هفت شعر از اینگه‌بورگ باخمن

آن طرف محبوب تو در ماسه فرو می‌رود، بالا می‌آید گردِ گیسوانِ وزانش ماسه، فرود می‌ریزد بر کلامش، فرمان می‌دهدش به خاموشی، او را در احتضار می‌یابد و مشتاق وداع، پس از هر درآغوش‌گرفتنی. به پشتِ سر منگر. بندِ کفش‌ات را ببند. سگ‌ها را بران. ماهی‌ها را به دریا بینداز. نورِ لوپن‌ها را خاموش کن!

[باروی شعر اول]

از دوستان گرانقدرم کامران بزرگ‌نیا، سیداشکان خطیبی و ناصر نبوی برای بازخوانی هفت شعر از اینگه‌بورگ باخمن و ارائهٔ پیشنهادها و همراهی در کارِ ویرایش سپاسگزارم. ـــ امین حدادی

 



۱. از شعرهای جوانی: (۱۹۴۲-۱۹۴۵)

 

اقرار  [۱]

بی‌احساسِ مدامِ اخگری

از آتشی روشن

نمی‌توانم زندگی کنم

قلب من خوش دارد رهگذری ابدی باشد

تا در گذارِ روزها خنک کند خود را.

 

من عشق را تا نهایتش می‌جویم

و می‌گدازم تا یکباره رها شوم

حتی اگر همه‌ی تکیه‌گاه‌ها مرا

بازیکُنان در دستانِ شَر رها کنند.

 

رخشان برابرِ ژرف‌ترین مغاک‌ها می‌ایستم[۲]

تا آخرین معنای‌شان را دریابم

و اجازه دارم در این ساعاتِ جادویی

تا نهایت این راز را بروم.


 

۲. از شعرهای جوانی: (۱۹۴۵-۱۹۵۶)

 

پشت دیوار  

من آن برف‌ام که می‌آویزم از شاخه‌ها

در بهارِ دره

مثل چشمه‌ای خنک می‌گردم بر باد

نمناک می‌افتم بر شکوفه‌ها

به سانِ قطره‌ای

که گردش می‌گندند،

چنانکه گردِ مردابی.

من آن همواره به مرگ اندیشیدن‌ام.

 

پرواز می کنم من، چرا که نمی توانم آرام بروم

 از میانِ عمارت‌های استوارِ افلاک؛

و واژگون می‌کنم ستون‌ها و دیوارهای بلند را

هشدار می‌دهم دیگران را با خروشِ دورِ دریاها

چراکه شب نمی‌توانم بخوابم.

بر دهانه‌ی آبشارها بالا می‌روم،

و رها می‌کنم از کوهستان‌ها

سنگ‌ها  را.

 

زاده‌ی اضطرابِ عظیم جهانَم،

کودکی که میانه‌ی صلح و شادی تاب می‌خورد،

همچنانکه ضربه‌های ناقوس در گذارِ روز و

مانند داس در مزرعه‌ای رسیده.

 

من آن همواره به مرگ اندیشیدن‌ام.


 

۳. از مجموعه‌ی «زمانِ مانده ــ ۱۹۵۳»

 

رقصِ حلقه‌وار [۳]

رقصِ حلقه‌وار _ گاهی مکث می‌کند عشق

در خاموش شدنِ چشمی

و آنچه می‌نگریم ما

چشمانِ خاموشِ عشق است.

 

دودِ سردِ دهانه‌ی آتشفشان

می‌دمد بر مژگانِمان؛

که این خلاءِ دهشتناک تنها یکبار

نفس را در سینه نگه می‌دارد.

 

ما چشم‌های مرده دیدیم و

فراموش نمی‌کنیم هرگز

عشق است که بیش از همه می‌پاید و

هرگز ما را نمی‌شناسد.


 

۴. از مجموعه‌ی «زمانِ معلق[۴] ــ ۱۹۵۳»

 

زمانِ معلق

روزهای سخت‌تری فرا می‌رسد.

زمان معلقِ فناپذیر

در افق نمایان خواهد شد.

باید عنقریب بند کفش‌ات را ببندی و

سگ‌ها را پس برانی به زمین‌های حاصل‌خیز ساحلی.

چراکه دل‌وروده‌ی ماهی‌ها

سرد شده در باد.

کم‌نور چراغِ لوپن‌ها[۵] می‌سوزد

نگاهت راه می‌جوید میانِ مه:

زمان معلقِ فناپذیر

در افق نمایان خواهد شد.

 

آن طرف محبوب تو در ماسه فرو می‌رود،

بالا می‌آید گردِ گیسوانِ وزانش ماسه

فرود می‌ریزد بر کلامش

فرمان می‌دهدش به خاموشی

او را در احتضار می‌یابد و

مشتاق وداع

پس از هر درآغوش‌گرفتنی.

 

به پشتِ سر منگر.

بندِ کفش‌ات را ببند.

سگ‌ها را بران.

ماهی‌ها را به دریا بینداز.

نورِ لوپن‌ها را خاموش کن!

 

روزهای سخت‌تری فرا می‌رسد.


