سرانگشتان سفید
دست برد سمت گلبرگهای سفید و لمسشان کرد. چقدر لطیف بودند. نکند زیادی ظریف باشند که تا آخر مراسم دوام نیاورند؟ نگاه کرد به دور تا دور گلفروشی. هیچکدام از گلها به این سفیدی نبود. پرسید: «اینها زود پژمرده نمیشن؟»، گلفروش گفت: «نه، خیالتون راحت باشه. همه برای مراسم از همینها میبرن. تا حالا هم کسی شکایتی نکرده.» دوباره یکی از گلبرگها را گرفت بین سه انگشت اشاره و شست و میانی و چشمهاش را بست. تو دلش گفت: «نه، اینها زیادی نازُکن…» حرف دلش بر لبها و حالت صورتش نشست و نارضایتی را آشکار کرد. نامزدش گفت: «ببین، این چهارمین گلفروشیه، اونی که میخوای فکر نکنم اینجا پیدا کنیم، اینها خیلی قشنگن، سفیدن، خیلی هم به دستهات میان، تو عکس هم خوب میفتن، بیا همینها رو سفارش بدیم بریم، ها؟» «حالا تا فردا هم صبر کنیم، شاید فردا یکی پیدا کنیم که هم همینقدر سفید و ظریف باشه و هم زود پژمرده نشه… میترسم تا آخر مراسم خراب بشه.»
***
قشر حسی دارای تعداد بیشماری ستون عمودی از نورونهاست که هر یک از آنها نقطۀ حسی مشخصی را روی سطح بدن با نوع خاصی از حس شناسایی میکنند.
نوک انگشتها و سایر مناطقی که تعداد زیادی جسم مایسنر دارند دارای تعداد زیادی گیرندۀ لامسهای نوکپهن نیز هستند که نوعی از آنها دیسکهای مرکل است.
غالباً چند دیسک مرکل بهصورت یک اندامک گیرندۀ واحد به نام گیرندۀ گنبدی ایگو گرد هم جمع میشوند که به طرف سطح زیرین اپیتلیوم پوست به بیرون برجسته میشود و گنبدی میسازد که دارای گیرندۀ فوقالعاده حساسی است که نقش مهمی در تعیین قوام شیء لمسشده دارد.
***
جلوی رویش به زمین افتاد و خون از پهلویش شُره کرد روی دنبالۀ شال بلندش. دوید و نشست کنارش و دست چپش را انداخت دور کمرش و بلندش کرد. «چیزی نیست… چیزی نیست… الان زنگ میزنم آمبولانس… نترس»، «نذارید بمیرم… بهش بگید همون سفیدها… همون نرمها… خوب بودن… خوب…» با دست راستش سعی کرد محل خونریزی او را فشار دهد. دستش خیس شد و داغ. فکر نمیکرد جای گلوله با گلوله اینقدر متفاوت باشد. وقتی خمپاره خورد وسط سنگر و جلوی رویش تکههای تنها در هوا چرخ خورد و افتاد زمین، وقتی دوید و نشست کنار سنگر و دید که احمد گلوله خورده و پهلویش بهخون نشسته، وقتی دست چپش را انداخت دور کمر احمد و با دست راستش سعی کرد محل خونریزی او را فشار دهد، جای زخم زبر بود و او همیشه فکر میکرد که جای زخم باید زبر باشد اما حالا زیر دستش نرمی بود و لطافت و گرما. آنجا، میان خاک و دود سیاه و فریاد و صفیر خمپارهها فهمیده بود که زخمهای زبر پوست را کلفت نمیکنند و اینجا میان دود سفید و سوزش چشم و از پشت پردۀ اشک ، فهمید که زخمهای نرم دستها را تعلیم میدهند. چیزی در سرانگشتهایش عوض شد، چیزی در مغزش. حس نیاز به لمس در نورونهایش میجوشید. تمام شب بیدار بود و فکر میکرد و دست میکشید به همه چیز و هر لحظه از قبل بیشتر تعجب میکرد. انگشتهایش انگار جادو شده بود. صبح که خوابآلود از کنار درختها رد میشد، بیاراده برگها را لمس کرد، برگهایی که زیر نور آفتاب روشنتر بودند، حس دیگری داشتند، چند بار امتحان کرد، با چشم باز، با چشم بسته. خیلی عجیب بود. دستهایش حس نور را روی برگها لمس میکرد و میفهمید.
