که شبی دیگر در کارِ آمدن است.
چونان کبوترخانهای متروک
رَختهای سیاه بر بام
و آینهای قیراندود در خانه
چونان کبوترخانهای متروک
لیوانِ سُفالین بر میز
زن در آینهٔ قیراندود
نیافت، جز سواری که بر اسبی چوبین میتاخت
چونان کبوترخانهای متروک
لیوانِ سُفالین بر میز
ـــ چه چیز مرگ را به تعویق میاندازد؟
در دهلیزهای آتش و باد
چونان کبوترخانهای متروک
لیوانِ سُفالین بر میز
زن
رَختها را به گنجه میبَرَد
آینه را پنهان میکند
و لیوانی چای میریزد
کبوتری که از پنجره به درون میآید
بر میز مینشیند.
کودک مرده
اتاق،
در نوری سوگوار میلرزد
چون گهوارهای تهی،
و بر درگاه
کشتیهای کاغذیِ فراموششده
گوئی پیش میروند
تا با پرچمی بیگانه از خلیج بگذرند
بر میز،
قوری و فنجان
قوئی است که میگردد
با جوجهاش بر آبگیر
زن صدای شکستن میشنود
و چون برمینگرد
چهرهاش در آب
غوطه میخورد.
منظره
نه این مزرعهای است
نه آنکه میآید
آنکه میآید
بذرافشان
این محلهای بمبارانشده است
و آنکه میآید
سربازی است
با دستِ شکسته بر گردن.
بوی یاس محله را پر کرده است
در این خانه
عشقی نیست
مرگی نیست
آنچه هست
پایانِ لبخندِ توست
ای که به صفِ مردگان پیوستهای
رختهای سیاهِ شستهشده
بر فرازِ بالکنها
ـــ در باد ـــ
پرچمهای عزای توست
که بر فرازِ محله تکانتکان میخورد
دیگر سپیدی دندانهایت
بر آینه نخواهد تابید
و شانهات
بر ماهوتپاککنِ جلوی آینه
نردهایست
که تو را از آمدن به اتاق بازمیدارد
آنروز در آینه نگاه نکردی
و با موهای آشفته
ـــ در باد ـــ
به جمع رفیقانت پیوستی
به مردانِ کوچکی که به سمت عشق میرفتند
میرفتند تا اشتیاقِ مرگ را بیازمایند
در پسِ ستونِ مجسمههای واژگون
عشق فریاد میکرد
مرگ پاسخ میگفت
رفیقانت بی تو بازگشتند
با لنگهای از کفشِ سیاهت
که به تابوتی میمانست
بوی یاس
بوی یاس
بوی یاس
بوی یاس محله را پر کرده است
و تو چون آوازی در مه
چونان لبخندی در تنهایی
گمشده و پریدهرنگ
از پسِ تمام رنگها و صداهای آشنا، پدیدار میشوی
پنجرهها بالکنها، درها، زنگها، پاگردها، نردهها
از این اتاق تمامِ محله را میتوان حدس زد
ستارههایی که دَمبِدَم باد جابجاشان میکند
زنی که صورتِ پریدهرنگش
بر مهتابی
ماهی دیگر است
آهنگی که نمیشود با سوت نواخت
قفلی صیقلیافته از بوسهها
بوی یاس
بوی یاس
بوی یاس
بوی یاس محله را پر کرده است
آسمان ساعتِ شنیِ بزرگی است
ستارهٔ تو
به پیمانهٔ زرین غلتیده است
و لنگهٔ کفشِ سیاهت
بر درگاه
قایقی است
که بر دریای مرگ میراند.
دروازه
دروازه را که گشودند
کسی تو و بیرون نرفت
کسی سخن نگفت
کسی نگاهی حتی
دروازه را که گشودند
مردهای از سویی
به مردهای در سوی دیگر
چشمکی زد.