 

۵. از مجموعه‌ی «زمانِ معلق ــ ۱۹۵۳»

 

ستاره‌ها در ماهِ مارس

هنوز مانده‌ست تا به کِشت

پدیدار می‌شوند کشتزارها در باران و

ستاره‌ها در ماه مارس.

عالَم تسلیمِ عباراتِ افکاری عقیم

مثالِ نوری که می‌بارد اما

برف را دست‌نخورده باقی می‌گذارد.

 

زیر برف خاک هم خواهد بود

و هر چه تجزیه نشود، غذای بعدی خاک خواهد شد.

آه باد، که بر می‌خیزاند!

خیش‌ها دوباره تاریکی را می‌دَرَند و

روزها خواهانِ طولانی‌تر شدن‌اند.

 

در روزهای بلند بی‌آنکه از ما بپرسند،

کِشته می‌شویم در آن خطوط کژ و راست

و ستاره‌ها محو می‌شوند.

در کشت‌زارها

ناگزیر می‌بالیم یا می‌گندیم

رامِ باران و

عاقبت،

مطیعِ نور هم.


 

۶. از مجموعه‌ی «فراخوانیِ خرس بزرگ یا دُب اکبر ــ ۱۹۵۶»

 

زیرِ تاک

زیر تاک در نورِ انگور

می‌رسد آخرین چهره‌ات[۶]

و شب باید برگ را بگرداند.

 

شب باید برگ را بگرداند

آنگاه که پوست انگور می‌ترکد و

و از گوشتِ میوه خورشید رخنه می‌کند.

 

شب باید برگ را بگرداند

زیرا نخستین چهره‌ات

غرقِ نور، در سرابِ وهم تو بالا می‌آید.

 

زیر تاک در درخششِ انگور

مستی داغ [۷] بر تو می‌گذارد ـــ

شب باید برگ را بگرداند!


 

۷. از شعرهای سالِ ۱۹۶۱-۱۹۵۷

 

اخوت [برادری]

هرچیزی زخم‌زننده و

هیچ‌کس دیگری را نبخشیده است.

زخمی مثل تو و زخم‌زننده

به سوی تو زیسته‌ام من.

 

و این لمسِ نابِ روح است،

که با آن هر لمسی فزونی می‌گیرد و

ما همانطور که پیر می‌شویم آن را درمی‌یابیم؛

برگشته

به سردترین سکوت.

 


 

[۱] اظهارِ ایمان/ اعتراف

[۲] der Grund؛ در اینجا هم معنای کُنه زمین و تهِ چیزی را می‌دهد و هم معنای سبب و علت و دلیل.

Der Rei­gen [3]؛ عنوانِ شعر «Reigen» به درام معروفِ آرتور شنیتسلر نمایشنامه‌نویس اتریشی (۱۸۶۲-۱۹۳۱) با نام «رقص/Reigen» در سال‌های ۱۸۹۷/۱۸۹۶ اشاره دارد که عواقبِ ویرانگر عشقی لذت‌گرایانه، خودمحورانه و اروتیسمی بی‌بندوبار را توصیف می‌کند. اینگه‌بورگ باخمن در رمانMalina  (۱۹۷۱) این رفتارِ عشقی اوتیستیک بی‌رحمانه را به‌عنوان «روسپی‌گری جهانی» محکوم کرد. در شعر سال ۱۹۵۳ «Reigen» عواقبِ این گونه عشق ویرانگر، تداعی می‌کند. ویژگی‌هایی که در شعر به «رقص» و «عشق» نسبت داده می‌شود، امکان شورِ عشقی کامل و شاد را نفی می‌کنند. «ما» داستانی شعر با «چشم‌های خاموش» یا «مردهٔ» عشق مواجه می‌شود. تجاربی که بایست آن را نوعی شوربختی جهانی خواند: سرما و «خلاءِ دهشتناک». این شعر زمانی سروده شد که عشقِ تراژیک اینگه‌بورگ باخمن به پل سلان (آنچنان که شاعر در نامه‌هایش ذکر کرده) «روز به روز تاریک و افسرده» می‌شد. ــــ برگرفته از: Michael Braun, Deutschlandfunk-Lyrikkalender ۲۰۱۰, Verlag Das Wunderhorn, 2009.

[۴] زمان مانده/ زمان تمدیدشده

[۵] گیاهی با برگ‌های ریز، گل‌های رنگین، و دانه‌های زرد که در طب قدیم به کار می‌رفته؛ باقلای قبطی؛ باقلای مصری (تَرمُس)؛ باقلای شامی؛ لوبیا گرگی.

[۶] کلمهٔ «Gesicht» در آلمانی هم به معنای چهره «Visage» است و هم به معنای خیال، تصور و بینش «Vision». حفظ توامانِ این ایهام در زبان فرانسه ممکن نیست. این شعر خود مثالِ محدودیت‌های ترجمه و از ظرایفی است که از کف می‌روند. (به نقل از مترجمِ فرانسه-نسخهٔ گالیمار).

[۷] مهر یا نقش زدن نیز معنی می‌دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.