***
درهای آمبولانس باز شد و سه نفر با سرعت برانکارد را بردند داخل اورژانس. دو نفر با کلاشینکف که لباس معمولی به تن داشتند به دنبال آنها دویدند داخل اورژانس و همه را بیرون کردند. از میان جمعیتی که از اورژانس به بیرون فرستاده شدند یکی زیر لب گفت: «تیر خورده!» و نگاه کرد به کناردستیاش تا تأیید او را بگیرد اما فشار نگاه نفر کناری را مثل فشار کف دستی که ناگهان دهان او را لمس کرده باشد حس کرد، طوری که انگار تکتک خطوط منحصربهفرد سرانگشتان نگاهش بر تمام شیارهای لبهای خشک او چفت میشد تا بر آن قفل بزند. و بعد از این نگاه، چند قدم از او دور شد. او ساکت اما کنجکاو نگاهش را به در شیشهای بستۀ اورژانس دوخت؛ با اینکه چیز زیادی معلوم نبود میشد فهمید که فضای بیمارستان تا چه حد متشنج شده است. شاید اگر درها به روی او که همسر باردارش را بیحال روی تخت اورژانس رها کرده بود، باز میشد، دکترها و پرستارها را میدید که مثل پرندهای که مار به لانۀ جوجههایشان حمله کرده است، بالبال میزنند و حتی نمیدانند چه کاری مجازند انجام دهند و چه کاری نه. شاید چشمهای کنجکاوش انگشتان ظریف یکی از کلاشینکفداران را دنبال میکرد تا تخمین بزند که در لمس ماشه و چکاندن تیر چقدر مهارت دارد. شاید هم انگشتان زمخت آن یکی کلاشینکفدار را دنبال میکرد که روی صفحۀ موبایل هوشمندش میزد تا با کسانی هماهنگ کند که این زخمی را کنار جو بیندازند یا به اتاق عمل بفرستند. درها باز شد و همۀ بیرونشدگان رفتند سر تخت مریض خودشان.
از زمزمهها معلوم شد که زخمی را بردهاند به اتاق عمل.
***
به هوش که آمد صدای پرستارها را شنید که زیر لب میگفتند دست راستش «لمس» شده. فهمید که «لمس» واژۀ نرمیست که قرار است زبری واژۀ «فلج» را بگیرد. سعی کرد دستش را تکان دهد تا وهن پچپچهها را بشکند اما دست افتاده بود کنارش و هیچ از او فرمان نمیبُرد. سعی کرد ملحفۀ تخت را لمس کند اما مغز هیچ حسی را پردازش نمیکرد. دست هنوز مثل باقی اعضای بدنش مال او بود اما دیگر نه از مغز دستوری میگرفت و نه پیامی به آن میفرستاد. هیچ حرکت غیرارادی هم نداشت، قانقاریا هم نگرفته بود. از بدن تغذیه میکرد اما کاری هم به کارش نداشت. مثل قدیسی بود که بدنش سالها بعد از مرگ تازه مانده بود اما به جای گور بر دوش و کتف او خوابیده بود. وقتی پرستار آمد و قرصهایش را آورد از او خواست کمک کند تا دستش را روی شکمش بگذارد. پرستار کمک کرد، چشمهایش را بسته بود، هیچ حرکت و حسی در دستش نبود و فقط با نگاه و از طریق چشمها میتوانست موقعیت دستش را بفهمد. چیزی توی دلش گلوله شد، گرم و وحشی بالا آمد تا رسید به گلو. بغض نبود، خشم نبود، حس میکرد آتش را بلعیده و گلویش میجوشد. باید میگذاشت از دهانش بیرون بریزد؟ یا مهارش میکرد که برود پایین و تا دورترین احشایش را بسوزاند؟ چشمهایش را بست، باید واضح فکر میکرد. کجا بود؟ بیمارستان؛ دشمن قلبش را نشانه رفته بود، او دویده بود، تیر خورده بود اما زنده مانده بود. شنیده بود که کتفش را جراحی کرده و گلوله را از آن بیرون آوردهاند اما عصبهای دستش دیگر قرار نبود کار کند. یک دستش را از او گرفته و اسیرش کرده بودند. معمولاً آدمها در این شرایط از خود میپرسند چرا من؟ اما او نمیتوانست این سؤال را بپرسد چون میدانست چرا او. آتشِ گلویش فریاد زد: «ایمان داشته باش!» و او به یاد آورْد که دیگر نمیتواند مثل قبل آتنا را در آغوش بگیرد، دستهایش را دور او بپیچد و سرانگشتهایش را بر پشت او فشار دهد و طعم سفتی عضلههای زن جوانی را که عاشقش بود با تمام ده انگشتش حس کند. گویی آغوشش به نصف کاهش پیدا کرده بود. با این نیمآغوش هنوز میتوانست مدعی باشد که کاملترین پناه آتناست. دلش گرفت.
پرستاری آمد، مأموری همراهش بود، خواست نیمخیز شود که متوجه شد مچ پاهایش را به میلههای کنار تخت زنجیر کردهاند. آب دهانش تلخ شد، یاد آتنا مثل گلی که لبۀ چاهی از دست آدم رها شود، به اعماق تاریک ذهنش ریخت و دلش سنگ شد و نگاهش لرزید. آتش گُر کشید. پرستار سوزنی به بازوی چپش فرو کرد. گیرندههای درد جیغ کشیدند اما گوش کسی بدهکار نبود، کورتیزول تمام راهها را اشغال کرده بود. پرستار تندی برگشت که برود، سعی کرد با نگاهش از پرستار چیزی بپرسد اما پرستار با دقت نگاهش را از دسترس او دور نگه داشت. مأمور کنار لولاهای درِ باز ایستاده بود و دستگیرۀ در را گرفته و منتظر بود تا پرستار رد شود و او در را ببندد. در که بسته شد، خواب به زیر پلکهایش خزید. با خود گفت: «من همیشه ایمان داشتهام، حتی همین حالا با دستی در کنار… تن خود را به قربانگاه برده و زنده ماندهام… آتنا کجاست؟… شهادتش را رد کردهاند… نباید تسلیم شوم… نباید دنبالۀ سقوط پدر شوم… آن هم نه سقوطی از آسمان به زمین که از زمین به دوزخ… به جهنم… به تاریکی… چرا نمردهام؟ چرا آن مأمور که بهم زل زده بود به سرم شلیک نکرد؟ شاید چون قدش نرسید! [از این فکر خندهاش گرفت] باید تاوان داد… ما نسل تاوان گناههای نکرده بودیم… بی اینکه راهی به درگاه داشته باشیم؛ کدام درگاه؟ مسخره کردی خودت را؟… هیچ چیز مثل تاوان دادن برای گناه نکرده آتش انتقام را تیز نمیکند… شاید این تاوان «آزادی» باشد… آیا قابیل لحظهای که خون هابیل را دید، بر آن انگشت کشید تا بفهمد خون تا چه حد نرم و روشن است؟ شاید حتی گرمایش را هم حس کرده… شاید تا گوری بکَند، خون بر صورت هابیل خشک شده و او بر خون خشکشده هم دست کشیده و فهمیده خون خشک، زبر و تیره است… هابیل با آرزوی انتقام زمین را ترک کرده… [با خود فکر کرد] نباید تن بدهم، نباید هابیل باشم، من با آرزوی انتقام نمیمیرم، من خون میریزم… دست خود را در این راه گذاشتهام… تازه از کجا معلوم؟ شاید جانم را هم بگیرند… باید قابیل باشم… اصلاً همینکه زنده ماندهام، معلوم است که هابیل نیستم… اما دستم، قربانیام… پذیرفته شده، پس قابیل هم نیستم… من هم ابراهیمم و هم اسماعیل… ما همهمان وضعمان همین است…»
گلولۀ آتش دوباره سفت شد و بالا آمد و رسید به تخم چشمهاش. گویی اگر سرش همین حالا میترکید قیری سیاه همه جا جاری میشد. چشمهاش را بست و با دست چپش قلبش را چنگ زد. کاش میشد آتش را توی مشتش بچلاند و خلاص شود. ایمان وسوسه نیست، قربانی دادن تمام یقین را طلب میکند؛ راهِ آمده را باید تا انتها رفت. دستش را رها کرد و نفس عمیقی کشید و آتش وحشی در تنش دوید و خواست تمام مویرگها را پر کند که تصویر چشمهای آتنا اتاق را پر کرد و اشکهایش بر آتش ریخت و او در حالتی میان خواب و بیداری حس کرد سلولهای حافظهاش به اپیدرم بدنش میریزند و با پوستش تمام زندگی را از تولد به خاطر میآورَد. حرارت سوزان کشنده به گرمایی ملایم تبدیل شد، دلش آرام گرفت و سکوت ذهنش را پر کرد و خوابش عمیق شد.
***
حس لامسه اولین حسی است که در جنین توسعه مییابد. این حس به اندازهای زود شروع به شکلگیری میکند که در حدود هفتۀ هشتم بارداری ظاهر میشود. اولین گیرندههای حسی در اطراف دهان شکل میگیرند و سپس حساسیت به لمس به پوست صورت، کف دستها و کف پاها گسترش مییابد و در هفتۀ بیستم تقریباً کل بدن به لمس حساس میشود. این توسعۀ اولیه برای جنین بسیار مهم است، زیرا به او امکان میدهد با محیط داخل رحم، مانند حرکت مایع آمنیوتیک یا تماس با بدن خود، تعامل داشته باشد.
***
خوابش که عمیق شد شب بود و او در دریاچهای آرام غوطه میخورد. حس آب بر پوست صورت و دستهاش مثل لمس ابریشم بود؛ ابریشمی سیاه، آرامشی تاریک، انگار از عدم بر دیوارۀ رحم فرو افتاده بود. غرق لذت بود که مهتاب مات همیشگیِ خوابهاش بر آب افتاد. حالت ژلهایِ آب که او را سبک در خود نگه داشته بود عوض شد و او را واداشت تا سرش را از آب بیرون بیاورد. بادی هر چند لحظه میوزید و سکوت را میشکست. پاهایش را حرکت داد تا میان آب شیار باز کند و با دستهایش سطح آب را شکافت و نرمنرم جلو رفت. صدایی از دورهای دور میآمد؛ انگار پرندهای کوکو میکرد. نه آسمان بود و نه ابر و نه ماه اما سفیدی رنگپریدۀ مهتاب، سطح آب را نزدیک او روشن کرده بود. تصمیم گرفت آنقدر تند شنا کند که این نور را پشت سر بگذارد اما هرچه میرفت هیچ چیز عوض نمیشد، نه مهتاب گچی، نه دوری و نزدیکی صدای کوکوی پرنده، نه صدای باد. پاها و دستهایش از رمق افتادند و او هر چند متر یک بار فرو میرفت و باز بیرون میآمد، زیر پاهاش سیاهی بود و روی سرش سفیدی مات مهتاب کابوس؛ توانش به آخر رسید و امیدش فروریخت و خود را رها کرد تا در عمق سیاهی فرو رود که دستی را بر کف دست خود حس کرد، حس دستش برگشته بود؟ از این فکر نیرو گرفت و با آخرین توان پاهاش را کشید که بیرون بیاید که با صدای زنجیر بیدار شد. همه جا تاریک بود و نور مهتابی اتاق بیمارستان، بالای سرش افتاده بود. پرستار کنارش نشسته بود و دستش را گرفته بود و شانههایش زیر نور مهتابی میلرزید.
***
هادس، این شیفتۀ اسبها در هوای آن بود که صاحب همهشان شود، هر اسبی که در جهان سم بر زمین میکوبد، تمام اسبهای کهر جزیرۀ اروتئا، تمام اسبهای سیاه ترکمن، تمام اسبهای سپید پارسی، تمام اسبهای پاکوتاه، تمام اسبهای ابلق، تمام اسبهای آپالوسا، و هر اسبی که در زهدان مادیانی به انتظار زایش است. میخواست همۀ اسبها را به جهان زیرین بکشد تا از دیدن حرکت پاهای چابکشان، رقصیدن یالهایشان هنگام دویدن و درخشش تنشان لذت ببرد. روزی که پرسفونه کنار آتنا و آرتمیس در دشت میدوید، چشم هادس به او افتاد و با دیدن گیسوی او که از یال هر اسبی زیباتر موج برمیداشت، دلش غنج زد و با اینکه همۀ گنجهای جهان را در اختیار داشت، تصاحب پرسفونه را بسیار سخت یافت چرا که دِمِتر دل از دخترش برنمیداشت؛ مدتی در تلاش برای از یاد بردن او سپری کرد اما پس از مدتی صبرش تمام شد چرا که عشق را چون زهرابی جنبان در دل خود به این سو و آن سو میبُرد؛ کارش شده بود زاری و شکایت و زبانش مدام ناله میکرد. هرگاه نجواهای سنگینش چون خار به سینۀ پوسئیدون میخورد، طوفانی به پا میشد و کشتیها را غرق میکرد و اجسادی روانۀ دوزخ میشدند تا شاید دهان هادس ساعتی بسته شود. زئوس نیز با شنیدن غرولند دمادم هادس رعدی بر دل زمین میزد و میغرید که هادس با این همه گنجینه چرا نمیتواند دل دمتر را نرم کند؟ اگر او سینهریزی جواهرنشان با چند یاقوت درشت بر پوست گردن خود حس کند، تمام گیرندههای لامسهاش یکصدا بله خواهند گفت! زئوس از عشق هیچ نمیفهمید و با عشق مادر به دخترش کاملاً بیگانه بود. به اعتقاد او هادس لیاقتی جز تنهایی در جهان مردگان نداشت و باید این گلایهمندی بیهوده را تمام میکرد.
هادس اما پرسفونه را برای خویش میخواست. روزی که بر لبۀ سنگی در کنار رود لته نشسته بود، شبحی کنارش بر آب سایه انداخت و پرسید: «هادس تویی؟» هادس سر بلند کرد و پرسید: «کیستی؟» شبح گفت: «مؤمنترین پرستندۀ تو». هادس گفت: «چه چیز به جهان زیرین افکندت؟» شبح گفت: «طمع سیرابناشدنی به زندگی» هادس گفت: «پس اینجا چه میکنی؟» شبح گفت: «زندگی» هادس گفت: «در دوزخ؟» شبح گفت: «با معشوق چه آسمان، چه جهان زیرین» و دستش را به بالا دراز کرد، شاخههای درختی بر روی زمین وارونه شد و به زیر خاک خزید و شبح میوۀ آن را چید و در دست خود شکست و چند دانۀ قرمز از آن بیرون آورد و به هادس داد و گفت: «پرسفونه را با دانههای عشق به زندگی در کنار خویش راغب خواهی یافت، حتی اگر ساکن جهان زیرین باشی» هادس اسبهای سیاه خود را بر ارابه بست، داخل آن را پر از گلهای سفید نرم کرد و دستهای نرگس به یال اسبهایش بست تا عطرشان پرسفونه را بیتاب آمدن کند. پرسفونه گلبرگ گلهای نرگس را گرفت بین سه انگشت اشاره و شست و میانی و چشمهاش را بست و ملکۀ جهان زیرین شد.